۷/۰۵/۱۳۸۷

خانه اش ابري است



پيرمرد كج خلق و سخت سري بود كه راهي نوين براي شعر معاصر ما گشود. به تنهايي با موج محافظه كاري و كهنه پرستي درافتاد, در برابر نام آوران موميايي شده سرخم نكرد, و بر تمام نيشخندها و طرد شدنها چشم بست. بعد هم با نجابت هرچه تمام تر انزوا گزيد و با عزم راسخ تر راهش را ادامه داد. راهي كه در بطن خود طلوع هزار خورشيد را نويد مي داد. و به راستي كه شعر معاصر ما هرچه دارد از نقطة او دارد. اگر كه شاملو پيدا كرديم و فروغ و سپهري و اگر كه دهها شاعر جوان و پويا را هم اكنون داريم همه و همه از استواري «نيما» بود. او بود كه راه را گشود, و البته بيش از همه خودش مي دانست كه چه آبي در خوابگه مورچگان ريخته است

خودش در شعري كه «خونريزي» نامش نهاده گفته است:
من نيازی به حکيمانم نيست
« شرح اسباب » من تب زده در پيش من است
به جز آسودن درمانم نيست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چيست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونريزي

هم از اين رو خانه اش ابري شد. ابري پربار كه باريد و مي بارد و خواهد باريد. تا بود قرباني بي مهري شاه و شاهيان بود و بعد شيخ و شيخيان به يغماي ميراثش نشستند.
شيخ مرتجع و شياد كجا و نيماي خلاق و نوآور؟ اين است كه او همچنان در انزواي خود به سر مي برد.
نامه و شعري از او بخوانيم:
چرا مثل اين ابر متلاشي نشوم ؟
(از نامه های نيما)
عاليه ! عزيزم
گمان نمي بردم در اين شب تاريك براي كسي كه اگر او را به هر جاي عالم ببندند وصله ي ناجور عالم است ، كاغذ بنويسي
چندين ساعت است چيز مي نويسم . حس مي كنم خونريزي هاي مهمي عن قريب مي خواهد در عالم رخ بدهد . چرا از اين ستاره آتش مي بارد ؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهيبي تبديل يافته است
نمي دانم اين خيال از كجا در من قوت يافته است . وقتي كه يك ساعت قبل براي انجام كاري اتفاقا از يك معبر پر جمعيت اين شهر ( لاله زار ) عبور مي كردم دلم مي خواست كور باشم تا شكل و هيكل ناپسند انسان را نبينم . كر باشم . صدايش را نشنوم . يك وجود آشفته و ياغي و فراري از مردم ، مثل من ، وجودي است كه طبيعت بدتر از آن را پرورش نداده است
فكر مي كنم با چه چيزي مي توانم زندگي را دوست بدارم : به يك جا دست مي گذارم دستم به شدت مي لرزد . پا مي گذارم . زير پايم زلزله ي شديدي احداث مي شود
اگر مدت هاي مديد با من زندگي كرده بودي از حالات يك شاعر تعجب نمي كردي
گل كم طاقتي را كه نمي توان به آن دست زد و آن را چيد ، آن گل ، قلب شاعر است
چرا مثل اين ابر منقلب نباشم . مثل اين ابر گريه نكنم ؟ چرا مثل اين ابر متلاشي نشوم ؟
نه ، نه ! اگر زندگاني براي باور كردن و دوست داشتن است من مدت ها باور كرده ام و دوست داشته ام . مدت ها راست گفته ام و دروغ شنيده ام . حال بس است
آن چه بنويسم جز پريشاني چيزي از جبهه ي آن احساس نخواهي كرد . پس خاموش مي شوم
دوستار مهجور تو
نيما
خانه ام ابري است
خانه ام ابري است
يكسره روي زمين ابري است با آن
از فراز گردنه، خرد وخراب و مست
باد مي پيچد
يكسره دنيا خراب از اوست
و حواس من
آي ني زن، كه تو را آواي ني برده است دور از ره كجايي؟
خانه ام ابري است اما
ابر بارانش گرفته است
در خيال روزهاي روشنم كز دست رفتندم
من رو به آفتابم
مي برم در ساحت دريا نظاره
و همه دنيا خراب و خرد از باد است
و به ره، ني زن كه دايم مي نوازد ني، در اين دنياي ابر اندود
راه خود را دارد اندر پيش

