۵/۱۰/۱۳۸۷

تا اين مهتاب ارغواني است

براي سر به‌داران قتل عام67

ماه را در محاق كشتند
شما را در بادهاي وبايي فراموشي.
شايد كه كتيبه‌هاي خونين
در رودهاي غبار گم شوند...

در حلقه‌هاي طناب
تاريخ قتل‌عام آهوان رنگ گرفت
و از گلوها با گردنبند كبودشان
خطابه‌هاي دار جاري شد.


با سطرهايي از صداي تنهايي شقايق
چشمهايشان را به‌عقابي سپيد سپردند
تا در ادامة ابرها و آسمان‌ها
در مغز سرخ ستاره خانه كنند.

گم كرده جانان من!
آوازهايتان گذشت از ديوارهاي سيماني
وقتي كه از سكوي غربت و غرور
جان را در قطره‌اي خلاصه كرديد.

با دهاني از عطر و ميخك سرخ
با گلويي از پرندگان شهيد
خوانديد آخرين ترانه‌هايتان را
در برگ برگ خاطرات كودكان خياباني.

تا اين مهتاب ارغواني است
خونتان زلال است
و مي‌جوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگ‌هاي آسمان.

سپيداران صبر
در دشت هاي برف ديدند
خورشيدهاي دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پيشاني آسمان.

در كهكشان‌هاي سفر
جاي شما خالي نيست
اي جمله‌هاي هميشه آبي دريا!
همة اشگ‌هايم از آن شما!

تا اين خاك، اين خاك خوني، خونين است
قطره در دريا گم نخواهد بود
و ما در جستجوي شما
فراموش نخواهيم كرد چهره‌هاي قاتلان را.

اسفند83

ولوله‌هاي درد در استخوان خيال

براي جعفر هاشمي
و همة قتل عام شدگاني كه در تابستان67
هيچ خاكي پيشاني شان را نبوسيد



صبحگاه بوسة محكومان
برگونة سرد ديوارهاي خاموش.
هررؤيا،
نعش سرداری در ‌تاراج بازارها.


در زيارتگاههاي تزوير
نورهاي مردة فريب
و سكوت پركسالت ساسها
كه نجات خائنانة جان بود...

از دار تا دار، داري بلندتر از فریاد
هيچ خاكي پيشانيشان را نبوسيد
وقتي كه قلندارانه گم شدند
در رقصي بي هياهو.

طنابها بوسه زدند برلبان پرخون
و محكومان با چشمانی تشنه
در دريايي آبي تر از صبحهاي تابستاني آرميدند.

ولولة درد در استخوان خيال...
محكومان
تفي براين جهان
با لبخنده هاي طناز هرزه پرورش.

21آذر84

۵/۰۸/۱۳۸۷

براين غربت تو نمي‌گريم...


گاهي، نگاهي(4)

براين غربت تو نمي‌گريم...
براين همه تنهايي‌ات افتخار مي‌كنم
زيرا شاعري و تنها،
كه رسم اين است تا دورپروازان، در اوج خود، تنها بميرند.
بگذار متوليان هياهو، با نامهاي رنگارنگ، و آستين آلوده و سرانگشتان آلوده تر‌شان، به روي خود نياورند كه در برهه اي كه بامداد «نه» گفت، خود در كجاي اين جهان بي مروت ايستاده بودند؟
بگذار قصابان، با كنده و ساطور خونين، حتي در هراس از مزار تو، راهبند ايجاد كنند و تاب نياورند تكرار نامت را در روزي از پس سالي. ترس از مزار تو نيست، از نام تو است. و نه از نامت، كه رسمت... كه رسمت، گشاده و رنگين، مهربان و خشمگين، گويا و ساكت، زيبنده شاعران بود.


و دريغا كه كسي از رسمت بگويد و نداند چگونه دهانها را مي‌بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم.
و دريغا كه كسي از تو بگويد و نداند نام «قصابانِ» نشسته بر هرگذرگاه را، و نداند، نه تنها با شاعران، كه با تماميت يك فرهنگ چه كرده‌اند.
و راستي كه مددي... در درون خانه قصابان با كنده و ساطور رخصت نمي‌دهند تا نيم روزي گرد هم آييم. اما آيا در بيرون نمي‌شود فريادي برآورد؟ و نمي‌شود به مجامع اهل قلم و روشنفكران و شاعران شكايت برد و نام شاعر خود راجهاني‌تر كرد...؟
بامداد ما اهل «جايزه» نبود، كه آزمايشها داد و حتماً مورد پسند حضرات واقع نشد كه «نوبل» را از او دريغ كردند. حال آن كه همه مي‌دانستند كوچكترين حق مسلم او است. آيا نمي‌شود، براي ادامه او، كه ادامه آگاهي است و شعور و فرياد، گرفتن اين حق را در برنامه خود داشته باشيم. هرچند كه اكنونِ پرمشغله‌اي داشته و يا كه دستمان از دار دنيا كوتاه باشد. اما شاعرانه بجنگيم... حتماً كه نبايد جنگي قرين به پيروزي، آن هم در نزديك، داشته باشيم. بجنگيم... با قصابان ساطور به دست. با سكوتي كه اين جهان لعنتي، از جمله، عليه شاعر شاعران ما روا داشته است و وظيفه خود بدانيم گرفتن اين حق را براي شاعري كه عليه سكوت شوريد و در دل ظلمت، نام خود را بامداد نهاد.
و دريغا...!
نه برغربت او، كه بر سكوت ما...
كه تنهايي شاعر شاعران ما افتخار او است و سكوت ما....

۵/۰۴/۱۳۸۷

من و زخم، و اسبي كه مي‌رفت




غزل‌ـ‌قصه‌اي براي قتل‌عام شدگان سال67

«و آن وقت كه جرجيس را بدان صورت كردند تاريكي اندر جهان پديد آمد و چون جرجيس باز زنده شد و بيامد بانگ از آسمان بنشست و آفتاب بيرون آمد و تاريكي از جهان برخاست»

تاريخ بلعمي‌ ـ اندر حديث جرجيس



پيكاني كه از جايي نامعلوم ‌به‌سمتم پرتاب شد، دركتف راستم نشست. سعي كردم آن را بيرون بكشم. نتوانستم. بعد از آن همه زخم و خونريزي «نا»يي برايم باقي نمانده بود. آخرين رمقم را از دست دادم. بي‌آن كه بخواهم، روي گردن اسبم خم شدم. خواستم برخيزم اما نتوانستم. پاهايم را بيشتر ‌به‌شكم اسب فشار دادم و خودم را با سنگيني بالا كشيدم. ديگر چيزي نديدم...

چشمهايم باز شد. پاهاي اسبم بالا و پايين مي‌رفت. از كجا فهميدم هنوز روي گردن اسبم خوابيده ام؟ باز هم همه چيز تاريك شد...دوباره چيزهايي ديدم. چند ساعت يا چند طلوع و يا چند غروب را پشت سر گذاشته بودم؟ وقتي چشمهايم دوباره باز شد صداي تيك تاك رفتن در گوشم مي‌پيچيد. سايه روشنهايي در حال عقب رفتن بودند و يا دور سرم مي‌چرخيدند. دهانم خشك بود. سعي كردم چشمهايم را حركتي بدهم تا اطرافم را تشخيص دهم. نمي‌توانستم حركت كنم. گردن اسب گرم بود و موهاي زبرش در صورتم فرو مي‌رفت. همان طور كه روي گردن اسب افتاده بودم زمين را ديدم. دست راستم آويزان بود. شمشيري كه با تسمه‌اي باريك ‌به‌مچ دستم بسته بودم سنگيني مي‌كرد. از نوك آن، كه نزديك ‌به‌زمين بود، خون مي‌چكيد. فهميدم از كتفم هنوز خون جاري است. تمام بدنم خيس بود. اسب كند حركت مي‌كرد. گويي در مه غليظي فرو مي‌رانديم. هيچ چيز ‌به‌جز انبوه در هم و غليظ ابري خاكستري ديده نمي‌شد. كجا هستم؟ نمي‌دانستم. نمي‌توانستم بدانم. سعي كردم اما نشد. دستم را هم نتوانستم تكان دهم. سردم بود. تنها كاري كه توانستم بكنم انداختن صورتم از اين طرف گردن اسب ‌به‌آن طرفش بود. رفته رفته هوا آن‌قدر سرد شد كه شروع ‌به‌لرزيدن كردم. بدن اسب گرم بود. خودم را ‌به‌آن فشردم. گامهاي اسب كندتر شد. اول دستم رفته رفته در آب سرد فرو رفت و بعد پشنگه هاي آب ‌به‌سر و صورتم پاشيده شد. در دريايي فرو مي‌رفتيم كه لحظه ‌به‌لحظه ژرفتر مي‌شد. آب تا جايي بالا آمد كه صورتم را پوشاند. اسب را هي زدم. گردنم را مثل او بالا گرفتم. اسب با بي باكي پيش مي‌رفت.
صبح، شعاع نوري كه در چشمانم فرو رفت بيدارم كرد. ‌به‌خوبي مي‌ديدم. همه چيز واضح و روشن بود. جنگلي انبوه با درختاني گشن. نور لطيفي از ميان شاخه ها عبور مي‌كرد و آواز پرندگان از دور و نزديك ‌به‌گوش مي‌رسيد. دستم را كه آويزان بود بالا كشيدم. درد در تمام بدنم دويد. ‌به‌دستم خيره شدم. رشتهٌ نه چندان باريك خون خشك شده اي از كتف تا كف دستم ادامه يافته بود. اما انگشتانم هنوز خيس خون بودند. تسمه اي هم كه شمشيرم را با آن ‌به‌دستم بسته بودم خونين بود. شمشيرم هنوز برق مي‌زد. لذتي سكرآور درد را از يادم برد. صدايي نامأنوس، كه شبيه ‌به‌تنورهٌ حيواني وحشي بود، اسب را رماند. شيههٌ اسب با برخاستن او بر روي دو پاي جلو همراه بود. نزديك بود بلغزم و بر زمين بيفتم. خود را ‌به‌سختي نگه داشتم. حركت ناگهاني درد را در تمام عضلات و استخوانهايم ‌به‌يادم آورد. ‌به‌قدري شديد بود كه طاقت نياوردم. هيچ چيز نمي‌ديدم.
برروي تپه‌اي بوديم كه همهٌ شهر را مي‌توانستم ببينم. غروبي غم انگيز بود. چشم اندازي وسيع در افق داشتم. خانه‌هاي سفيد در باغهاي سبز ديده مي‌شد. با وجود آن كه خيابانها خلوت بود اما جاده‌هاي متعدد در اطراف شهر نشان مي‌داد كه شهر، شهري است پرجمعيت. طلايه داراني كه علم و كتل بسيار بلندي داشتند از پس صخره اي ‌به‌درآمدند. بعد از آن ها جماعتي انبوه كه هردسته فلاخني را بردوش مي‌كشيدند آمدند و تمام يال تپه را پوشاندند. شيپوري بلند شروع ‌به‌نواختن كرد و پس از آن موكب ملك سر رسيد. ملك، جواني بود با موهاي كوتاه و لباده‌اي سفيد و ساده. خونسرد و بي‌اعتنا به‌جايي دور چشم دوخته بود. زياد معطل نكرد. در لحظاتي كه رفته رفته تاريكي بر شهر غالب شده بود با حركت آرام دست راستش فرمان را صادر كرد. در يك لحظه فلاخن‌ها شروع ‌به‌پرتاب گلوله هاي آتش ‌به‌طرف شهر كردند. در چشم ‌به‌زدني شهر، تمامي‌شهر، تبديل ‌به‌يك شعلهٌ بزرگ سركش شد. صداي سوختن مردان و زنان و كودكان تمام آسمان را پركرد. شميشرم را، بدون اين كه حركتي بدهم، نگاه كردم. زخمم سرباز كرده بود. از نوك شمشيرم خوني جاري بود كه ‌به‌محض چكيده شدنش بر زمين تبخير مي‌شد.
در تپهٌ مقابل، شهر ديگري بود. با سپاهيان و فلاخن‌هايي ديگر. امپراطور جوان با لپهايي برجسته و سرخ، و موهايي كه حلقه حلقه بر شانه‌اش ريخته بود از پس صخره‌اي بيرون آمد. آمده بود تا ‌به‌تلافي ‌به‌آتش كشيدن شهرش توسط ملك، شهر او را مجازات كند. موكبش ‌به‌جايگاه مخصوص رسيد اما او هم چنان مشغول جويدن ناخنهايش بود. در جايگاه وقتي چتري از پر طاووس برسرش گستردند براي يك لحظه دست از جويدن ناخنهايش برداشت. ‌به‌شهر كه در فاصله اي اندك از سپاهيان قرار داشت نگاهي كرد. لبخندي زد و بلافاصله قبل از شروع جويدن دوبارهٌ ناخنهايش فرمان آتش را صادر كرد. در چشم ‌به‌هم زدني آتش فلاخن‌ها شهر را ‌به‌شعله اي گسترده از آتش تبديل كردند و صداي ضجه آدميان آسمان را انباشت. زخمم چنان خونريز شده بود كه در ميان سياه و سپيد آسمان هيچ نمي‌ديدم. اسب هم چنان شيهه مي‌كشيد و مي‌تاخت.
دشت تاريك بود. تاريك تر از آن كه بتوانم چيزي ببينم. سعي كردم بلند شوم. نيم خيز شدم. نتوانستم و برروي گردن اسب افتادم. اين بار بالاي صخره اي بودم كه تمام دشت را مي‌ديدم. دشت سرخ سرخ بود. در هر قدمش، داري افراشته و بر هردار مرد يا زني رقصان. ملك دستور داد چوبي در زمين فرو كنند و جواني را ‌به‌آن بستند و عريان كردند. ميخهايي گداخته آوردند و بر شانه هاي مرد كوبيدند . و زماني كه خون چون جوباري خرد ‌به‌راه افتاد سواران رفتند و دشت خاموش شد. آن چنان كه گويي در ابديت هيچ صدايي نبود. پرندگاني بي‌صدا بال گسترده بودند و با كندي بسيار بر شانه‌هايم نشستند و صداي فرو رفتن منقار آهني‌شان را بر‌گوشتهاي بدنم شنيدم. ‌به‌دستهايم كه نگاه كردم گوشتي بر آنها نبود. استخواني بر استخواني ترك خورده ديدم كه در كف شمشير خود را مي‌فشرد. برخاستم و بي آن كه نفسي داشته باشم ‌به‌اسب هي زدم و از دشت گريختم.
فردا هم چنان تاريك بود. چيزي نمي‌ديدم ولي مي‌دانستم كه سواري در كنارم با من حرف مي‌زند. روي گردن اسب افتاده بود و در كف دست بدون گوشتش كه استخواني بر استخوان بود شميشري مي‌درخشيد. لبخندي مات داشت و لبهايش ترك‌خورده و خونين بود. چيزي نپرسيدم. خودش گفت ‌به‌فرمان ملك ميخهايي در آتش انداخته را بر دست و پا و سينه‌اش كوبيده‌اند. ‌به‌سختي نفس مي‌كشيد. گفت هيجده بردهٌ تنومند و زورآور ستوني از رخام را ‌به‌وزن پانصد من بر سينه اش نهاده اند. آيا نمي‌شد با سجده اي بر افلون رها شود؟ چشمهاي اندوهناكش درخشيد. چيزي نگفت و سنگيني بيشتري قلبم را فشرد. ‌به‌دشت نگاه كردم. چيزي نديدم و بعد چشمانم سياهي رفت و لختي بعد جماعتي انبوه را برگرد افلون ديدم. بتي بود سنگي و بزرگ، كه برسر بازاري افراشته بودند. جماعت ديگري براو سجده‌ مي‌كردند و جماعتي از زير پايش كلوخ‌پاره هايي برمي‌داشتند و با خود مي‌بردند. در چند قدمي‌پشت او زني تا كمر در خاك فرو برده را سنگسار مي‌كردند. سواري كه پيكاني در كتف راستش فرو رفته بود ‌‌اسب خود را به‌آرامي هي زد و جلو رفت. اسبي سياه داشت و سوار برگردن اسب فرو افتاده بود. در كف دست ديگرش شاخه گل سرخي بود. آن را ‌به‌پاي زن افكند و گذشت. ملك خود ‌به‌جلو سوار شتافت و از او پرسيد چرا افلون را سجده نمي‌كند؟ نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. آن‌چنان فريادي زدم كه ماهتاب بر برگهاي سبز لرزيد و تمام دشت پر از گل سرخ شد. مردي كه بر‌ركاب ملك بوسه مي‌زد گفت جادوگري پرحيله هستم. ملك دستور داد سوار را بر‌دو چوب بسته و با ارّه نيم پاره كردند. هر نيم پاره ‌به‌هفت قسمت تقسيم شد و هرتكه را در خانهٌ هفت شير گرسنه انداختند. شيران تكه‌هاي خونين گوشت را بوييدند و پس نشستند. اسب را هي زدم و گريختم و تا اعماق دشتي كه با نور اندوهگين روشن بود يكنفس تاختم و رفتم.
سوار مجروح بود و خون كتفش از گردن اسب جاري. مردي ‌به‌ملك گفت اين جادو است. ملك چهل و دو جادوگر را فراخواند. بزرگ آنان لباده اي سرخ ‌به‌تن داشت. ملك دستور داد: «مرا چيزي بنماي...». مرد گندمي‌خواست و بر‌زمين پاشيد. در‌جا سنبلهٌ نو‌رسته اي سبز برآمد و مرد برگرفت و كوبيد و آرد كرد و ناني پخت و همه خوردند. ملك پسنديد و دستور داد چهار هزار مرد را از بندها ‌به‌دشت آوردند. دارها افراشته شد. من و سوار از لا ‌به‌لاي دارها عبور داشتيم. ‌به‌انتهاي صف كه زناني با جامهٌ سپيد بودند رسيديم. اسب شيهه‌اي بلند كشيد و بر دو پاي جلو ايستاد. سوار با شمشير بر‌طناب دار زني كبود شده كوبيد. زن فرو‌افتاد و قبل از اين كه بر زمين افتد كبوتري شد و پركشيد. دختركي جوان، آهويي شد گريزان. با اشارهٌ ملك ‌به‌تيراندازان، باراني از تير باريدن گرفت. آهو ‌به‌كنج صخره‌اي پناه برد و مصون ماند. صيادان ملك سر‌رسيدند و آهو را در توري انداخته ‌به‌زير پاي ملك افكندند. آهو هراسيده بود و با هر نيزه كه بربدنش فرو مي‌رفت سري به‌زمين مي‌كوبيد. مردي را براي ‌به‌دار كشيدن آورده بودند. با چشماني روشن ‌به‌آسمان نگاه كرد. طناب را ‌به‌گردنش انداختند. پيش از آن كه سكوي زير پايش را بكشند خود ‌به‌آسمان پريد و ‌به‌شهابي بدل و در دل آسمان گم شد. سه شبانه روز آتش گداخته باريد و من سوار را گم كردم. در دشت مي‌گريستم و نمي دانستم زانوانم از آب رودي راه گم كرده خيس است يا از اشكهايم. پس از آن ابري سياه برآمد و خاكستري باريدن گرفت كه تمام دشت را پوشاند. بربلندي سوخته‌اي اسبم زخمي شده بود و من از دور سوار را ديدم كه بر‌چشم‌انداز شهري سوخته خيره است و مي گريد. اشكهايم را با آستيني خونين پاك كردم و تا آن جا كه مي‌توانستم تاختم. نمي‌خواستم چيزي ببينم. سوار گفت: «بر اين همه گور چه بايد كرد؟». نمي دانستم چه بايد كرد. نمي خواستم حرفي بزنم. مي خواستم فقط بگريم. مي خواستم فقط فرياد بزنم. هي زدم و با اسب زخمي تا دشتي كه ستاره باران بود يك نفس تاختم.

دي 81

۵/۰۲/۱۳۸۷

«مقيسه اي» يا «مغيثه اي» فرقي نمي كند!

گاهي، نگاهي(3)

«
درجريان تحقيق پيرامون درآوردن اسامي و مشخصات برخي شكنجه گران رژيم آخوندي به مشكل نوشتن نام يكي از آنها برخوردم.
همه زندانيان گوهردشت در جريان قتل عام سال67 گزارش داده اند كه رئيس آن زندان هزار سلول، شيخ كينه‌جو و سفاكي بود به نام ناصريان. بسياري گواهي داده‌اند كه او با چه غيظي اسيران را به دم برق نيري و اشراقي مي داد و با چه شقاوتي از كشتار مظلومانه آنان لذت مي برد.
كساني كه اول بار مرا با اين دد درنده آشنا كردند گفتند كه اسم اصلي او «مغيثه‌اي» (با همين املا) بوده است. ما هم در همه جا رعايت كرديم و اسم او را شيخ محمد مغيثه اي( با نام مستعار ناصريان) نوشتيم.

اما اخيراً برخي دوستان تذكر داده اند كه مقيسه يكي از روستاهاي نزديك سبزوار است و املاي آن هم «مقيسه» است و نه «مغيثه».
در فرهنگ دهخدا هم آمده است: «مقيسه دهي از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار است»
يك خرده بيشتر كه برگردي با چند اسم ديگر از جنس و جنم همين ناصريان برخورد مي كني. مثلاً
وب لاگهاي رژيم از فردي به نام موسي الرضا مقيسه نام مي برند كه فرمانده كميته سبزواربوده بعد شده دادستان انقلاب اسلامي در بروجرد و درود و در«مبارزه هوشيارانه و بي‌امان با توطئه‌گران عليه امنيت و هويت ديني و ملي کشور» آن قدر شركت داشته كه عاقبت در روز27 فروردين ماه 1363 «در توطئه‌اي شوم توسط منافقين خائن بيگانه‌پرست آفتاب پرفروغ وجودش به خاموشي گرائيد». روزنامه كيهان شريعتمداري هم از «محمود مقيسه» نوشته كه متولد 1340 بود و در 5مرداد67 (به تاريخ دقت كنيد) « در منطقه اسلام آباد به شهادت رسيد» (روزنامه كيهان 29 آبان86) سايت دانشگاه ملي (بهشتي ) از يك استادي نام مي برد به نام حجت الاسلام حسين مقيسه كه حضرتشان در يك «خودنگاري» يادآوري كرده‌اند كه در حوزه علميه قم و مشهد درس خوانده و الان دروس عمومي از جمله انديشه اسلامي و اخلاق اسلامي درس مي دهند (بخورد توي سرش).
اينها آدم را به شك مي‌اندازند كه نكند املاي درست نام ناصريان هم «مقيسه‌اي» باشد و نه «مغيثه‌اي».
اما با يك مقدار تفحص بيشتر به نام آخوندي به نام « فاضل مغيثه‌اي سبزواري» برمي‌خوريم كه از شاگردان ملا هادي سبزواري بوده است.
در لغت هم كه مي‌گردي ‌مي‌بيني مغيثه نام يكي از منزلگاههاي راه مكه به طرف عراق بوده كه امام حسين در آن جا فرود آمد به معناي سرزمين باران رسيده مي ‌باشد.
اين است كه آدم باز شك مي‌كند. نام اين جلاد سفاك را چگونه مي‌نويسند؟ نظر شخصي من اين است كه همان «مغيثه‌اي» درست است. اما چه اين باشد و چه آن، مهم نيست. ما با آن مقيسه‌اي يا مغيثه‌اي كار داريم كه ناصريان مي ‌خوانندش و بازجوي شعبه3 اوين بوده بعد داديار شده و يكي از سياه‌ترين پرونده‌ها را در برخورد با زندانيان دارد و درباره‌اش نوشته‌اند: « براي اين که بتواند در زمان کمتر، اعدام بيشتري انجام دهد، بعد از اين که بچهها بر طناب دار معلق مي‌شدند پاي آنها را گرفته و ميکشيد تا زودتر خفه شوند. گاهي هنوز بدنها گرم بود، ولي از طناب پايين ميآورد تا دستة بعد را اعدام کند...» نوشته‌اند كه او به دادياري در دادستاني انقلاب خيابان معلم رسيده است. اما باز هم مهم نيست.
چنين جنايتكاري هركجا باشد و نامش را هرطور بنويسد، روزي در دادگاه حقيقت ياب مردمي بايد پاسخگو باشد.

از نفر چهارم به‌بعد...
دوازده سيم بكسل آويزان
دوازده چهارپايه
دوازده محكوم چشم بسته
با پاهاي برهنه و ورم كرده.


به‌بالاي چهارپايه مي‌برندشان.
سيم بكسل‌ها را به‌گردنشان مي‌اندازند.
با مشتي بر آنها و لگدي بر چهارپايه
كار را تمام مي‌كنند.


از نفر چهارم به‌بعد
نيازي به‌مشت و لگد نيست.
آنها خود از سكوهايشان مي‌پرند
و سكوت دوزخي زيرزمين با فريادهايشان شكسته مي‌شود.

به ياد آن فروغ كه هميشه جاودانه است


بيستمين سالگرد عمليات فروغ است. فروغي كه جاوادنه است.
به اعتبار همه جانبگي اش. از هوشياري سياسي، تا شرف ايدئولوژيك و تا عاطفه‌هاي ناب انساني كه هيچ كجا پيدايشان نمي‌شود كرد.
ياد آنان كه رفتند البته بسيار ارزشمند است؛ اما راستش را بخواهيد فروغ را مي‌شود طوري ديگر هم شناخت. اين بار فروغ را از بازماندگان، يعني زندگان، يعني ادامه دهندگانش بشناسيم.



edameh matlab

بعد از تو كدام امام ضامن آهو شد؟



به احترام همة آنان كه
مزارشان نيز ممنوع است
از حنيف تا شاملو


نسيم ويراني مي وزد از دستان مرگ
و سنگ، دلخون شده است
در زير مشت درشت سنگدلي.


صبح دروغ در راه بود
و در هر خيال شبانه
هزار عقرب كينه
بر قلب من راه رفت
وقتي در سكوت زهرآلود صبح بعد از تو
بر كرناهاي بيهودگي دميدند
و در هرآواز، پرواز جغدي را ديدم.

سنگهاي دلخون شده بي نقش
سنگهاي گم و گمنام
هريك با نامي ممنوع بر لب
سنگهاي شهيد...

سوكوار سنگهايم
و حتي در خواب هم فراموش نمي كنم
اين داس تيز بر ساقه هاي نازك
كه سنگين فرود آمد بر سكوي قضاوت
پتك بيرحم عدالت نبود
و چنان عبوسم
كه در خواب و بيداري هيچ نمي بينم
جز مارهاي افسون
كه بالا مي كشند خود را از درختان تناور
و جوجه هراس زده گنجشك
در زير پوتين پاسداري به كمين نشسته له مي شود.