۷/۰۲/۱۳۸۷

مردي كه مرده‌اي را مي‌كشت



حالا چند سال است كه كارم همين است. صبحها، قبل از ساعت هشت، مي‌روم ادارهٌ پليس. هنوز شهر ازخواب بيدار نشده. جمعيت، تك و توك، در كوچه پس كوچه‌ها رفت و آمد دارد. خيابانها خلوت هستند و مغازه‌ها رفته رفته دارند باز مي‌كنند.به‌جلو اداره كه مي‌رسم سعي مي‌كنم خودم را مرتب كنم. سرفه‌اي مي‌كنم و جلو مي‌روم. نگهبان دم در مي‌شناسدم. جواني روستايي سرخ‌رويي است كه از فرط چاقي هميشه به‌ديوار تكيه مي‌دهد. برايش دستي تكان مي‌دهم و يكراست به‌سمت اتاق افسر نگهبان مي‌روم. اتاق در طبقهٌ دوم است. از پله‌ها كه بالا مي‌روم سعي مي كنم دست به‌طارمي لق آن نزنم. دم در اتاق تابلو خوش‌خط بزرگ «افسرنگهبان» را مي‌خوانم. دستم را از جيبم در مي‌آورم. كلاهم را به‌دست مي‌گيرم. با چهار انگشت سردم چند ضربهٌ آهسته به‌شيشه مي‌زنم.
صداي خواب‌آلودي از توي اتاق مي‌گويد: «بيا تو». در را باز مي‌كنم و يكراست مي‌روم جلو ميز گوشهٌ سمت راست اتاق. افسر نگهبان خود را مشغول نشان مي‌دهد. ولي ازصورت پف كرده و سرخش معلوم است خواب بوده. بر روي سينه‌اش پلاك هلالي برنجي‌اش آويزان است. بدون اين كه سرش را بلند كند با خونسردي مي‌پرسد: «شكايت دارم؟». مي‌گويم «نه». مي‌گويد:‌حتماً خانه‌يا ماشينم را دزد زده است. خونسردتر از او جواب مي‌دهم «نه». انگار نشنيده است. مي‌خواهد سؤال ديگري بكند كه مي‌گويم : «آمده‌ام خوم را معرفي كنم». با اوقات تلخي مي‌گويد: «اين جا كه ادارهٌ نظام وظيفه نيست». مي‌گويم «مي‌دانم». مي‌گويد پس اگر براي سربازي نيامده‌ام چه كار دارم؟ مي‌گويم آمده‌ام خودم را معرفي كنم. باز هم متوجه نمي‌شود. معطل نمي‌كنم و مي‌گويم: «من يك قاتلم. يك نفر را كشته‌ام. آمده‌ام خودم را معرفي كنم». وقتي آن طور وغ زده نگاهم مي‌كند به‌چشمهايش خيره مي‌شوم. ريشهايش را نزده است. يك دست سفيد هستند. سبيل كلفتي، مثل يك ماهوت پاك كن سفيد پشت لبهايش است. يواش يواش شروع مي‌كند به‌لرزيدن. مي‌گويم: «آمده‌ام خود را معرفي كنم». مثل اين كه يك جريان قوي برق تمام بدنش را تسخير كرده باشد ازجا مي‌پرد. دستپاچه چند كاغذ را اين طرف و آن طرف مي‌كند. بلند مي‌شود و به‌سمت قفسهٌ كهنه‌اي در سمت چپ اتاق مي‌ رود. كلت سنگيني كه به‌كمر بسته روي كپلش مي‌رقصد. پروندهٌ كلفتي را در مي‌‌آورد. روي ميز مي‌گذارد و قلمش را آماده مي‌كند. اسم و آدرسم را مي‌پرسد. مي‌گويم. شغل و محل كارم را هم مي‌پرسد. مي‌گويم و خودم اضافه مي‌كنم: «زن و بچه ندارم. تنها زندگي مي‌كنم». مي‌پرسد چه نسبتي با قرباني داشته‌ام. مي‌گويم: «گاهي خيلي دوست بوديم. گاهي هم دشمن». در عين اين كه هنوز از ترس به‌در نيامده خندهٌ ريزي را روي لبهايش مي‌بينم . مي‌پرسد علت قتل چه بوده؟ مي‌گويم: «هيچي، خيلي اذيتم مي‌كرد. از دستش خسته شده بودم. اين آخريها ديگر طاقت تحملش رانداشتم». خودش را با نوشتن مشغول مي‌كند. زير چشمي نگاهم مي‌كند. سكسكه‌اي مي‌كند. يادش مي‌آيد كه تا آن موقع سرپا ايستاده بودم. نيمكت رنگ و رو رفته‌اي را نشانم مي‌دهد و تعارف مي‌كند تا بنشينم. بعد بلند مي‌شود مي‌آيد جلوم مي‌ايستد. با قلمش دندان مصنوعي‌اش را فشار مي‌دهد و به‌صورت مشكوكي مي‌گويد: «و تو او را كشتي؟ به‌همين سادگي!». مي‌گويم: «نه؛ چندان هم ساده نبود. خيلي با خودم جنگيدم. ولي بالاخره نتوانستم تحملش كنم». مي‌پرسد: «جسد الان كجاست؟» آدرس جسد را مي‌دهم. توي رختخوابش است. او را خفه كرده‌ام.
به‌اين جا كه مي‌رسم خودم هم وحشتم مي‌گيرد. زبانم بند مي آيد. مي‌پرسد: «با چه او را خفه كردي؟». مي‌خواهم بگويم. احساس مي‌كنم زبان ندارم. دندانهايم كليد شده‌اند. با اشارهٌ دست ليوان آبي مي‌خواهم. صندلي‌اش را جلو مي‌كشد. ليوان آب را به‌دستم مي‌دهد و منتظر مي‌ماند. آب را كه سر مي‌كشم تازه خشكي گلويم را احساس مي‌كنم. ليوان خالي را به‌دستش مي‌دهم. حالم سرجايش مي‌آيد. از همه مهمتر خونسرديم است. مثل لحظات اول خونسرد هستم. مي‌گويم وقتي تصميم گرفتم مي‌دانستم زورش زياد است. يك بار به‌او گفتم عاقبت مي‌كشمش گفته بود نمي‌توانم. براي همين تداركش را ديدم. يك قطعه سيم‌خاردار پيدا كردم و با خود به‌اتاقش بردم. خوابيده بود. آرام بود. و در زير نور كم رنگ ماه، كه از پنجره اتاق را روشن مي‌كرد، براي آخرين بار نگاهش كردم. يك لحظه ترديد كردم. اما به‌خودم نهيب زدم كه در پس اين چهرهٌ آرام چه ديو وحشتناكي خوابيده است. هميشه همين طور بوده. وقتي مي‌خوابد مثل يك بچه آرام و معصوم مي‌شود. اما وقتي بيدار مي‌شود يك اژدهاست. اين بود كه ترديد نكردم. در يك لحظه سيم خاردار را دور گردنش انداختم و تا خواست تكان بخورد با تمام هيكل رويش افتادم. همان كاري كه او در روزها و شبهاي قبل با من مي‌كرد. تنها تفاوتش اين بود كه او خفه‌ام نمي‌كرد. سيم خاردار هم نداشت.