بعد از تو
چه نامي مقدس ماند؟
بعد از تو كدام امام ضامن آهو شد؟
بعد از تو
چاه هم يوسف را فروخت
و شغاد
با زهر خند خيانت، قتل برادر را جشن گرفت
بعد از تو بهارستان
خالي از مردم بود
و مصدق تنها ماند
بعد از تو
شاعران را دست بسته به اسارت بردند
و فاحشگان لرزان
از وقاحت شيخان به پستوها گريختند
بعد از تو كدام فرهاد
در بيستون بيدلي
شيريني رفتن را نقش زد؟

هيچ توري را نشناختيد
در آسماني كه زنده ايد
سيمهاي خاردار
مي دانند...

نامتان
در عطرها به سفر رفت
و سنگتان چون كاكل خروس صبح شد
سنگتان شكست
و شما ماندگارتر از عشق
در پس كوچه هاي گم
نطفه بقا شديد
بهتر از من، اين را
ميرغضبي مي داند
كه برگلوي صوراسرافيل كارد گذاشت
و آنكس كه
در صبحگاه چهار خرداد
بر «محمد» شليك كرد
و امروز
برسنگ «احمد» پتك كوبيده است.


7خرداد85

۴/۳۰/۱۳۸۷

خانه آن سوي پل

براي خواهران رفته‌ام: زيبا و زهره
كسي از خانه آن سوي پل باز نگشته است. ما از آن خانه هيچ نمي‌دانيم. يعني نه اين كه ندانيم. گاهي مي‌رويم لب رودخانه مي‌نشينيم و به آن خانه خيره مي‌شويم. بعد، هميشه، من زمان را فراموش مي‌كنم. يادم مي‌رود چه ساعتي است. بعضي صداها را مي‌شنوم. ولي، نه آفتاب چشمم را مي‌زند؛ و نه تاريكي باعث مي‌شود كه چيزي را نبينم. هم خودم، و هم خانه‌ام را در اين سوي پل، و هم آن خانه را فراموش مي‌كنم. در يك خلاء مي‌روم. سبك و راحت. و تا حدي بي خيال. نمي‌دانم؛ شايد يك نوع اطمينان باشد. اطمينان به چه؟ نمي‌دانم. اين كه خانه واقعي است. اين ايمان به من هميشه قوت قلب مي‌دهد. بدون اين كه از ابهت پرشكوه و يا راز آلود بودن آن خانه چيزي كم شود.