اما اي كاش داشت. اي كاش خفه مي‌شدم و راحت مي‌شدم. تلفن زنگ مي‌زند. افسر نگهبان آن قدر مسحور صحنهٌ قتل است كه نمي‌شنود. زنگ دوم تلفن او را به‌خود مي‌آورد. از جا كنده مي‌شود. من را فراموش مي‌كند و با دستپاچگي گوشي تلفن را برمي‌دارد. «الو»ي بلندي مي‌گويد و بعد به‌كرنش مي‌افتد. چند بار «بله، بله» مي‌گويد. يك بار هم مي‌گويد: «نخير! نخير!». خدا حافظي چاپلوسانه‌اي مي‌كند و گوشي را مي‌گذارد. مثل اين كه يادش رفته تا كجا گفته بودم. شروع به‌قدم زدن مي‌كند. بار سوم كه از جلوم رد مي‌شود مي‌پرسد: «خوب چرا آمده‌اي اين جا؟». مي‌گويم: «براي اين كه دستگيرم كنيد. به‌زندانم ببريدم. محاكمه‌ام كنيد. براي اين كه مجازاتم كنيد». مي‌رود از روي ميز دفترش را برمي‌دارد. دفتر را مي‌دهد دستم. مي‌گويد تمام ماجرا را بنويسم. دفتر را مي‌گيرم و در چند خط همه چيز را مي‌نويسم. دفتر را مي‌گيرد و به‌دقت مي‌خواند. يادش مي‌آيد كه اسم مقتول را نپرسيده است. اسم و آدرس را دوباره مي‌پرسد. و مي‌خواهد تا در دفتر بنويسم. مي‌نويسم. دفتر را دوباره مي‌گيرد و مي‌خواند. درمانده است. خودش هم نمي‌داند چه چيز ديگري بپرسد. شروع مي‌كند از اول نوشته‌ها را مي‌خواند. يك جا مي‌ايستد. ابروهايش را بالا مي‌اندازد. نگاهي به‌من مي‌كند. بعد دوباره مي‌خواند. بي‌اختيار مي‌گويد: «صبر كن ببينم!....». دفتر را ورق مي‌زند. به‌اولين سؤال مراجعه مي‌كند. اسم و آدرس خودم را با اسم و آدرس مقتول مقايسه مي‌كند. با تعجب مي‌گويد: «اينها كه يكي هستند». مي‌گويم بله. مي‌گويد: «يعني شما مدعي هستيد كه خودتان را كشته‌ايد؟». مي‌گويم نمي‌دانم ولي آن را كه كشته‌ام همنام با خودم بود، آدرسش هم با من يكي است. سري تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «خوب، بفرماييد». در را نشانم مي‌دهد. چرا دستگيرم نمي‌كنند؟ نكند باورشان نمي‌شود. نكند فكر مي‌كنند ماليخوليا گرفته‌ام. نكند فكر مي‌كنند با يك ديوانه طرف هستند. اما من نه ماليخوليا دارم و نه ديوانه هستم. يك قاتلم. قتل كرده‌ام. آدرس جسد را هم مي‌دهم. مي‌توانند بروند تحقيق كنند و جسد را خودشان ببينند. امتحانش بسيار ساده است. خانه‌ام همين نزديكي هاست. نيم‌ساعت بيشتر وقت نمي‌گيرد. مي‌توانند با خودم بروند. خودم مي‌برم جسد را نشانشان مي‌دهم. تلفن دوباره زنگ مي‌زند. افسر نگهبان گوشي را برمي‌دارد و اين بار سرحال جواب مي‌دهد. معلوم است دارد با مافوقش حرف مي‌زند. گزارش مي‌دهد. بعد «بله، بله» مي‌كند. وقتي گوشي را مي‌گذارد مي‌گويد مملكت قانون دارد. بي‌خودي نمي‌توانند براساس حرف اين و آن كسي را بازداشت كنند. مي‌روند تحقيق مي‌كنند. اگر حرف من درست بود، آدرسم را دارند، مي‌آيند سراغم و دستگيرم مي‌كنند. دستم را مي‌گيرد و به‌سمت در اتاق مي‌برد. احساس خوبي از مهرباني او پيدا مي‌كنم. مي‌پرسم چرا به‌وظيفه‌اش عمل نمي‌كند؟ مگر من قاتل نيستم؟ مگر يك نفر را نكشته‌ام؟ دستم را پدرانه فشار مي‌دهد و مي‌گويد: «نه». بنا به‌اعتراف خودم من مرده‌اي را به‌قتل رسانده‌ام. اين كه جرم نيست. قتل به‌عنوان يك جرم در قانون تعريف شده است. اگر زنده‌اي، زن يا مرد، كوچك يا بزرگ، را به‌قتل برسانم حرفم درست است. اما كشتن مرده جرم نيست. روز به‌طور كامل فرارسيده و آفتاب تمام حياط را پوشانده است. مي‌روم بيرون.حالا چند سال است كه كارم همين است. هرشب مرده‌اي را به‌قتل مي‌رسانم و صبح خودم را معرفي مي‌كنم. و وقتي به‌خانه باز مي‌گردم مقتول در را به‌رويم باز مي‌كند. جريان رابرايش تعريف مي‌كنم. مي‌خندد. مي‌گويد حرف افسر نگهبان درست است. اگر راست مي‌گويم او را در زماني كه بيدار، يعني زنده، است بكشم. از كوره در مي‌روم. مي‌گويم خودش مي‌داند. مي‌داند كه من زورم به‌او نمي‌رسد. بيشترين هنرم اين است كه فقط با او بجنگم. نه اين كه او رابكشم. باز هم مي‌خندد. ازهمان خنده‌هايي كه آتش به‌جانم مي‌اندازد. در واقع با خنده‌اش حرفم را تأييد مي‌كند. و جنگ از همان لحظه شروع مي‌شود و تا شب ادامه پيدا مي‌كند. تا لحظه‌اي كه با سيم خاردار به‌جانش مي‌افتم و او را خفه مي‌كنم. اما مي‌دانم عاقبت يك روز او را، وقتي كه زنده است، خواهم كشت.آن روز، بدون اين كه به‌ادارهٌ پليس مراجعه كنم،به‌سراغم مي‌آيند. دستگيرم مي‌كنند. در دادگاه محاكمه مي‌شوم.روزنامه‌ها مي‌نويسندحكم قصاص در موردم صادر شده‌است. با يك سيم خاردار در ملأ عام به‌دار آويخته مي‌شوم. اما به‌محض اين كه جسدم را پايين مي‌آورند بلند مي‌شوم. به‌همهٌ آنها مي‌خندم و شب به‌خانه‌ام مي‌روم و راحت مي‌خوابم.