يكبار به همسايه بغلي دستي ام كه او هم مثل من به خانه خيره شده بود گفتم: آيا از اين خانه نمي‌ترسد؟ همسايه‌ام مرد جواني بود. سالم و ورزشكار و شاداب. خنديد و گفت اصلاً به آن فكر نمي‌كند. از او پرسيدم چرا؟ و همسايه جوانم باز هم خنديد و گفت به او مربوط نيست. بعد با پايش بر زمين حياط خانه كوبيد و گفت بيشتر دوست دارد اين خانه را آباد كند. من نمي‌دانستم به او چه بگويم. همان طور نگاهش كردم و او قهقهه‌اي زد كه بيشتر معناي تمسخر مرا داشت. بعد تنهايم گذاشت و رفت. من حرف او را باوركردم؛ و تا شب در فكر آن بودم. شب رفتم صندلي ام را كه مخصوص اين كار به پشت بام برده‌ام برداشتم. رو به آن خانه نشستم. پاهايم را دراز كردم پك محكمي به سيگارم زدم. سعي كردم هيچ چيز ديگري را نبينم. ولي هنوز سيگارم تمام نشده بود كه صدايي از پشت بام همسايه‌ام شنيدم. گربه سياهي از توي خرپشته پشت بام بيرون جهيد و رفت روي هره ديوار مقابل كمين كرد. درست كه دقت كردم چيز عجيبي را ديدم. همسايه جوانم خود را با طناب آويزان بر نردباني در پشت بام، دار زده بود. هيكل تنومند او به آهستگي تكان مي‌خورد. بيشتر كه جلو رفتم ديدم صورتش غرق خون است و مثل اين كه بيني ندارد. تخم چشم چپش هم از حدقه درآمده، برروي گونه‌اش آويزان بود. ترسيدم و برگشتم كه مثلاً فرار كنم. گربه سياه با سماجتي عذاب دهنده از روي هره ديوار داشت او را نگاه مي‌كرد و پنجه خون آلودش را مي‌ليسيد.
شب تا صبح خوابم نبرد. همه‌اش جسد همسايه جوانم را مي‌ديدم كه از پشت شيشه ظاهر مي‌شد و من را صدا مي‌زند. وقتي به بالكن مي‌رفتم تا او را ببينم؛ مي‌ديدم فرار مي‌كند. به سرعت برق از پل روي رودخانه مي‌گريخت و در خانه آن سوي پل گم مي‌شد.
بعد از آن شب ديگر ديدم به تنهايي قادر نيستم زندگي كنم. يا بايد دست از خانه‌ام مي‌شستم و مي‌رفتم. يا يك كسي را به كمك مي‌طلبيدم. از خانه نمي‌توانستم دست بشويم. به اين دليل ساده كه جاي ديگري نداشتم. ولي مي‌توانستم شريكي براي خودم پيدا كنم تا از تنهايي به درآيم.
سعي كردم در خاطرات خودم جولاني بدهم و دوستي را بيابم. اما چه كسي حاضر بود با من در يك خانه زندگي كند؟ هرچه فكر كردم چيزي به نظرم نرسيد. تا اين كه شب آخر ماه گذشته بود كه در نيمه‌هاي شب زنگ در به صدا درآمد.
حادثه بي سابقه‌اي بود. من كسي را نداشتم كه آن وقت شب به سراغم بيايد. فكر كردم شايد همسايه جوانم از خانه آن سوي رودخانه بازگشته است. مسخره بود. مي‌دانستم كه هيچ كس نمي‌تواند از آن خانه بازگردد. با وجود اين نمي‌دانم چرا در اين قبيل موارد آدمها دوست دارند خرافاتي شوند! زنگ دوم كه به صدا درآمد رفتم پشت در. از چشمي كوچك آن بيرون را نگاه كردم. باورم نمي‌شد. همسايه جوانم نبود. در عوض دوست ديرينه‌اي بود كه سالهاي سال از او بي خبر بودم. طوري به ديوار تكيه زده بود كه به نظر مي‌رسيد نمي‌تواند روي پا بايستد. در را باز كردم و او با چشماني بسته خود را به داخل خانه انداخت.
زخمي بود. پايش خونين بود و به سختي نفس مي‌كشيد. او را بغل زدم و به داخل اتاق بردم. از هوش رفت و من فرصت يافتم تا برگردم و در را ببندم. ولي ديدم جا پاي خونين او در راهرو و پله‌ها معلوم است. به سرعت دستمالي برداشتم و رفتم از پايين تمام جا پاهاي خونين را پاك كردم. ديگر نمي‌دانستم در باغچه و خيابانهاي اطراف هم ردي هست يا نه؟ آن وقت شب، نمي‌توانستم تشخيص دهم. به ناچار ولش كردم و برگشتم برسر جسد بيهوش دوست قديمي‌ام. خوشبختانه نفس مي‌كشيد. زنده بود. رفتم بالاي سرش و با ترس و احتياط به صورتش خيره شدم.
همان چهره آرام سالهاي گذشته را داشت. چند سال بود از او بي خبر بودم؟ دورآدور چيزهايي درباره‌اش مي‌شنيدم. اما بعد از اين كه در يك تظاهرات ضدحكومتي دستگير كردند ، ديگر او را نديدم. مي‌دانستم به زندان برده شده و چند سال در زندان بوده است. بعد از زندان هم گم شد. دوستان، او را كمتر مي‌ديدند. هروقت يادش مي‌افتادم فكر مي‌كردم سر به راه شده و رفته دنبال زندگي اش.
تا اين كه يك بار در يك مسافرت او را ديدم. باورم نمي‌شد. او هم باورش نمي‌شد. چند خط مورب توي صورتش افتاده بود. خواستم به او بگويم پير شده است. اما او دست پيش گرفت و همان را به من گفت. خنديدم و گفتم هميشه تو از من جلوتر مي‌دوي. با هراس دور وبرش را نگاه كرد و بعد من را در آغوش كشيد و بوسيد. به قهوه خانه‌اي رفتيم و چايي سفارش داديم. در چشمهايش نگراني موج مي‌زد. خيلي نتوانستم تحمل كنم. از او پرسيدم منتظر كسي است؟
گفت نه؛ ولي بعد پوزخندي زد و اضافه كرد بعد از زندان هميشه منتظر آنها هست. پرسيدم «آنها» يعني چه كساني؟
گفت: «همانها كه بي خبر مي‌آيند. از هر كوچه و سوراخي بيرون مي‌ريزند. مثل مور و ملخ. مثل يك غده سرطاني كه در بدن رشد كند. يك دفعه بو مي‌كشند كه كجا هستي. بعد مي‌ريزند و خيابان را قرق مي‌كنند. به خانه‌ها مي‌ريزند و ديوارها را مي‌شكنند و درها را سوراخ مي‌كنند».
از حرفهايش چندان سر در نمي‌آوردم. پرسيدم چرا؟
گفت به او تكليف كرده‌اند كه بايد از اين شهر برود. بعد پوزخند زد و ادامه داد مي‌گويند جايم در اين شهر نيست.
گفتم خوب كجا بروي؟
خنديد و گفت من هم همين را پرسيده‌ام. آنها مي‌گويند بايد بروم خانه آن سوي پل.
اين جا بود كه فهميدم چه مي‌گويد. خيلي از حرفهايش برايم مفهوم شد. پرسيدم مي‌ترسي به آن خانه بروي؟
چايش سردش را سركشيد و خيلي ساده گفت: نه ولي نمي‌خواهم آنها برايم انتخاب كنند كه بروم يا نروم.
گفتم مي‌فهمم؛ ولي چرا آنها مي‌خواهند تو بروي؟ انگار سؤال من را نشنيد. حرفش را ادامه داد : من ترسي ندارم كه به آن سوي پل بروم...
بعد برايم تعريف كرد. وقتي روي تخت شكنجه خوابيده بود اول خيلي مي‌ترسيد. تنها از درد نبود. البته تحمل درد، طاقت زيادي مي‌خواهد. ولي چيزي كه آدم را، وقتي روي تخت شكنجه خوابيده و آنها شلاق را بي محابا فرود مي‌آورند، مي‌شكند ديدن تصوير وحشتناك خانه آن سوي پل است. آن همه صداهاي ضجه و سوختن سوختنها صدايي است كه از آن خانه به گوش مي‌رسد. هزار بار آرزو مي‌كني گوشهايت كر بود و آن ضجه‌ها را نمي‌شنيدي. هزار بار آرزو مي‌كني به زير زمين آن خانه فرار كني. به نهاني ترين جايي كه تصورش را مي‌كني. دلت مي‌خواهد بروي؛ فقط بروي. ولي نمي‌شود. ضربات كابل پي در پي فرود مي‌آيد. بر پاهايت، بر بازوان و سينه‌ات. آنها مي‌نشينند روي سينه‌ات. آن يكي كه از چشمانش آتش مي‌بارد مي‌خندد. مي‌گويد مي‌خواهي قهرمان شوي؟ بعد قهقهه مي‌زند. مي‌گويد به همين سادگي نيست. بايد صدبار بروي لب چشمه و تشنه برگردي. ول مي‌كند. مي‌رود تا كي برگردد؟. نفسي مي‌كشي و با زخمهاي خونچكانت تنها مي‌ماني.
در يك اتاق كه فقط يك تخت آهني شكسته هست؛ و چند شلاق و مقداري پارچه خون آلود. بعد يادت مي‌آيد از تو چه مي‌خواهند. مي‌تواني لب باز كني و راحت شوي. ديگر نمي‌برند مثل يك كيسه زباله خالي ات كنند. شلاقي در كار نيست. ولي چند ساعت بعد از اتاق بغلي صداي شلاق بلند مي‌شود. كسي در زير شلاقها داد و فرياد راه مي‌اندازد. تو آن صدا را مي‌شناسي. نمي‌خواهي بشناسي. از خودت خجالت مي‌كشي. آنها بيرحم تر از قبل مي‌زنند. صداي آشنا داد مي‌زند. داد مي‌زند و يك جا، يك دفعه، صدا قطع مي‌شود. مي‌فهمي؟ قطع مي‌شود. تو در اين يكي اتاق نشسته‌اي. فقط صدا را مي‌شنوي. ولي مي‌فهمي‌يك چيزي تمام شد. همان كه از چشمهايش آتش مي‌بارد مي‌آيد بالاي سرت. خسته و كوفته است. عرق كرده و آستين پيراهنش را بالا زده است. تو همان طور به تخت بسته شده‌اي. او مي‌ايستد بالاي سرت. مي‌گويد شنيدي؟ چشمهايت را مي‌بندي. مي‌گويد ديدي! حرف نزد و رفت! تو هم حرف نزني مثل او مي‌روي. بعد به صورتي عصبي مي‌خندد. اضافه مي‌كند هركس اينجا حرف نزند همين است او نرفت! ما فرستاديمش!.
و تو مي‌فهمي‌كه او همه چيز را درست مي‌گويد الّا اين يكي را. تكرار مي‌كني. رفت يا بردندش؟ يقين داري كه خودش رفته است. تمام قضيه در يك انتخاب است.
اصلاً نمي‌خواستم حرفش را قطع كنم. دوست داشتم هرچه بيشتر حرف بزند. ولي او چاي بعديش را هم سر كشيد و بلند شد و گفت بايد برود. چشمهايش پر از اشك بود. در آغوش كشيدمش و گفتم هروقت بخواهد مي‌تواند به خانه‌ام بيايد. قول مي‌دهد و مي‌گويد: تنها جايي كه آدم به صورت واقعي شكست مي‌خورد، يا پيروز مي‌شود، موقعي است كه مرگ را در برابر خودش مي‌بيند.
مي‌لرزم. پشتم مي‌لرزد و تير مي‌كشد. راست مي‌گويد. آدم ممكن است خيلي جاها شكست بخورد يا پيروز شود. اما هيچ كدام تعيين كننده نيستند. چرا كه امكان بلند شدن دوباره هست. اين امكان هست كه همان شكست را به يك پيروزي تبديل كرد. اما اگر آدم در برابر مرگ شكست بخورد ديگر تمام است.
اين را من وقتي فهميدم كه آن صحنه دردناك را، هفته پيش در خيابان، ديدم. نقابدارها، با همان نقابهاي سياه هميشگي شان، يك نفر را دستگير كرده بودند. جوان بود و تنومند. دوره‌اش كرده بودند و او را روي زمين مي‌كشيدند. جلو رفتم و پرسيدم چرا او را گرفته‌اند؟ ولي وقتي ديدمش سؤالم يادم رفت. آفتابه‌اي را به گردنش آويخته بودند. يكي از آنها هر از گاهي لوله آفتابه را در دهان جوان فرو مي‌برد و با صدا بلند مي‌خنديد. ديگران هم مي‌خنديدند. جوان روي اسفالت خيابان كشيده مي‌شد. تمام دست و پايش خراشيده و خونين بود. غلت مي‌زد و نقابداران باز هم لوله آفتابه را در دهانش فرو مي‌بردند. وقتي آنها رفتند من همانطور وسط خيابان مانده بودم. هيچ كس نبود. خودم تنها در يك خيابان تنها. براي يك لحظه رعشه گرفتم.
شب به گذرگاهي رفتم كه معمولاً عده‌اي از همان جوانها جمع مي‌شوند. همان جوان آن جا بود. صورتش زخمي و خونين بود. از او پرسيدم چه شد؟ و او گفت از دستشان فرار كرده است. چنان خوشحال بودكه نمي‌دانست با چه كسي حرف مي‌زند. طاقت نياوردم تحملش كنم و فرار كردم. تصميم داشتم تا خانه خودم، تا آن سوي پل و تا آن خانه شوم لعنتي بدوم. بعد بروم گم بشوم و ديگر هيچگاه حتي در دورترين كهكشاني كه وجود دارد پيدايم نشود.
اما هرچه دويدم نرسيدم. تا صبح دويدم. گم شدم. در شهر گم شدم. در شلوغي و انبوه سر و صداهاي شهر. با ازدحام آدمها و تراكم انبوه ماشينها و تب و تاب خيابانها.
بعد از آن تصميم گرفتم كه از هركس شكست بخورم، بپذيرم. اما مرگ را شكست بدهم. و حالا دوستم، دوستي كه سالهاي بسياري فرصت نكرده‌ام حرفهايش را بشنوم، روبرويم قرار گرفته و با من از چيزهايي حرف مي‌زند كه نمي‌شود فراموششان كرد.
از او كه جدا مي‌شوم احساس مي‌كنم سبك هستم. بر مي‌گردم و پشت سرم را نگاه مي‌كنم. او با آن كت بلند و سياهش و گامهايي كه به سرعت برداشته مي‌شد در خم كوچه گم مي‌شود. اما من حضورش را در كنارم احساس مي‌كنم. چند ثانيه بعد صداي آژير ماشين نقابدارها بلند مي‌شود. از چپ و راست و بالا و پايين نقابدار مي‌ريزد بيرون. صداي تيراندازي بلند مي‌شود. يك كسي عربده مي‌كشد و دستور مي‌دهد همگي دستهايمان را بالا ببريم. يكي مي‌گويد از آن طرف رفت. و يك دسته از نقابدارها به آن طرف مي‌دوند. من متحير مانده‌ام. جمعيت ترسيده است. سعي مي‌كنم از لاي جمعيت، با باز كردن راهي، به خانه بازگردم. پاي خانمي را لگد مي‌كنم. بدون عذرخواهي به سمت عقب جمعيت مي‌روم. يكي از نقابدارها فرياد مي‌زند ايست! اول فكر مي‌كنم با من است. ولي نمي‌ترسم. اصلاً سرم را برنمي‌گردانم. بعد متوجه مي‌شوم با من نبوده. با دختر جواني بود كه داشت از صف خارج مي‌شد. دختر سر برگرداند و وقتي ديد نقابدارها دارند به سمتش مي‌روند شروع كرد به فرار. نقابدارها هم دويدند. نقابداري زانو زد و قراول رفت و لحظه‌اي بعد دختر افتاد. جمعيت قيه كشيد و به طرف جسد دختر هجوم برد. نقابدارها نتوانستند جلو جمعيت را بگيرند. جمعيت با بلند كردن جسد دختر روي دست، شروع مي‌كنند به شعار دادن. فرصتي مي‌شود تا من راه خودم را بروم. جمعيت را مي‌شكافم و به داخل كوچه‌اي مي‌روم كه از آن سو به خياباني وسيعتر باز مي‌شود.
به خانه كه مي‌رسم، مي‌روم خودم را يواشكي زير بوته‌اي مخفي مي‌كنم.
تا صبح به خانه آن سوي پل خيره شدم. جمعيت زيادي به آن سو مي‌رفت. از ميان آنها كسي را نمي‌شناختم. همه جور آدم تويشان بود. زن، مرد، پير و جوان و كودك. گاهي تكي مي‌رفتند و گاه دسته دسته و جمعي.
دمدمه‌هاي صبح بود كه از مزرعه بغلي صدايي به گوشم رسيد. با آن كه خواب آلود بودم اما چشمهايم مي‌ديد. صاحب مزرعه، كه زني ميانسال است، خودش را به سختي زير يك بوته قايم كرده بود. اما شال دراز سياهش از زير آن او را لو مي‌داد.
اين كشف باعث شد كه به ديگران هم مشكوك شوم. از آن به بعد شبها چراغ اتاقم را خاموش مي‌كردم و خانه‌هاي اطراف را زير نظر مي‌گرفتم. تا اندازه زيادي مضحك بود. تمام خانه‌ها وضعيتي مثل من داشتند. اول فكر مي‌كردم تنها خودم هستم كه آن قدر مخفيانه، و با اشتياق، به آن خانه نگاه مي‌كنم. ولي بعد ديدم همه همين طور هستند. راستي چرا؟ براي اين كه يادم نرود؛ رفتم توي دفترم نوشتم لذت مخفي نگاه كردن به اين خانه نشان مي‌دهد كه همه يك طوري درگير آن هستند...
آن شب هم همين احساس را داشتم.
دوست خوب و قديمي‌ام خونين و بيهوش توي اتاقم افتاده است. كي به هوش مي‌آيد؟ چه كسي او را به اين روز انداخته؟ اگر بيايند و او را اين طور در اتاق خواب من ببينند چه خواهند گفت؟ حتماًً مرا هم دستگير مي‌كنند. مثل او مي‌برند روي تخت مي‌خوابانند. هي قسم مي‌خورم كه بابا من كاره‌اي نيستم. هيچ كاري نكرده‌ام. ولي آنها گوش نمي‌دهند. شروع مي‌كنند به زدن. شلاق اول را كه مي‌خورم تمام ترسم فرو مي‌ريزد. ديگر از درد نمي‌ترسم. نه اين كه درد نداشته باشم. ولي اين فرق مي‌كند. همان چيزي كه دوستم مي‌گفت. با خودم مي‌گويم هيچ عيبي ندارد كه از شلاق شكست بخورم. اما مرگ را شكست خواهم داد. اين را باخودم گفته‌ام.
همان نقابداري كه از چشمهايش آتش مي‌بارد مي‌گويد مي‌خواهي قهرمان بشوي؟
مي‌گويم قهرمان چيست؟ مي‌خواهم مرگم را خودم انتخاب كنم.
قهقهه مي‌زند. مي‌گويد ما به تو زندگي را تقديم مي‌كنيم و تو از مرگ با ما حرف مي‌زني. مي‌پرسم زندگي؟ خودش هم مي‌داند چه دروغي گفته است. مي‌گويد: اين جا، جايي است كه خدا هم نمي‌تواند تصميم بگيرد. و شلاقش را در هوا مي‌چرخاند. صفير تازيانه گوشم در هوا طنين انداز مي‌شود و او مي‌گويد فقط آنها هستند كه تصميم مي‌گيرند. مي‌گويد اگر دوست دارم، مي‌توانم آنها را خدا صدا بزنم.
مي‌گويم شما چه خدا باشيد و چه شيطان، اين منم كه زندگي و مرگم را انتخاب مي‌كنم.
مي‌گويد من مي‌توانم خفه‌ات كنم.
مي‌خندم. همانطور كه روي تخت خوابيده‌ام و درد به خودم مي‌پيچم، مي‌خندم. مي‌گويم اشتباهت همين است و به همين دليل خدا نيستي. و تأكيد مي‌كنم: اين منم كه تعيين مي‌كنم تو خفه يا رهايم كني. بعد سعي مي‌كنم پاهاي خون آلودم را بالا ببرم تا راحت تر شلاق بزند.
مي‌پرسد: دوست قديمي‌ات كجاست؟
مي‌گويم: خانه!
مي‌پرسد: كدام خانه؟
مي‌گويم: خانه آن سوي پل.
مي‌گويد: دروغ مي‌گويم.
مي‌گويم: بله. او آن سوي خانة آن سوي پل است.
چشمهايش را باز مي‌كند. نفس راحتي مي‌كشم. تب دارد و داغ است. مي‌پرسد در كجاست؟
مي‌گويم جاي امني هستي. لبخند مي‌زند و باز بيهوش مي‌شود. از بيرون صداي بگير بگير و ايست و تيراندازي مي‌آيد. نقابدارها ريخته‌اند به خانه‌هاي بغلي. اگر بيايند اين جا چه بايد بكنم؟ بهتر است از خانه‌ام بروم بيرون. بروم در شهر مسافرخانه‌اي را گير بياورم و شب را به سر كنم. اما دوستم قديمي‌ام را چه كنم؟ او را نمي‌توانم همين طوري ول كنم. اگر نقابدارها گيرش بياورند تكه تكه‌اش مي‌كنند. مي‌روم شانه‌اش را مي‌گيرم و تكان مي‌دهم. صدايش مي‌كنم. بلند بلند صدايش مي‌كنم. مي‌گويم نقابدارها دارند مي‌آيند. بلند شود تا با هم برويم. اما او تكان نمي‌خورد.
ديگر، حتي، نفس هم نمي‌كشد.
مي‌بوسمش و از خانه مي‌زنم بيرون. نقابدارها تمام كوچه و خيابان را قرق كرده‌اند. مثل مور و ملخ از همه جا نقابدار، با همان نقابهاي سياه خوف انگيز، بيرون ريخته است.
مي‌روم زير بوته‌اي كه همسايه‌ام خود را مخفي مي‌كند. منتظر مي‌مانم و چشم به پل مي‌دوزم. دوست قديمي‌ام، لنگ لنگان دارد از پل رد مي‌شود. نقابدارها به سمتش مي‌دوند. به سويش شليك مي‌كنند. اما اوآن چنان بي توجه به آنها از پل رد مي‌شود كه گويي روئين تن است. در وسطهاي پل برمي‌گردد و نگاهي به پشت سر مي‌كند. لبخندي برلب دارد متفاوت با لبخند هميشگي اش.
بلند مي‌شوم و بدون اين كه تلاشي براي مخفي كردن خودم داشته باشم، راه مي‌افتم به سمت خانه همسايه قديمي‌ام. همان خانمي كه فلج است و با ويلچر حركت مي‌كند. روزها در شهر گردش مي‌كند و نقابدارها را مي‌بيند. شبها تا صبح زير آلاچيقش مي‌نشيند و گريه مي‌كند. هرچه در خانه را مي‌زنم كسي در را باز نمي‌كند. اجاره نشين بالاي او زن جوان ناشناسي است كه فقط شبها به خانه مي‌آيد. سر از پنجره بيرون مي‌آورد و مي‌گويد او چند دقيقه پيش به سوي خانه آن سوي پل دويده است.
برمي‌گردم به سوي پل. دوستم، با همسايه‌ام به خانه آن سوي پل رسيده‌اند.

26خرداد87

۴/۲۹/۱۳۸۷

و پرسيده نمي‌شود چرا؟


تازيانه‌هاي عقوبت
براي آخرتي بي پايان
برگرده زني كه پاره‌هاي تنش را
با لقمه‌هاي سرد غريبي عوض مي‌كند
چه نصيب تلخي است دنياي پر از «مادران گناهكار»!
و چه زهر تر فريبي!
وقتي فروخته مي‌شود
حتي نگاه كودكان
و پرسيده نمي‌شود چرا؟
فروخته مي‌شود چه؟
تا كه خريده شود آن بهشت دور و دير!


3مهر86

edameh matlab

۴/۲۷/۱۳۸۷

تيغي در گلويم رويانده اي بنگر!


تيغي در گلويم رويانده اي، بنگر!
كودكانه
ـ يا كه لجوجانه
فرقي نمي كند ـ
مي گريم براين تربت بي نام.
پنهان نمي كنم.
پنهان نمي كنم.
وقتي به اين خاك مي رسم
هميشه كودكم
با گريه ها و بهانه هاي بسيار.