آبان78

۶/۳۰/۱۳۸۷

تو به‌تاريكي علي را ديده‌‌اي



تو به تاريكي علي را ديده‌‌اي
زان جهت غيري براو بگزيده‌‌اي
«مولانا»


دوست فاضل و بزرگوارم جناب علي معصومي در صحبتي از قول استاد احمد‌علي رجايي بخارايي كه از اديبان سرشناس و ارزنده بوده است يادآوري كرد: تمثيل معروف پيل در خانة تاريك مولوي كه در دفتر چهارم مثنوي معنوي روايت شده اشاره به حضرت علي دارد. و در برخي نسخ در پايان اين تمثيل آمده است:
تو به تاريكي علي را ديده‌اي
زان جهت غيري براو بگزيده‌اي
اين برداشت مولوي مرا به‌شدت برانگيخت. البته اين اولين بار نبود كه مولانا مرا برمي‌آشفت. و چه كسي است كه سفري با او، در غزل، تمثيل يا حكايتي، داشته و دگرگون نشده؟ به هرحال من بار ديگر به درنگ در چهرة مردي ايستادم كه هنوز از پس هزار‌و‌چهار‌صد‌پانصد سال رازي ناگشوده است. و من سالها قبل در شعري به نام راز نوشته بودم:

زيبايي رازيست.
كه تنها بايد آن‌را ديد.

و من نامش را مي‌بينم اما به عمد نمي‌نويسم تا كه «راز هميشة گلستان» باشد.
اما هركس با شمعي كه مولانا در كفش مي‌نهد مي‌يابد كه او كيست؟ كسي كه در لحظه فرود تيغ ارتجاع و دگماتيسم مذهبي بر پيشانيش، فرياد پيروزي سر داد و با بخشيدن قاتل شقي خود مهر ابطال بر تاريخي از شقاوت و كينه‌كشي زد.
در اين نماز خانه

آوازهاي بي‌صداي مردي نشسته در ظلمت
سلسله‌يي
بر سلسلة سكوت
براي ستاره‌يي لهيب‌زده.

چشمي در خاكستر
اشكي برهيمه‌ها و هياهوها
شعله‌يي كه پرنده‌يي كوچك را بريان مي‌كند.

پلنگي در بغض
با پوستي از شب و روز
و نيشي از خشم
در كمين ماه بدر.

مردي كه در اين نمازخانه
فرياد فوز برداشت
فرقي شكافته داشت
و آوازهايش را در چا ههاي بي‌فتوت تنهايي مي‌خواند.