13ارديبهشت87

edameh matlab

۴/۲۵/۱۳۸۷

نصیبهای من

نصيب من از اين همه تنهايي
نگاهي است قليل تر از آب
در باديه بي آب و امتداد عطش.
نصيب من ولع ديدن است
از پس ديواري كه سر در آسمان دارد.
و اگر كه اين ديوار،
آوار شود در لايه‌هاي زمان
بايد كه دور، نزديك شود
مثل صبح
به صبح.
و روز بريزد در روز
و فردا پر شود از ديروز
مثل امروز كه پر از فرداست.
اگر كه اين آوار فرو بريزد
نصيبهاي من باز هم شكوه تنهايي‌ست
و به آسمان خواهم گفت
آن چه را ديده‌ام از پس ديوار حسرت.
edameh matlab

۴/۲۳/۱۳۸۷

صعود به ارتفاع وحي كلمه

گاهي، نگاهي(2)

ماركز در كتاب «روسپيان سودايي من» نوشته است: «آنها كه آواز نمي‌خوانند نمي‌توانند لذت آواز خواندن را حتي تصور كنند». من خواندن آواز را زياد تجربه نكرده‌ام. بيشتر آوازهايم را نوشته‌ام. اما فرقي نمي‌كند. اين حرف كه حتماً از تجربه بسيار غني‌ خودش در «نوشتن» برآمده كاملاً درست است.
تنها در مورد كار ادبي و فرهنگي هم نيست كه قضيه اين طور است. در همه پهنه‌ها تا وارد عمل نشوي و آستين بالا نزني، و بدون رودربايسيتي جان نكني، حرفت حرف نيست. ادعا است. خودماني‌تر بنويسم؛ فريادي است از بيرون گود براي لنگ كردن حريفي كه خودت نمي‌شناسي. يا دل و جرأتش را نداري پنجه در پنجه‌اش بيفكني. اين مقوله در پهنه سياست عيانتر است. كساني را ديده‌ايد كه در امن و امان خارج كشور نشسته و فرمان انقلاب صادر مي‌كنند؟ آن چنان كه گويي انقلاب پشت بكن نكن آنها گير كرده است. گوش به «هارت و پورت»هاي اينان بايد بست. اينها انقلابي نيستند. همان كساني هستند كه لذت انقلاب و انقلابي بودن را حتي نمي‌توانند تصور كنند. بگذريم... كه اين خود مقوله‌اي ديگر است...
اما به راستي در عمل مشخص خلاق ادبي است كه آدمي لذت كشف واژه را مي يابد. و چه دنيايي دارد اين واژه و كلمه و حرف...سال گذشته در همين حوالي بود شعر زير را نوشته بودم. الان بيشتر از آن حرفي ندارم.


خروج از مجراي تنگ كلمه

صعود به ارتفاع وحي كلمه
و خروج از مجراي تنگ قافيه
وهمي به شيريني زندگي
و نفسي به بلنداي مرگ.

كشف دريايي محبوس
در زير تپه‌اي سرخ و داغ
پر از بخار و خفاش و كبوتر پنهان
با هوايي تر و سرد.

غاري وراي غار ،
سكوتي كه مي‌وزد و نمي‌شكند
و روحي خيس
نشسته برسكوي سپيدي از تنهايي.

در انتظار رؤيت كبوتري كه مي‌آيد
با برگ پيامي برلب.
بي‌خوف مي‌گذرم از مجرا
با نور بلند آوازي از نزديكي‌هاي دل.

چه نصيب با شكوهي!
تنهايي نگاهي كه مي‌گذرد از سايه،
و چه خوشدلي مجنونانه‌اي
وقتي كه فرو مي‌افتي چون فواره سرخ بلند.


27شهريور86

۴/۱۸/۱۳۸۷

گاهي، نگاهي (1)

«شب‌آوازها» ادامه سايت «رگبار» است.
آواز خواندن در روز، چندان خوش نيست. اگر «دل»ي باشد، بايد كه در شبي سرد و تلخ آواز سر دهد. آوازي كه سكوت را بشكند. و نه سكوت؛ كه رعب را. سكوتِ نه به معناي تدبر و تأمل و تفكر را. كه به معناي قبول حاكميت تباهي. و اين دو سكوت، دو معناي مختلف هستند. هم‌چنان كه ضدشان همين طور. يعني كه آوازي هست، از روي بي حرفي و بي دردي. آوازه‌خوان چون حرفي ندارد به جلو مي‌تازد كه چيز ديگري را بپوشاند. پس در واقع آوازي نيست. عربده اي است در خور عربده جويان كه خود بدترين بزدلانند.
اما آواز ديگري هم هست. كه بي محابا سرداده مي‌شود. از روي درد است و نياز. پرده در است نه از نوع بي حياي آن؛ و بلند است و رسا، نه از گونه گوشخراشش. هم سكوت، و هم شب و هم سكوت شب را مي شكند. در اين شبهاي ظلماني هيچوقت شده «حافظ»ي بخوانيد يا نيمايي و يا لوركا و نرودايي؟ يا قصه اي از هدايت و چوبك و ساعدي؟
شكلش را بگذاريد آوازه‌خوان تعيين كند. گاه، گريه مي‌كند و گاه مي‌خندد. گاه خشمگين است و گاه آرام. گاه نگاه مي‌كند و گاه مي‌رقصد. سعي كنيم آواز را بشنويم...
من مي‌خواهم آوازخواني باشم در شب حادثه. تا در فرداي روز، شرمنده سكوت خود نگردم. شايد آوازه خوان خوبي نباشم. اما سعي خواهم كرد در اين شب تنهايي و غربت؛ آواز كساني را بخوانم كه اگر نمي‌بودند زمين مي‌گنديد و زمان به راستي قابل تحمل نمي‌بود. پس آغاز مي‌كنيم... نه چون گذشته، كه هرگذشته ديروزي است رفته و مرده. و هرچند مردگان را نبايد فراموش كرد؛ زيبايي فردا را دريابيم. فردايي كه بي شك از آن ماست.

اي تمام گل سرخ




edameh matlab

پيامبر كوچك من

سه گانه يي در باروري انسان
پيامبر كوچك من(1)
پيچ بلند و سربالايي راه، دخترك را از نفس انداخت. اما او، عرق‌كرده و نفس‌زنان، خود را به آن سوي تخته‌سنگ رساند و برادر كوچك را صدا زد. برادر بدون آن كه به او نگاه كند، هم‌چنان اخم كرده، به دورها خيره بود.دخترك دوباره صدايش كرد. اما او باز هم هيچ نگفت. حتي نگاهش هم نكرد. و دخترك يك باره ايستاد. آهي كوتاه كشيد و ساكت شد.با اين كه دو سالي بزرگتر از برادر بود ولي هميشه با احتياط به او نزديك مي‌شد. خودش نمي‌دانست چرا؟ زياد هم به اين مسأله فكر نكرده بود. بيشتر دوست داشت با برادرش درباره گله كوچكي حرف بزند كه به چرا مي‌بردند. گذاشتن اسم روي بره‌هاي تازه تولد‌يافته روزهاي خواهر و برادر را پر از رويا مي‌كرد. روزهاي پر از گفتگو شروع مي‌شد و شبها هريك با كشفي جديد، خود را مشغول مي‌كردند.برادر اما چندي بود كه حال و هواي گذشته را از دست داده بود. ديگر پرندگان آسمان را مال خودش نمي‌دانست و وقتي از بالاي سرشان مي‌پريدند، اسمي برايشان نمي‌گذاشت. خيلي زود خسته مي‌شد؛گله را به امان خدا رها مي‌كرد؛ با بي خيالي، به كنج تخته سنگ پناه مي‌برد و از آن بالا به دشت آن سوي كوه خيره مي‌شد.
دشتي وسيع كه چشم‌اندازي طلايي داشت و در ميان همه درختانش درختي سبز، بالا‌بلندتر از همه، خودنمايي مي‌كرد. طوري بود كه وقتي آفتاب هم غروب مي‌كرد، و زردي مزارع رنگ مي‌باخت، هنوز چند اشعه مات نور از لابه لاي شاخه‌هاي انبوه آن ديده مي‌شد. آن وقت نگاه كردن به درخت دل و جرأت بيشتري مي‌طلبيد.
دخترك هرگاه كه به درخت، در آستانه تاريكي، نگاه مي‌كرد دلش فرو مي‌ريخت. و بي اختيار بهانه‌يي مي‌جست تا نگاهش را به جاي ديگري بدوزد. و حتي به آن فكر نكند.
دختر گفت كجايي؟ و بي‌درنگ اضافه كرد: مي‌دانستم همين‌جا بايد پيدايت كنم. و بعد از اين كه باز هم سكوت برادر را ديد، با اندكي سرزنش اضافه كرد: همين طوري گله را ول مي‌كني و مي‌روي.
اما برادر باز هم نمي‌خواست چيزي بگويد. طوري سرش پايين بود كه گويي به نافش خيره شده. اما از زير چشم به درخت چشم دوخته بود.
درخت مثل هميشه طوري قد كشيده بود كه آدم را به خود مي‌خواند. وقتي دخترك به آن نگاه مي‌كرد احساس مي‌كرد، مثل خسي در باد، به هوا مي‌رود. بعد، بي‌آن كه اختياري داشته باشد، به سوي مركزي رازآلود كشيده مي‌شود. يا بايد از آن فرار مي‌كرد و يا بدون حتي دست و پا زدني غرق مي‌شد. دختر هيچ‌گاه غرق نشده بود. نمي‌دانست اگر غرق بشود چه مي‌شود؟ فقط مي‌ترسيد و چون مي‌ترسيد فرار مي‌كرد. اين بار هم طوري ايستاد كه بين برادر و درخت قرار بگيرد. پشت خودش به درخت بود.
برادر بعد از چند لحظه زمزمه كرد: نمي‌شنوي؟
دخترك گفت چي را؟
برادر گفت: صداي قمري‌ام را.
خواهر به درخت چشم دوخت. مي‌دانست كه منظور برادر صدايي است كه از ميان شاخه‌هاي درخت به گوش مي‌رسد. اما او چيزي نمي‌شنيد. با اندكي شرم، آهسته گفت: نه، من چيزي نمي‌شنوم.
پسرك گفت: من مي‌شنوم.
دخترك گفت: ولي من، هم‌چنان مثل ديروز، نمي‌شنوم.
پسرك گفت: لابه لاي برگها نشسته… و ادامه نداد. طوري سكوت كرد كه گويا دارد به يك آواز از نزديك گوش مي‌دهد.
دخترك با شرمندگي گفت: چي مي‌شنوي؟
پسرك گفت: مي‌گويد اگر مي‌خواهي بره‌ات را پيدا كني بيا اين جا!
دخترك ترسيد. با همان ناباوري روزهاي گذشته گفت: يعني بروي به درخت برسي؟ و معطل پاسخ نماند دستش را به علامت نفي تكان داد و تأكيد كرد «هرگز!». بعد، وقتي به درخت نگاه كرد ترسش بيشتر شد. چند بار تكرار كرد: نمي‌شود، نمي‌شود، نمي‌شود… و در دل ادامه داد: خودت هم مثل بره‌ات غيب مي‌شوي. مثل…
پسرك بدون اين كه گستاخي كند، گفت: ولي من مي‌روم!…نمي‌توانم نروم… طوري كه به خواهر نگاه كرد كه صدايش هزار بار طنين داشت.
دخترك ديگر طاقت نياورد. مي‌دانست اصرارش فايده ندارد و برادر به «شدن» يا «نشدن»ش كاري ندارد. اگر حتي مادر هم مي‌گفت برادر مي‌رفت. راست مي‌گفت. نمي‌تواند نرود. طوري شده بود مثل اين كه بگويند نفس نكش. دلش مي‌تپيد و از وقوع حادثه‌يي نه چندان مبهم خبر مي‌داد. بغض كرده، بي‌محابا، فرار كرد.
پسرك به درخت نگاهي كرد و فوج پرندگان را، تا آن جا كه در ميان موج سبز رنگ شاخه‌ها گم شدند، تعقيب كرد. نسيم سردي مي‌وزيد و پسرك فهميد تاريكي دارد پاورچين و بي‌صدا در غروب منتشر مي‌شود و او بايد به خانه برگردد. برخاست. سرش را بالا گرفت. رخ در رخ درخت ايستاد و گفت: تا فردا خدا حافظ! راه افتاد. چند قدم نرفته، رو برگرداند و اين بار، با دست، درخت را نشانه رفت و بلندتر از قبل فرياد زد: آماده باش! فردا مي‌آيم تا بره‌ام را پس بگيرم!
پژواك صدايش در دو سوي كوه پيچيد و خواهر به صورتي مبهم آن را شنيد.
در پايين اين سوي راه به خواهر رسيد. خواهر داشت نفس نفس مي‌زد و وقتي او را ديد بدون اين كه به روي خودش بياورد خوشحال شد.
مي‌دانست به زودي گوسفندها را، كه در اطراف پراكنده شده‌اند، جمع خواهند كرد و به آغل خواهند برد. شب، هريك، در بستر، مدتي با خودشان حرف خواهند زد و صبح باز هم راه خواهند افتاد تا كارهاي هميشگي را انجام دهند.
دخترك دوست نداشت درباره خيلي چيزها فكر كند. حتي از به‌ياد‌آوردن آنها هم تنش مي‌لرزيد. دوست داشت به بره شيرمستي فكر كند كه پوستش سفيد يك دست بود و برادرش او را ساعتها در آغوش مي‌فشرد و با او حرف مي‌زد. به ياد آورد يك شب، وقتي كه دچار بي‌خوابي شده بود، به كله‌اش زد برود و توي آغل ببيند بره كوچك چكار مي‌كند؟ بلند شد و با احتياط، طوري كه مادر بيدار نشود، از اتاق بيرون آمد. از مهتابي كوچك گذشت و خواست به آغل برود كه سر پله‌ها متوجه چيزي شد. برادرش بره را در آغوش گرفته و روي پله‌ها خوابش برده بود. بدون اين كه چيزي بگويد بازگشت و تا صبح نتوانست بخوابد. همه‌اش در اين آرزو بود كه روزي برسد و باز هم برادر براي پرندگان توي آسمان و بره‌هاي شيطاني كه جست و خيز‌كنان گم مي‌شدند، ني بزند.
حال و هواي برادر از آن روز عوض شد كه بره كوچك در دامنه كوه ازميان گله به كناري رفت و ديگر پيدايش نشد. كسي ندانست به كجا رفته است. شايد هم طعمه گرگي شده باشد كه هميشه در كمين گوسفندان گله است. برادر گفت خودش ديده كه بره از آن سوي كوه پايين رفته. ولي همين كه به درخت رسيد ناگهان غيبش زد. از همان‌جا براي هميشه غيب شد.
از آن روز برادر ديگر حال و هوش قبلي را از دست داد. بي‌حوصله و كم حرف شد.
گله را ول مي‌كند و به كنج تخته سنگ مي‌خزد. بدون اين كه كلامي ‌به زبان بياورد ساعتها به درخت خيره مي‌شود. و آخر سر بلند مي‌شود و به خانه بازمي‌گردد. گاهي كه حرفي مي‌زند فقط مي‌گويد عاقبت يك روز به سراغ درخت خواهد رفت.
دختر بلافاصله هراسان گفت نبايد به آن سوي كوه بروند. بعد با تلخي خواست چيزي را بگويد كه نگفت اما تقريباً فرياد زد«گم مي‌شوي». چند بار تكرار كرده بود: غيب مي‌شوي، گم مي‌شوي، مثل… اما پسرك نمي‌فهميد. مثل اين كه همه اتفاقات گذشته و سفارشها را از ياد برده بود. يك چيز از دهانش نمي‌افتاد: نه! هر طور شده بايد بروم. خواهر به يادش آورد درخت خيلي بزرگ است. ترسناك است. و از دهانش ناگهان كلمه‌يي كه نمي‌خواست برزبان بياورد بيرون افتاد: پدر… دستپاچه و پشيمان حرفش را خورد. به گريه افتاد و بعد احساس تلخِ شكست و نااميدي او را فروبرد. با بغض گفت: هيچ وقت تو نمي‌تواني به آن درخت برسي، هيچ وقت نمي‌تواني از آن بالا بروي، به آن تنه كلفتش نگاه كن! هيچ وقت نمي‌تواني، مثل پله‌هاي مهتابي خانه، از آن بالا بروي و با ماه حرف بزني…
پسر، در تأييد او گفت: آره. من هم مثل تو از هيبت درخت خيلي مي‌ترسم. از غيب شدن مي‌ترسم. ولي بره‌ام به آن جا رفته و قمريم در ميان شاخه‌هاي آن نشسته است.
تصور از دست دادن برادر دختر را بدجوري عذاب مي‌داد. گفت: قمري زياد است ولش كن! ولي برادر گفت: آن قمري من را ول نمي‌كند. توي خواب هم مي‌آيد و هي صدايم مي‌كند.
بعد، غافل از اين كه خواهر همه چيز را مي‌داند، جريان رفتن شبها نزد بره را اعتراف كرد. خواهر هم از قول مادر داستان درخت را تكرار كرد. از روح شيطاني درخت گفت كه از راه نفس كشيدن وارد بدن مي‌شود. مي‌رود توي خون آدم. هركس بدون چشم‌زخم برود زيرش خفه مي‌شود. نبايد گول درخت را خورد. از دور سبز است و زيبا. ولي هرچه به او نزديك شوي بيشتر مي‌فهمي كه نبايد به او نزديك شد. دختر چيزهاي بيشتري هم گفت. چيزهايي كه خودش هم مي‌دانست خيالات خودش، اضافه برحرفهاي مادر، است. شايد هم به همين خاطر بود كه برادر آنها را جدي نگرفت. اصلاً نه اين كه گويي آن را شنيده است. حرف خودش را تكرار كرد كه بايد برود و يك روزي مي‌رود.
هرچند روزها گذشت و برادر نرفت، اما هيچ وقت هم خيال خواهر راحت نشد. تا آن روز كه برادر باز هم گله را رها كرد و به كنج تخته سنگ خزيد. دختر رفت و يواشكي نگاهش كرد. برادر نشسته و به درخت خيره شده بود. دختر هم به درخت خيره شد. درخت در زير نور خورشيد مي‌درخشيد. از ميان شاخه‌هاي انبوهش يك فوج پرنده بلند شد و در سينه آسمان پركشيد. دختر حس كرد يكي از آن پرنده‌هاست. حس كرد در آسمان است. حس كرد به طرف ابرها مي‌رود. در ابرها غرق مي‌شود. تكه‌يي از آسمان مي‌شود و بعد وقتي كه به خود آمد هوا تاريك شده بود. برادر همان طور نشسته بود و چشم از درخت برنمي‌داشت. دختر به شدت احساس گناه كرد وقتي كه به يادآورد گله را فراموش كرده است. برادر را صدا زد و بدون اين كه منتظر او بماند خود را به پايين كوه رساند و ديد كه تمام گوسفندان گله يك جا جمع شده‌اند. بدون اين كه گرگي به سراغشان آمده باشد. يا يكي از آنها، كه بازيگوش‌تر از بقيه است، در كوره راه پرتي گم شده باشد.
صبح همان شب برادر كفشهاي زمستاني خودش را پوشيد. طوري بندهاي آن را بست كه انگار مي‌خواهد به جنگي سخت و طولاني برود. كمربندش را هم محكمتر از هرروز بست، ارخالق كوچكش را بردوش انداخت و چوب دستي و ني‌اش را هم برداشت. طوري از در خارج شد كه هركس او را مي‌ديد مي‌فهميد ديگر نمي‌خواهد بازگردد. حتي، برخلاف هميشه، از مادر هم خداحافظي نكرد.
در چراگاه دخترك از دور نگاهش مي‌كرد. طوري كه متوجه نشود او را زير نظر داشت. اما دلش مي‌تپيد و لبهايش مي‌لرزيد. مي‌دانست آن فرارها تقصير برادرش نبوده است. به خاطر اتفاقي است كه روزها انتظارش را مي‌كشد و بايد امروز بيفتد. چند بار رفت پشت سنگي و از پشت آن به برادر خيره شد.
پسرك اخموتر از روزهاي قبل بود. بالاخره بعد از ظهر بود كه به طرف بالاي كوه راه افتاد. دختر دنبالش كرد. پسرك چوبدستي‌اش را محكم به زمين مي‌كوفت. رفت روي تخته سنگ بزرگ ايستاد. رويش به طرف درخت بود. چيزهايي ‌گفت كه طنيني مبهم در دو سوي كوه داشت. چند فوج پرنده از لابه لاي درخت پركشيدند.
چقدر گذشت دختر نمي‌دانست! او هم گله را ول كرده بود.
پسرك از تخته سنگ پايين آمد و به طرف درخت رفت. دختر نمي‌توانست نفس بكشد. ولي خود را جايي پنهان كرد تا همه چيز را ببيند. از توي شاخه‌هاي درخت، يك فوج پرنده، كه همه يك رنگ بودند، پركشيد و در ابرها گم شد. دختر به درخت نگاه كرد. بزرگتر از قبل شده بود. درست كه نگاه كرد داشت بزرگتر مي‌شد. آن قدر بزرگ كه تمام آسمان را گرفت.
پسرك بدون ترس داشت از دخترك دور مي‌شد. براي چند لحظه در يك نشيب كوچك پنهان شد. دخترك بيشتر ترسيد. ولي سر پسرك از پشت ديده شد. داشت به درخت نزديك مي‌شد. تنه درخت آن قدر كلفت شده بود كه از دور تركهاي پوستش را به راحتي مي‌شد ديد. سايه خشن و ترسناكي داشت. در يك دست برادر رشته طنابي بود كه از صبح با خود آورده بود.
كوچكي برادر و هيكل حجيم درخت، دل دختر را بيشتر خالي كرد. براي يك لحظه از دست لجبازي برادر حرصش گرفت. خواست فريادي بزند. نتوانست.
پسرك داشت جلو مي‌رفت. گامهايش چنان در علفزار فرو مي‌رفت كه گويي كسي در دريايي غرق مي‌شود. لحظه به لحظه آب بالاتر مي‌آمد. پسرك تا كمر در آب بود. نزديك درخت كه رسيد مثل اين كه كسي را مخاطب قرار داده است، ايستاد. چيزي گفت كه دختر نشنيد. بعد كمندش را اين دست و آن دست كرد. آن را دور سرش چرخ داد و با قوت هرچه تمامتر به طرف شاخه درخت پرتاب كرد. طناب نرسيده به شاخه برزمين افتاد. پسر جمعش كرد. دوباره چرخ داد و همان حركت را تكرار كرد. كمند باز هم برزمين افتاد.
از نفس نفس زدن برادر، ياد خودش افتاد و ديد دارد به سختي نفس مي‌كشد. مثل او عرق كرده بود. طناب دوباره به هوا پرتاب شد. تمام افسانه‌هاي مادر، يك به يك، جلو چشمش زنده شدند. مردي، در قلعه جادو را باز كرد، با نيزه آتشين به چشم هيولا زد و او را كور كرد. بي‌اختيار از خود پرسيد آيا درخت اسير كمند پسرك خواهد شد؟ يقين داشت كه برادر با آن جثه كوچك هرگز از پس درختي به آن بزرگي نخواهد آمد. كمند مثل ماري به آسمان جهيد و جلو رفت. به تنه درخت خورد و به زمين افتاد. دختر «آه»ي كشيد. و پسرك براي اولين بار برگشت و از همان فاصله دور، كه دورتر از هميشه بود، او را نگاه كرد. برقي در چشمانش بود و بيدرنگ برگشت و طناب را جمع كرد و دوباره به سوي بالاترين شاخه درخت انداخت. طناب به ميان حجم مواج سبز فرو رفت و باز نگشت. دختر هرچه منتظر ماند طناب به زمين نيفتاد. پسرك كمند را كشيد. دختر خواست چيزي بگويد ولي نتوانست. پسرك محكمتر كشيد. دختر مطمئن شد جايي گير كرده است. پسرك جلوتر رفت. از تمام هيكلش، جز سر و دو دست، چيزي باقي نمانده بود. پسرك جلوتر رفت و طناب را محكم كشيد. حالا به تنه اصلي درخت رسيده بود.
دختر فرياد بي‌صدايي كشيد. چه مي‌خواست بگويد؟ نمي‌دانست. دوباره فرياد زد و خودش هم نشنيد كه چه گفته است. اما صدايي تمام دره و كوهستان را لبريزكرد. صداي پرواز صدها فوج پرنده كه حالا آسمان را پر كرده بودند.
پسرك پاي چپش را به تنه درخت كوبيده بود و داشت طناب را آزمايش مي‌كرد. يك بار ديگر فوج فوج پرندگان آسمان را لبريز كرد. پسرك پايش رابه درخت كوبيد و طناب را محكمتر چسبيد و خود را به بالا كشيد. گام دوم را برنداشته دخترك ديگر او را نديد. به طرف درخت دويد و قبل از آن كه به آن برسد بره كوچك گمشده از آن سوي درخت به سوي او دويد. دخترك به زمين خورد و آه كشيد. همانطور كه طاقباز روي زمين افتاد بود به آسمان چشم دوخت. پسرك بال بال زنان داشت در ابرها گم مي‌شد.


پيامبري كه از درخت آمد(2)

پسر، به خواهر كه نقش زمين بود، نگاه كرد و گفت: من از درخت مي‌آيم. از آن سوي مزرعه. آن سوترِ كوه. اين سوي رود. اين سوي بيابان.
دخترك باورش نمي‌شد. سرش را از زمين كند و به برادر خيره ماند. مي‌خواست مطمئن شود كه خودِ برادر است. عوض نشده. يا كس ديگري نيست.
خودش بود. همان برادر لجباز و يكدنده، كه هرچه گفت، و هرچه كرد، نتوانست حريفش شود. و رفت... رفت و در درخت گم شد.
حالا چقدر گذشته؟ چند سال؟ چند روز؟ چند ساعت؟ وقتي رفت كي بود؟ حالا كِي است؟
دختر به درخت خيره شد. هم‌چنان سبز بود و بزرگ و گشن. هيچ‌وقت به آن اين قدر نزديك نشده بود. او به درخت نزديك شده يا درخت نزديك آمده است؟ يا به نظر دختر اين طور مي‌رسيد؟
هميشه از دور نگاهش مي‌كرد و مي‌ترسيد. مسحورش بود. اما حالا خيلي نزديك است. ترس گذشته را ندارد. به شاخه‌هاي انبوهش نگاه كرد. سكوت بود. هيچ پرنده‌يي از ميان برگها پر نمي‌كشيد. حس كرد همه‌شان سنگ شده‌اند.
كودكانه پرسيد: پس چرا به زمين نمي‌افتند؟
برادر گفت: چي؟
دخترك گفت: پرنده‌ها را مي‌گويم. قمري‌ات را مي‌گويم كه لاي شاخه‌ها بود و هروقت نگاه مي‌كردي به آسمان پر مي‌كشيد.
پسر با افسوس گفت: قمري‌ام رفته. بعد با افسوس بيشتر اضافه كرد: براي هميشه.
دخترك به شدت تكان خورد. اين پا و آن پا كرد و با صدايي كه از ته چاه برمي‌آمدگفت: كجا؟
پسرك گفت: به درخت ديگر. دورتر! درختي آن سوي رود...
دخترك سردش شد. گفت: من مي‌ترسم. مي‌ترسم.
برادر گفت: از چي؟
دخترك گفت: از اين سكوت. هيچ قمري‌يي نيست، هيچ پرنده‌يي نيست كه بال بال بزند، هيچ بره‌يي نيست كه بع بع كند. من دارم زهره ترك مي‌شوم.
بلند شد و قدمي به عقب گذاشت. بدون اين كه سردش باشد دستهايش مي‌لرزيد. كسي گفت: «نترس» صدا در گوشش پيچيد. صورت برادر را نمي‌ديد. به او هم شك كرد. با دو دلي نگاهش كرد. پسر ادامه داد: از دور ترس دارد. اما اگر بروي زيرش يك درخت است. مثل همه درختهاي ديگر.
دختر چيزهايي به‌خاطر آورد. مبهم و تار بودند. مثل آسمان، مثل درخت، مثل چهره برادر. گفت: تو كه رفتي غيب شدي!
پسرك پوزخندي زد: غيب نشدم. و ادامه داد: رفتم زير درخت براي بره‌ام ني زدم.
دختر گفت ولي من ديدم، خودم ديدم، تو طناب انداختي و از شاخه‌ها رفتي بالا، رفتي توي برگها گم شدي.
پسر پرسيد: تو كجا بودي؟
دختر برگشت و تخته سنگ بالاي كوه را نشان داد. فاصله زياد نبود. با دست اشاره كرد و گفت: آن‌جا! بعد دويدم. آمدم بيايم به تو برسم. تو داشتي طناب مي‌انداختي تا از درخت بروي بالا. من دويدم. نرسيدم. زمين خوردم. و تو غيب شدي.
پسر خنديد. برگشت و دوباره به درخت نگاه كرد. آن را مثل خانه‌شان ديد. خانه‌اي كه هرروز مي‌روند و برمي‌گردند. ديگر چشم بسته هم مي‌توانند راه را بروند و بيايند.
گفت: من از زير درخت تو را مي‌ديدم. تو زير تخته سنگ بودي. صدايت كردم. نشنيدي.
دختر دلواپس چيز ديگري بود. حرفهاي برادر را نشنيد. پرسيد: بره ات چه شد؟
پسر گفت: بره‌ام؟ نبود! خودش هم نفهميد اين را از روي تأسف مي‌گويد يا چيز ديگري. به درخت، راهي كه رفته بود و راه بالاي صخره نگاه كرد. احساس خستگي كرد و ادامه داد: هرچه ني زدم بره‌ام نيامد. من هم بلند شدم آمدم پيش تو.
دختر سعي كرد باور كند. گامي از او فاصله گرفت. به درخت، كه همان هيبت سبز گذشته را داشت، نگاهي كرد. به برادر خيره شد. برادر لبخندي زد. از اندوه سنگين روزهاي قبلش خبري نبود. سبك بود. چشمهايش مي‌خنديد. دختر سؤال كرد: پس چه ديدي؟ و باناباوري اضافه كرد: يعني نه قمري بود و نه بره؟
پسر گفت: نه، هيچ كدام نبودند.
دختر گفت: هرچه ني زدي بره‌يي نيامد؟
پسر گفت: نه، من هي زدم، هي زدم، هي زدم، ولي خبري نشد.
دختر گفت: آن سوي درخت چي؟ آن طرف هم نبود؟
پسر گفت: نه نبود.
دختر پرسيد: پس چي بود؟
پسر گفت: اول يك درخت بزرگ سبز. يك درخت كه بزرگتر از همه درختها بود.
دختر گفت: مثل اين درخت؟ درخت بزرگ را نشان داد.
پسر با تحقير به درخت نگاه كرد. پوزخندي زد و گفت: نه، خيلي از اين بزرگتر. از توي هرشاخه‌اش هزار قمري بلند مي‌شد. در زيرش هزار بره خوابيده بود.
قلب دختر داشت به شدت مي‌تپيد. ضرباني تند را توي رگهايش احساس كرد. بي‌اختيار دستش را بالا آورد و روي قلبش گذاشت. پسر ادامه داد: هي مرا مي‌خواند، هي يك نفر وسوسه‌ام مي‌كرد كه بروم زير آن درخت.
دختر با خودش حرف مي‌زد: مثل اين درخت!
و پسر گفت: نه، خيلي بزرگتر، خيلي!
دختر به آسمان نگاه كرد. هوا داشت تاريك مي‌شد. مرموز بودن درخت، مثل هميشه، داشت بيشتر مي‌شد. ياد مادر افتاد. نگاهش را دزديد. راه افتاد. گفت: بايد به خانه برگرديم. خيلي دير شده است.
برادر نگراني‌اش را خوب مي‌فهميد. مي‌دانست از ترس ول شدن گوسفندان در آن سوي كوه نيست. از ترس گم شدن بره‌ها نبود. حتي از ترس دلواپسي مادر هم نبود. از ترس چيزي بود كه داشت در تاريكي آن چنان بزرگ مي‌شد كه هول‌آور مي‌نمود. ولي خودش ديگر آن هول را نداشت. گفت: اين درخت از دور ترس‌آور است. از دور!
دختر همانطور كه راه مي‌رفت بدون اين كه به پشت سرش نگاه كند پرسيد: آن درختها بيشتر ترس‌‌آور هستند؟
پسر گفت: اولش آره، مثل همين هستند. از دور دل آدم را خالي مي‌كنند. ولي وقتي بروي زيرشان بنشيني و ني بزني ديگر ابهتشان مي‌ريزد. ديگر نه رازي دارند و نه وسوسه‌يي.
دختر خسته شده بود يا مي‌ترسيد. به هرحال بي‌حوصله بود. گفت: حالا مي‌خواهي چكار كني؟
پسر گفت: فردا مي‌روم زير درختهاي بعدي.
طوري گفت كه انگار جنگجويي است راهي فتح قلعه‌اي. جنگجويي كه مادر در يكي از قصه‌هاي هميشگي خودش از او مي‌گفت و به تنهايي قلعه سنگباران را فتح كرد.
ديو در بالاي ديوار قلعه منتظر نشسته بود و هي تنوره مي كشيد. هركس را كه مي‌خواست به آن نزديك شود، سنگباران مي‌كرد. طوري شده بود كه هيچ كس ديگر حتي تمايلي نداشت از آن طرفها رد شود. حتي، شبها، توي رختخوابها و از زير لحافها، كسي جرأت نداشت به ديو نگاه كند. بين مردم شايع شده بود اگر كسي به ديو خيره شود سنگ مي‌شود. در هرمحله تخته سنگهايي وجود داشت كه مي‌گفتند مجسمه كساني هستند كه اين قانون را رعايت را نكرده اند.
پسر پرسيد: اما آن يك نفر از كجا پيدايش شد؟ از كجا آمد؟
مادر بي حوصله بود. گفت نمي داند. و با مقداري تلخي تأكيد كرد: اين چيزها را هيچ كس نمي‌داند.
دختر پرسيد: بعد آن يك نفر رفت؟ بعد چي شد؟
مادر گفت: اول كه گفت مي خواهد برود قلعه را فتح كند همه دلشان برايش سوخت. اما وقتي ديدند بدون زره و بدون هيچ نيزه‌يي راه افتاد به طرف قلعه همه خنديدند. هركس چيزي گفت.
پسر گفت: اما او رفت؟ از هيجان مي‌لرزيد. دستهاي خودش را به هم فشرد و دوباره تكرار كرد: رفت؟
مادر گفت: تا به دامنه كوه برسد اسمش را گذاشتند جنگجوي ديوانه. ديو از بالاي ديوار شروع كرد به سنگ‌اندازي. سنگها روي هم مي‌افتادند و با سر و صداي زياد به طرف جنگجوي ديوانه مي‌غلتيدند.
دختر نتوانست بنشيند. بلند شد آمد كنار مادر نشست. با چشماني گشاد شده پرسيد: سنگ نشد؟
مادر گفت: در يك لحظه همه ديدند كه، نه يك سنگ، كه انبوهي بر سر و كول ديوانه از جان گذشته آوار شد.
دختر گفت: به ديو نگاه مي كردند؟
مادر انگار نشنيده است. دستي به مهرباني بر سر دختر كشيد. با آهي از ته دل ادامه داد: بسياري، حتي از توي رختخوابها و از زير لحافهايشان هم زير زيركي ديدند، اولين سنگ او را از ميدان به در نبرد.
پسر هورا كشيد و دست زد.
مادر ادامه داد: جنگجوي ديوانه گام بعدي را برداشت. و بعد گام بعدي و بعدي... يك نفر، از كساني كه جرأت كرده و از زير لحاف مخفيانه به سنگها نگاه كرده بود، براي ديگران زمزمه كرد سنگها نه تنها او را پس نمي‌رانند، كه وقتي به بدن او مي‌خورند، مي‌پوكند. نفر بعدي جرأت كرد به پشت بام رفت و به ديو نگاه كرد و يك دفعه ترسش ريخت. گفت من هم مي‌روم. بعد راه افتاد.
پسر يك دفعه دلش ريخت. اما به روي خودش نياورد. بي اختيار به پنجره نگاه كرد. شبح پدر را در آن سوي پنجره ديد. مادر پرسيد چه شده؟ و پسر گفت: فكر كردم... حرفش را خورد. ولي زير لب زمزمه كرد: ...كسي به در زد.
مادر لبخند زيركانه‌يي زد. بدون توجه به پسر ادامه داد: نفر دوم هنوز به جنگجوي ديوانه نرسيده بود كه نفر سوم فرياد زد بايست من هم دارم مي‌آيم. و هنوز پاي جنگجوي ديوانه به پاي قلعه نرسيده بود كه صف طولاني مردمي‌كه به طرف قلعه روان بودند ديو را ترساند.
پسر گفت: آره ديو فرار كرد. درخت هم از من فرار كرد. همچي كه رفتم زيرش ديگر به آن بزرگي نبود. درخت ديگري آن سوتر بود كه اين درخت پيشش نهالي كوچك بود. كنار رودي، با دهها بره شيرمست. با چند فوج قمري. با گله هاي بزرگتر...
دختر گفت: كسي نبايد به ديو نگاه مي‌كرد. تو زير درخت چكار كردي؟
پسر گفت: نبايد از درختهاي ديگر چشم برمي‌داشتم. ياد چيزي افتاد. دلش لرزيد. با بغض ادامه داد: يك روز پدر به ام گفت اگر چشمهايم را ببندم ديگر نمي‌توانم بازشان كنم. به خواهر نگاه كرد و محو او بود. چشمهايش را بيشتر گشود و اضافه كرد: درخت ترس داشت ولي اين كه نتواني چشمهايت را باز كني ترس بيشتري دارد. من هم از ترس، همين طوري زل زده بودم به درخت.
يادش آمد درخت با او حرف زده بود. گفت يك بار كه خيلي ترسيدم، دلم گرفت. درخت گفت: غمگين نباش! نگاهم كن! نگاهم كن!
و با افسوس ادامه داد: اي كاش نگاه نمي‌كردم. يا نمي‌دانم...سكوت كرد. دلش نمي‌خواست ادامه دهد.
خواهر از سمت چپ به جلويش پيچيد. روبه رويش ايستاد و گفت: نگاه كردي؟ پسر سر را پايين انداخت. دختر دوباره پرسيد: نگاه كردي؟ پسر با سر علامت داد و دختر پرسيد: سنگ نشدي؟ پسر باز هم با سر جواب داد. دختر گفت: چه ديدي؟
پسر جوابي نداد. نمي‌خواست حرفي بزند. برگشت به درخت نگاه كرد. گوشه پيراهني از درخت بيرون بود. مي‌دانست كسي در درخت رفته است. پيراهن آشنا بود. صاحبش را مي‌شناخت... دوست نداشت بيشتر فكر كند. نگاهش را برگرداند. آسمان پر از فوج پرندگاني بود كه بالهايي سرخ و سري طلايي داشتند. سرش گيج رفت. شلاله اشكي صورتش را پوشاند.آه كشيد و دستش را داد به دست خواهر. خواهر گفت: چه شد؟ پسر سرش را انداخت پايين و چيزي نگفت.
به تخته سنگ رسيده بودند. جايي كه پسر روزهاي قبل در سايه‌اش مي‌نشست و از آنجا به درخت خيره مي‌شد. خواهر جاي هميشگي برادر را نشان داد و گفت: نمي‌خواهي بنشيني يك استراحتي كني؟
پسر چيزي نگفت، ولي نشست. سرش را پائين انداخت و خواهر فكر كرد كه دوباره دارد به نافش نگاه مي‌كند. پسر از زير چشم به درخت خيره شد. مثل گذشته بزرگ و سبز بود. آدم را وسوسه مي‌كرد كه برود به طرفش. اين بار ديگر چيز مرموزي در شاخه‌هاي انبوهش نهفته نبود. حس كرد براي اولين بار است كه آن را هولناك مي‌بيند. خونين بود. با هرنسيم كه شاخه ها به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند دل پسرك فرو مي‌ريخت. درست مثل درختهاي ديگري كه در زير درخت ديده بود. رنگش پريد و لبانش شروع كرد به لرزيدن. چيزي را به ياد مي‌آورد كه نمي‌خواست. دوست داشت فراموشش كند. دوست داشت همه اش با حرف زدن درباره بره سفيد شيرمست و قمري خوشخوان آن را ناديده بگيرد.
خواهر، برادر را خوب مي‌شناخت. گفت چيزي مي‌خواستي بگويي؟ پسر سر را به علامت نفي تكان داد. دختر دلش مي‌خواست برادر لب باز كند و بگويد. اما خودش هم مي‌ترسيد چيزي را بپرسد كه مي‌دانست طاقت شنيدن جوابش را ندارد. مي‌خواست يك طوري از آن بگذرد. بيشتر دوست داشت برادر، كه از زير درخت بازگشته، برايش از آن بگويد.
پسر گفت : نمي‌توانم بگويم. نمي‌توانم
دختر گفت: خوب باشد، نگو
پسر گفت: نمي‌توانم نگويم. نمي‌توانم
دختر گفت : فراموشش كن
پسر گفت: نمي‌شود، نمي‌شود.
هوا داشت تاريك مي‌شد. پسر بلند شد. روي تخته سنگ، رو به درخت، ايستاد. درخت داشت در تاريكي غرق مي‌شد. پسر خطاب به درخت گفت : امروز هم گذشت. با دست آن را نشانه رفت و با صدايي كه طنينش در همه كوه مي‌پيچيد فرياد زد: بايد بروم. ولي فردا برمي‌گردم. برگشت كه به خواهر چيزي بگويد ديد دخترك نيست. به طرف درخت برگشت و از ته دل فرياد زد: منتظر باش. فردا باز مي‌گردم. وعده ما وقتي كه خورشيد آمد.
به پايين كوه كه بازگشت خواهر تمام گوسفندان را جمع كرده بود. ميش سياهي را نشان داد كه با شكم باد كرده، سنگين سنگين راه مي‌رفت. از ته دل خنديد و گفت: فردا احتمالاً بزايد. يك بره به بره‌هايمان اضافه مي‌شود. بره‌يي سفيد كه از همان روز اول مي‌شود برايش هرچه بخواهي ني بزني.