÷ ÷ ÷
فرق است بين «در تاريكي ديدن» و «به تاريكي ديدن». مي‌شود چيزي يا كسي در تاريكي باشد و بخشي از آن‌را ديد. نيمي يا بيشتر و يا كمتر. در «در تاريكي ديدن» شناخت ربطي به ما كه بينندة سوژه هستيم ندارد. نتيجه اين كه اسمش را بگذاريم آگاهي يا علم يا چيزي در اين رديف. اما «به تاريكي ديدن» ديگر است. چه بسا كه سوژه در روشنايي هم باشد، اما ما آن را نبينيم و يا بخشي اندك و بيش از آن‌را رؤيت كنيم. اين ديگر برمي‌گردد به ما كه خود در تاريكي هستيم. در يك ظلام دروني. نه دلي صاف داريم و نه ديده‌يي بصير. در اين نوع شناخت آدمي تنها نمي‌فهمد. مي‌فهمد و حس مي‌كند. يك نوع حس هنري يا عرفاني يا چيزي از اين قبيل.
مهمترين تفاوت اين دو نوع ديدن در «انگيزش»ي است كه به‌وجود مي‌آورند. يا درست‌تر آن‌كه بگوييم «در تاريكي ديدن» اصلاً انگيزشي به وجود نمي‌آورد. گزارشگر بي‌طرف واقعيت هستيم و با خوب و بدش كاري نداريم. در «به تاريكي ديدن» برانگيخته مي‌شويم. خلجاني به‌وجود مي‌آيد كه يا هدايت مي‌شويم و يا در ضلالت بيشتر، كه همان گسترش ظلمت است، غرقه خواهيم شد. با اين بيان اگر جهان را در عشق و كينه تعريف كنيم يا به عشق نزديك مي‌شويم يا به كينه مي‌رسيم.
آن روي سكة «به تاريكي ديدن»، «به روشنايي ديدن» است. اگر كه كسي را با چشم و قلب(هردو) ببينيم چه مي‌شود؟ نه تنها تصويري كامل از او خواهيم داشت كه به يك موضعگيري مثبت يا منفي كشيده مي‌شويم.
با اين تفاصيل به داستان معروف مولانا در دفتر چهارم مثنوي بپردازيم. داستان پيلي كه «اندر خانه‌‌يي تاريک بود» و « از براي ديدنش مردم بسي»، به آن ظلمت وارد مي‌شدند و اما: «ديدنش با چشم چون ممکن نبود» هركسي بخشي يا قسمتي از پيل را مي‌ديد و برداشتي از آن داشت.
«آن يکي را، کف، به خرطوم اوفتاد؛
گفت: هم‌چون ناودان است اين نهاد.
آن يکي را دست بر گوشش رسيد؛
آن، بر او، چون بادبيزن شد پديد.
آن يکي را کف چو بر پايش بسود،
گفت: شکل پيل ديدم چون عمود.
آن يکي بر پشت او بنهاد دست،
گفت: خود اين پيل چون تختي بُده‌ست».

هريك بخشي را ديده‌اند كه البته هيچ تناسبي هم با كليت پيل ندارد. چاره اين است كه شمعي به كف گيريم كه:
«در کف هر يک اگر شمعي بُدي،
اختلاف از گفتشان بيرون شدي».
اما اين شمع چيست؟ و اگر اين شمع نوري رنگين ساطع كند پيل را چه رنگي خواهيم ديد؟ البته ديگر پاي او را عمود و گوشش را بادبيزن نمي‌بينيم. اما چشمها و پوستش چه رنگي خواهند داشت؟ عاجش هم‌چنان سپيد است؟ تصوير پيل در «در تاريكي ديدن» و «به تاريكي ديدن»، هرچه باشد، ناقص است. تصويري كژ است و سست. و مهمتر اين كه بي‌روح. پس ميدان هماوردي هم ظلمت بيرون است و هم سرماي درون. شمعي در كف بايسته است و شمعي در قلب.
آن دو شمعم آرزوست!

۶/۲۹/۱۳۸۷

و زيباترين اما...



زيبا، مردي
تف كرده بر غريزه بقا؛
زيباتر، زني
كه از آن سوي مرگ به زندگي مي نگرد.
و زيباترين اما؛
زن و مرد
يا زن، يا كه مردي،
عابر خيابان زندگي
با دستمالي خيس از گريه
وقتي كه جنيني را در سطل زباله مي بيند،
و براي كودكي گرسنه
شروع به خواندن آواز مي كند.


28شهريور87
edameh matlab

۶/۲۶/۱۳۸۷

و گاه، آنگاه...



در رنج شاعري، عليه هياهو

سكوت در واژه
عصياني است عليه هياهو
عاصي كوچك سكوتهايم
براي ثبت تماميتي كه بايد نوشت.
و گاه، آنگاه
كه هياهو با دشنه خونچكان ازدحام
مي نشيند بر گلوي نازك واژه؛
راه مي افتم به تنهايي.
وبي توشه اي از احتياط
به جان مي خرم
رنج عظيم شاعري را.

و مي ايستم
در برابر خانه پر زرق پر فريب
و مي خوانم با خود
يا مي نويسم در خود:
اينك تو اي پير بدسرشتِ بدسگال!
پا نهاده بر گلوي من و واژه بگو!
از ما، يعني من و اين آهوي مجروح بي پناه
كه گاه سكوتيم و گاه در سكوت
چه مي طلبي؟
و خون بهاي كدام مقتول تن نداده به هياهو را
از من، يا كه شعرم طلب كرده اي

بعد؛
خرد و خمير و خسته
مي گويم با خود
من هرچند كه خردم و خردتر
اما گسسته ام زنجير زمان را
در زباني به دور از تسليم.
و نمي پذيرم حصار بلند غوغا را
برگرد واژه اي اسير.
و اگر سكوت مي كنم، يا نمي كنم
اما اسير را
در مسلخ غوغا و مشغله هرگز نكشته ام.

بعد راه مي افتم
با دفتري نانوشته
و انباني از اشك و آه.
تا شعري بنويسم از ديده هاي ناگفته
و يا
ناگفته هاي ناديده.

21 مرداد87

۶/۲۲/۱۳۸۷

غزاله، سختی راستی و آسانی کژی



دربارة غزاله عليزاده
خواهر اندوهگينم، آرمانگراترين قصه‌نويس زن معاصرمان بود. خودش، خودش را از «نسلي آرمان‌خواه» و معتقد «به رستگاري» معرفي مي‌كرد و مي‌گفت: «ما واژه‌هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي».
اگر بخواهيم كلمات ناگفته شده در پس و پشت اين نگاه را بخوانيم چاره‌يي نداريم جز اين‌كه به خودش، يعني نوشته‌هايش مراجعه كنيم. با او به خانه ادريسي‌ها برويم و شب و روزِ آدمهايي را ببينيم كه او ديده است.
غزاله در همان خانه، با همان آدمها، زندگي كرد و در پايان همان نگاه آنها بود كه زوال روز سياه‌تر از شبمان را ديد و نوشت: « تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانة عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است».
در آخرين نوشتة منتشر شده از او كه تا امروز حكم وصيتنامه‌اش را داشته‌است مي‌خوانيم: «همه چيز را مي‌بايستي از نو تعريف کرد» و با تأكيد بر بي‌اعتباري «گذار از هزاره‌یي به هزارة ديگر» «ميراث سنگين اطلاعات بي‌شمار» را «همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي» دانست. تجربه‌يي تلخ كه تاريكيها و ابهاماتش هنوز كه هنوز است بيشتر از روشنيهاي يقينيهاي ماست. شايد در فردايي، نه دير و نه دور، در كنار دهها و صدها پرونده ديگر بازخواني شود و نام قاتلانش در جواهرده، تكرار گردد.
هر نويسنده معنايي از نويسندگي را براي ما مطرح مي‌كند و من هميشه با قصه‌هاي غزاله از خود سؤال كرده‌ام: كسي كه در«تکان هر برگ بر شاخه» به جستجوي «معناي نهفته»يي باشد شاعر است يا قصه‌نويس و يا فيلسوف؟ و دريافته‌ام كه غزاله قصه‌نويسي بود شاعر كه فلسفه را در تار و پود نوشته‌هايش رنگ‌آميزي مي‌كرد. برگ برگ قصه‌هايش گاهي در تاريكي قرارداشت و گاه در روشنايي. گاه وضوحش آن‌چنان است كه مي‌شود هرچه را كه در اتاق و خانه هست ديد. و گاه تا جايي پيش مي‌روي، بعد ديگر غلظت تاريكي اجازه نمي‌دهد جلو بروي. از اين صفحه به آن صفحه قصه‌اش مي‌روي و ناگهان پنجره‌يي ديگر را نيمه باز مي‌يابي. در پشت پنجره چه كسي مي‌خواند؟ درخت بيدي، يا سروي و يا كه سدري اسطوره‌يي شاخه خود را به‌داخل كشانده و نسيم ملايمي مي‌وزد و تو خيره در «معناي نهفته»يي غزاله را با غزلهاي بسيار و شاد مي‌يابي.
پرده‌هاي مكنون و پنهان هرقصه‌اش خونين است. مشحون از تجربه‌هايي نوشته شده و ناشده. خودش از زنان ايراني مي‌گويد ولي بيش از هركس در مورد خودش صادق است: «زنان ايراني تجربه‌هاي خارق‌العاده‌يي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزة من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعة تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجاب‌آوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تک‌تک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين‌شده با ذات زنان را… اما زير بار زورگويي و ظلم نمي‌روند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعة مردسالار، آنها را وادار به تحقير مي‌کند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميله‌هاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را به‌عنوان انسان و نه سوژه‌ي صنفي، در جامعه تثبيت کنند»(از گفتگو با راديو فرانسه_ سال1373).
اما اين «پرواز» و شورش عليه «ميله‌هاي قفس» در قصه‌هاي غزاله زنداني چارچوب روابط اجتماعي نمي‌شود. به دنبال «معناهاي نهفته»تري به ژرفا مي‌رود، يا كه در آسماني ديگر اوج مي‌گيرد و در شكل اساطيريش طنين آواز كوزه‌گري را مي‌يابد در قرنهاي گمشده و يا بغض و شكايت برجوشيده از ني‌زني كه براي «وصل» راههاي بسيار پيمود اما دردا كه در «فصل» مرد.
آخرين برگ يك قصه را مرور كنيم كه بي‌شك در آن معنايي نهفته است.
در 21 ارديبهشت1375، در غروب جمعه‌يي كه از آسمان به‌جاي باران خون مي‌چكيد، در روستاي دورافتاده‌يي كه در مرز مازندران شرقي و گيلان است. برفراز قله سماموس با 3630متر ارتفاع، در كنج امامزاده‌يي غريب، غزاله آخرين روز زندگيش را گذراند. او را برده بودند يا خود رفته بود؟ طناب را به گردن خودش انداخت يا به گردنش انداختند؟ گفته بود: «در گردونة سوگهاي طنز‌آميز زندگي، رسيده‌ام تا اين‌جا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان» چه شوخي دردناكي… من به‌راستي باورم نمي‌شود.
شهريار مندني‌پور قصه‌نويسي كه اشتراكات ذهني زيادي با غزاله دارد دربارة «خودكشي» او گفته است: «با توجه به تصويري كه از او داشتم، تا ماهها پس از شنيدن خبر، سؤالم اين بود كه او چگونه مي‌توانسته به مغازه برود، طناب بخرد و به جنگل بزند و درختي را براي دار زدن خودش انتخاب كند. در آثار او هيچ روي از اين نوع خودكشي خشونت‌بار ديده نمي‌شود و هميشه براي من اين سؤال وجود دارد كه او چرا درخت را به عنوان قاتل خود انتخاب كرد».
من نيز همين سؤال را دارم و بگذاريد با نوشتن چيزي كه اصلاً دوست نداشتم بنويسم و تا همين الان نيز در موردش جز با چند نفر صحبت نكرده‌ام زير سؤالم چند خط تأكيد بكشم.
در اوائل دهه1370 با شاعري كه مجاز به آوردن نامش نيستم در پاريس ملاقات داشتم. شاعر، كسي است كه «خوب»، هم شايسته شعرش و هم لايق خودش است. با مجاهدين و مقاومت رابطه‌يي ندارد. من هر از گاهي كه از «منطقه» به فرانسه مي‌آمدم سري به او مي‌زدم و ديداري تازه مي‌شد. مي‌گفت و مي‌گويد سياسي نيست. اما خودش مي‌داند،. من هم مي‌دانم و همه آنهايي هم كه او را مي‌شناسند مي‌دانند چرا اين حرف را مي‌زند. در بين حرفهايي كه مي‌زديم من مقداري از ارتش آزاديبخش برايش گفتم. در ميان تعجب بسيار زياد من گفت من خبر دارم! تا آمدم بگويم چگونه؟ گفت فيلمهايش را ديده‌ام. بيشتر و بيشتر شاخ درآوردم. فيلمهاي ارتش آزاديبخش، آن هم دست اين شاعر عزلت‌گزين و به دور از مبارزه و سياست! پرسيدم از كجا فيلمها را گيرآوردي؟ گفت غزاله برايم آورده بود. و بعد داستان را تعريف كرد. غزاله عليزاده در آخرين سفرش به پاريس فيلمي از يك مجموعه مربوط به ارتش آزاديبخش را به‌دست آورده بود و خودش تكثير كرده و بين دوستانش، از جمله اين دوست ما، پخش مي‌كرده است.
داستان را كه شنيدم آه از نهادم برخاست. پس خودش چه شد؟ چرا نتوانستيم او را بيابيم؟ چرا وصل نشديم؟ و چرا و چرا و چرا و چراهاي ديگر. از آن‌روز تا به‌حال هربار كه ياد غزاله مي‌افتم داغ اين كه نتوانستيم او را پيدا كنيم مثل خنجري در دلم مي‌خلد. آيا او پس از بازگشت به ايران به قول خودش ديگر «نيرويي براي وصل» در خود نديده؟ و يا خفيه‌نويسان پاريسي كار دستش داده‌اند؟ و بعد سناريوي تكراري و تهوع‌آور خودكشي به اجرا درآمده‌است؟
در هرصورت من هر وقت به مرگ دريغ‌انگيزش مي‌رسم لحظه‌يي به دستهاي خود نگاه مي‌كنم. آيا بايد زمزمه كنم: «بازمي‌گرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليتهاي نمايش در جيب و تکه‌هايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آن‌چه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياها بي‌خريدار ‌است». نه!!! و هزار بار نه! ياد غزاله هرگز رؤياي بي‌خريدار نيست.