سفر صبحگاهي به درخت (3)

به خانه نرسيده، بوي كوچه عوض شد. پسر گله را فراموش كرد و به داخل حياط دويد. مثل اين كه مي‌دانست چه اتفاقي مي‌خواهد بيفتد؛ يا كه افتاده است. در را باز كرد و دستهايش را، مثل دو بال كبوتري در آسمان، باز كرد و خود را به آغوش پدر انداخت.
دختر باورش نمي‌شد. زبانش بند رفته بود و نمي‌توانست چيزي بگويد. حتي نمي‌توانست گريه كند. اما پسرك مثل باران اشك مي‌ريخت. پدر با مهرباني آنها را در آغوش كشيد و مادر، اشك در چشم، آنها را به اتاق فراخواند.
پسر چيزي نمي‌ديد. اصلا نمي‌خواست چيزي ببيند. يا اين كه فكر مي‌كرد هيچ چيز ديگري وجود ندارد. يا كه اصلاً فكر نمي‌كرد. هرچه بود، سينة گرم پدر بود؛ كه صورت سردش را به آن چسبانده و فشار مي‌داد. گرماي آغوش پدر، او را روح مي‌بخشيد و زنده مي‌كرد.
دختر اما بيشتر خوشحال بود. آهسته آهسته چشم باز كرد و همان‌طور كه در آغوش پدر بود به مادر نگاه كرد. مادر هميشه از چشمهاي دختر حرفهاي نزده او را مي‌خواند. با اين كه برايش سخت بود ولي بيرون رفت و گوسفندان را كه در كوچه، پشت در، جمع شده بودند به آغل برد. وقتي برگشت نگاه مملو از سپاس بود. دختر بلند شد و از فاصله‌يي نزديك، به پدر خيره شد. پسر اما هنوز خودش را به سينه پدر مي‌ماليد و بي صدا، اشك مي‌ريخت.
پدر، عاقبت، سر پسر را گرفت و به آرامي بالا كشيد. روبه روي صورتش نگه داشت و گفت: چرا اين قدر دير آمديد؟
صورت پسر كاملاً خيس بود. چشمهاي را بسته‌اش را بيشتر فشرد. و گونه‌هاي سرخ و ترش را پاك كرد.
دختر گفت: تا گوسفندان را جمع كنيم دير شد.
پدر نشنيده گرفت. دختر يادش آمد براي جمع كردن گوسفندان اصلاً وقتي نگذاشته بودند. آن روز تنها روزي بود كه خود گوسفندان جمع شدند. فهميد درست نگفته است. ولي نمي‌دانست چه بگويد. خجالت كشيد و به بهانه ديدن گوسفندان از اتاق خارج شد. مادر، نگران او، به دنبالش رفت تا ببيند به كجا مي‌رود.
پدر پرسيد: چرا دير آمديد؟
پسر گفت: من دروغ گفتم، دروغ گفتم.
طاقت نياورد به پدر نگاه كند. سرش را به سينه پدر چسباند. پدر با دست صورت پسر را به خود فشرد. زير لب زمزمه كرد: مي‌دانم. و در تكرار دوم «مي‌دانم» بود كه پسر ادامه داد: من تو را زير درخت ديدم... من ديدمت...
پدر گفت: مي‌دانم.
پسر راحت نمي‌شد. چيزي، كه اسمش را نمي‌دانست، مي‌خواست رگهايش را از هم بدرد و فوران بزند. خجالت مي‌كشيد همه چيز را بگويد. چنگ زد و پيراهن پدر را گرفت.
گفت: همين تنت بود. با همين رفته بودي توي درخت!
پدر گفت: درست است
پسر گفت: يك تكه از پيراهنت بيرون مانده بود. وقتي آنها آمدند، آن را ديدند. يكي نشانشان داد و...
نتوانست ادامه دهد. نمي‌خواست آن چه را ديده بود به ياد بياورد. اما مي‌دانست تا نگويدش آرام نمي‌شود. سعي كرد آرام بگيرد. گفت: يكي از آنها پيراهن تو را نشان داد. بقيه رفتند اره آوردند. تو، توي درخت بودي. توي درخت بودي...
پدر گفت: آره من آن جا بودم
پسر گفت: من هركاري كردم نتوانستم فرياد بزنم. هرچه فرياد زدم صدايم در نمي‌آمد. مي‌دانستم تو آن جايي. مي‌دانستم. و هيچ كاري از من برنمي‌آمد...
به شدت احساس گناهكاري كرد و دوباره زد زير گريه.
پدر گفت: مي‌فهمم. من صدايت را مي‌شنيدم. من فريادهايت را مي‌شنيدم.
پسر گفت: پس چرا هيچ جوابي نمي‌دادي؟
پدر گفت: چرا مي‌دادم. من هم تو را صدا مي‌زدم.
داغ شد و براي اولين بار گلويش از بغض درد گرفت. به آرامي زمزمه كرد: فرياد مي‌زدم...و با افسوس ادامه داد: ولي تو صدايم را نمي‌شنيدي.
پسر گويي كه حرفهاي پدر را نشنيده است. گفت: باورم نمي‌شد. با اره درخت را بريدند. بريدند. بريدند...
دختر و مادر بازگشتند. مادر از ديدن وضعيت پسر هراسان شد. خواست چيزي بگويد. دختر رفت كنار پدر نشست. سعي كرد لبخندي بزند. مادر رفت كنار پسر نشست؛ ولي يادش رفت چه مي‌خواست بگويد. دختر خود را به پدر نزديكتر كرد.
پدر گفت: ميش سياه نزائيده هنوز؟
دختر گفت: نه! منتظر نماند و آهسته‌تر ادامه داد: شايد امشب... به ياد شكم باد‌كرده ميش سياه افتاد و با شادي كودكانه‌يي دو دستش را به هم كوبيد و گفت: اين‌قدر سنگين بود كه نمي‌توانست راه برود...
پدر خنديد و دستهاي دختر را در دست گرفت و فشرد.
پسر بلند شد رفت روي مهتابي صورتش را پاك كرد. نسيم خنكي مي‌وزيد و او حس كرد عرق كرده است. به آسمان نگاه كرد. مثل اين كه چيزي به يادش افتاد. با هراس به طرف پله‌ها دويد. در حياط بسته بود. كلون را انداخت و خواست بازگردد كه مادر را در برابر خود ديد. گامي عقب نشست و دستي به دهان برد.
مادر گفت: چي شده؟
پسر گفت: هيچي!
اما خودش مي‌دانست دارد دروغ مي‌گويد. دلش مي‌خواست فرار كند. هيچ راهي نداشت. درِ حياط بسته و مادر روي پله‌ها ايستاده بود. تنها راه فرار به سمت آغل بود. به آن سمت دويد. مادر دلش به شدت شور مي‌زد. وردي را زير لب زمزمه كرد و به اتاق بازگشت.
در اتاق، دختر با پدر مشغول صحبت بود. معصومانه از او مي‌خواست تا ديگر از نزد آنها نرود. مادر دلش مي‌خواست پدر قول را به دختر بدهد. اما پدر نداد. صورت دختر را بوسيد و سر او را به سينه چسباند. دختر مي‌دانست پدر چنين قولي نمي‌دهد. خودش هم نمي‌دانست از كجا. اما ته دل آن چنان ايماني داشت كه گويي يك نفر به او گفته است. مي‌دانست پدر خواهد رفت. از به ياد آوردن آن برخودش لرزيد.
مادر پرسيد: كي مي‌روي؟
پدر گفت: فردا. نگاهي به دختر كرد و ادامه داد: پيش از آفتاب...
دختر حالتي داشت كه نمي‌دانست خوشحال باشد يا بگريد؟ چشمهايش را بست و احساس كرد مثل برادرش شده است. درخت بزرگ را مي‌ديد كه شاخه‌هايش در باد مي‌رقصد و قمريها دسته دسته از ميان آنها پر مي‌كشند. شوق عجيبي داشت كه به سمت درخت بدود. بدون هيچ پروايي. بي واهمه از زمين خوردن. بي ترس از گم شدن در درخت. با شوق به پدر نگاه كرد و گفت: من ديگر از درخت نمي‌ترسم... انتظار داشت پدر سؤال كند چرا؟ ولي پدر مي‌دانست او چه مي‌گويد. دست در موهاي آشفته دختر كرد. با دو كف دست، سر را گرفت و با مهرباني فشرد. آن قدر نزديك شد كه رو در روي هم قرار گرفتند. بعد لبخند زد و همان‌طور به اوخيره ماند. دختر چشم از چشم برنمي‌داشت و پلك نمي‌زد. در چشمهاي پدر هزار درخت سبز مي‌رقصيد. دسته دسته قمريها پرواز مي‌كردند. هزار ميش سياه و سفيد بع‌بع‌كنان به اين طرف و آن طرف مي‌دويدند.
مادر اصرار كرد كه زود بخوابند. پدر بلند شد و به آغل رفت. پسر را در حالي يافت كه ميش سياه را در آغوش گرفته بود. ميش بزرگتر از پسر بود. پسر گردن ميش را گرفته بود و مي‌بوييد. پدر رفت كنارشان نشست. با دستي پسر را نوازش كرد و با دستي ميش سياه را. نفس گرم ميش دست پدر را خيس كرد. پدر دست پسر را كشيد و بي آن كه چيزي بگويد ميش را رها كرد. پدر، پسر را به رختخواب برد. پسر قدرت حتي يك كلام حرف زدن را نداشت. سر بربالين نگذاشته خوابش برد.
پدر بازگشت و در اتاق به دنبال دختر گشت. دختر نبود.
مادر گفت كه خوابيده است. پدر خسته به نظر مي‌رسيد.
مادر پرسيد: صبح تنها مي‌روي؟
پدر گفت: نمي‌خواهد كسي را صدا كني. مادر بغض كرد اما به روي خودش نياورد.
پدر گفت: همه چيز آماده است؟
مادر گفت: بله. با چشم تر به داخل اتاق رفت. پدر در رختخواب دراز كشيد و پلكهايش روي هم افتاد.
صبح با اولين صداي بال قمري‌يي كه از آسمان گذشت از خواب بيدار شد. برخاست و يك راست به آغل رفت . بوي تازه‌يي در آغل پيچيده بود. پسر، ميش سفيد كوچكي را در آغوش گرفته بود. مادرِ ميش، آن سوترك سر مي‌جنباند. پسر وقتي پدر را ديد از خوشحالي مي‌خواست پرواز كند. ميش سفيد را نشان داد وگفت: كوچكترين ميش گله! پدر به مادر ميش شيرمست نگاه كرد. لبخندي زد و به ايوان بازگشت. مادر روي مهتابي نگران ايستاده بود. پدر از او خواست تا دختر را براي خداحافظي بيدار كند. مي‌خواست رازي را با او بگويد. مادر به اتاق رفت و هراسان بازگشت و گفت: نيست.
پدر با همين يك كلمه همه چيز را فهميد. سري تكان داد و، در حالي كه كفشهايش را مي‌پوشيد،گفت دختر به درخت رفت.

5بهمن86