۶/۱۹/۱۳۸۷

همكار جديدم، سعادت





همكار جديدم، سعادت، مهندس كشاورزي است. وقتي گفت در باغچهٌ خانه‌اش يك مزرعهٌ كوچك نمونه درست كرده و مشغول آزمايش نحوهٌ كاشت برخي گياهان خودرو است دانستم كه منظورش دعوت ازمن، براي بازديد از آن جاست. گذاشتن قرار و مدار با سعادت چندان وقتي نگرفت. بعد از ظهر فردايش. رأس ساعت پنج، در خانهٌ او بودم. مادر پيرش، كه به‌زحمت راه مي‌رفت، با خوشرويي در را به‌رويم بازكرد و بدون اين كه خودش همراهي‌ام كند اتاق سعادت رانشانم داد. انتظار نداشتم در آن خانهٌ بزرگ «سكوت» آن قدر سنگين باشد. اما سعادت با هيچ چيز و هيچ كس جوش نمي‌خورد. تنها به‌كارش دلخوش بود و روزها بعد از كار خودش را با مزرعه‌اش سرگرم مي‌كرد. گاهي هم به‌تنهايي به‌سينما مي‌رفت. اما اغلب، وسط فيلم، حوصله‌اش سر مي‌رفت، و بلافاصله بلند مي‌شد مي‌آمد بيرون. بدون هيچ هدفي درخيابانها قدم مي‌زد. به‌آدمها و مغازه‌ها خيره مي‌شد. و بازهم حوصله‌اش سر مي‌رفت و به‌خانه برمي‌گشت. در اداره چند بار دوستان سر به‌سرش گذاشتند كه زني بگيرد و خانواده‌اي را بيندازد. اما هر بار او به‌بهانه‌اي از زير طعنه‌ها و شوخي‌ها شانه خالي كرد. البته اين قضيه هنوز ادامه داشت. و آن طور كه شايع بود آقاي سلامتي، رئيس اداره، دختر وسطيش را كه تازه به‌دانشگاه راه يافته، براي او كنار گذاشته است. اما سعادت به‌همهٌ اين شايعات پوزخند مي‌زد و هر بار چيزي مي‌گفت و ازكنار قضيه رد مي‌شد. پس از چند ضربه‌آهسته به‌در، در را باز كردم و سرك كشيدم توي اتاق. كسي نبود.
رفتم تو. براي اولين بار بود كه به‌خانهٌ سعادت مي‌رفتم. اتاقش بزرگ و روشن بود. چند پوستر زيبا از گياهان عجيب را به‌ديوار زده بود. كتابخانهٌ چوبي گرد گرفته‌اش سمت راست اتاق قرار داشت و پر از كتابهاي بزرگ گياه‌شناسي بود. رو‌به‌روي پنجرهٌ بزرگ اتاق ميز شيشه‌اي پايه كوتاهي قرار داشت. با چند صندلي و مبل سبز رنگ كه اطراف ميز چيده بودند. پشت ميز، كنار ديوار و رو به‌حياط، ميزكار سعادت چرت مي‌زد. روي ميز چند كاسهٌ كوچك پلاستيكي پر از نمونه‌هاي خاكهاي گوناگون چيده شده بود. چند گلدان بزرگ و كوچك با گياهان سبز و برگها و شاخه‌هاي مختلف‌الشكل خود در گوشه‌اي از اتاق قرار داشت. فضاي اتاق تا اندازهٌ زيادي معطر بود. تماشاي اتاق را تمام نكرده بودم كه در باز شد و سعادت، مثل هميشه، شاداب و سرحال آمد داخل. آستينهايش را بالا زده بود. دستهايش خيس بودند و او در حالي كه «خوش آمد» مي‌گفت به‌طرف گنجهٌ كنار اتاق رفت. دستش را با حولهٌ زرد رنگ بزرگي خشك كرد و گفت: «خيلي عذر مي‌خوام. رفته بودم به"قلبم سر بزنم». بعد قاه قاه خنديد. روز قبل، وقتي به‌او گفته بودم مي‌خواهم به‌خانه‌اش بروم تا مزرعهٌ نمونه‌اش را ببينم گفته بود اسم آن را گذاشته «‌قلب من». حالا هم معلوم بود از كجا مي‌آيد. سعادت با اشاره به‌در و ديوار اتاقش پرسيد: «‌چطوره؟». و بدون معطلي اضافه كرد: «‌مي‌پسندي؟». هنوز كلاهم در دستم بود. آن را روي ميز گذاشتم. دكمهٌ كتم را باز كردم. شانه‌هايم را بالا انداختم و گفتم: «‌عاليه!». پرسيد: « چي مي‌خوري؟» گفتم: «عصر يك روز تابستان بيشتر از هر چيز چايي مي‌چسبه». خنديد و گفت اگر موافق باشم يك چيز بهتر مي‌آورد. بعد به‌طرف در اتاق رفت. سرش را بيرون برد و با صداي بلند گفت: «عمه خانم! عمه ليلا يه چيزي براي ما بيآر... ». برگشت و كنار دستم، روي صندلي، نشست. ورزيده‌تر از هر موقع ديگر به‌نظرم رسيد. پوست سرخ گردنش، با وجود يكي دو چروك، زنده و پر تحرك بود. محكم مي‌خنديد و محكم‌تر حرف مي‌زد. هنوز چيزي نگفته بود كه پير زني وارد اتاق شد. از سيني ورشويي دستش فهميدم بايد « عمه ليلا» باشد. پير زن با شرم سلام كرد. توي سيني قوري چيني خوش نقش نسبتا بزرگي قرار داشت. كنار آن چند فنجان بزرگ چيني. با همان نقشهاي زيباي قوري. سعادت گفت: « دست شما درد نكنه عمه ليلا... ». عمه ليلا بدون آن كه چيزي بگويد سيني را گذاشت روي ميز و از اتاق بيرون رفت. سعادت به‌طرف سيني خم شد. فنجاني را برداشت. قوري را كج كرد و گفت: « به‌جاي چايي يه چيز ديگه كه مطمئنا تا به‌حال نخورده‌اي.... ». فنجان ازمايعي زعفراني رنگ پر شد. بوي مطبوع عطري در اتاق پيچيد. سعادت فنجان را به‌دستم داد: « اسمش عرق آذربه است». فنجان را از دستش گرفتم. فنجان ديگر را براي خودش پر كرد: « به‌اضافهٌ يك مقدار گلاب و چيزهاي ديگه... البته اين اسم علمي گياه نيست». طعم تندي داشت. اما خنك كننده بود و گوارا. گفتم: « عاليه... طعم زنجفيل رو داره... ». به‌سرعت گفت: « نه، نه.... زنجفيل نيست. يه گياه خودروئيه كه توي دامنه‌هاي الوند پيداش كردم. اون طرفها مصرف طبي داشت». مثل اين كه منتظر بود تا همين حرفم را بشنود. شروع كرد از زماني كه در همدان بود برايم گفت. آخرين پستش، قبل از اين كه به‌ادارهٌ ما منتقل شود، آن جا بود. هر وقت، فرصت مي‌كرد به‌كوههاي اطراف مي‌رفت. نمونهٌ گياهان خودرو را پيدا مي‌كرد و با خود به‌شهر مي‌آورد. نه اين كه براي كسي. فقط براي خودش. آنها را توي گلدان مي‌گذاشت و روزهاي خود را با آن پر مي‌كرد. البته نه به‌عنوان يك سرگرمي. در واقع اين كار براي او يك نوع زندگي است. اولها به‌حيوانات علاقه داشت. كلكسيون بزرگي ازپرنده‌هاي كوچك و بزرگ براي خودش درست كرده بود. آنها را مي‌گرفت، خشك مي‌كرد. شكمشان را خالي و پر از پنبه و پوشال مي‌كرد. ازتوي بدنشان سيم و چي و چي رد مي‌كرد و خلاصه با هزار ويك درد سر آنها را سر پا نگاه مي‌داشت. اما بعد ديد اين چه زندگي احمقانه‌اي است كه او براي خودش درست كرد. يك حيوان، آن هم يك پرنده كه به‌معصوميت يك كودك است، را بگيرد، بكشد، و به‌آن صورت فجيع خشكش كند كه چي؟ در واقع يكي دو سال، شايد هم بيشتر، طول كشيد تا او به‌اين نتيجه رسيد. و بعد به‌خودش گفت : «‌سعادت! اين كار نشانهٌ عشق پاك تو به‌زندگيه. در حالي كه در همون قدم اول عشق تو از ميان خون رد ميشه. و اين برخلاف فلسفه‌ئيه كه تو براي خودت انتخاب كرده‌ي. عشق بايد زندگي ساز باشه. نه اين كه با خودش مرگ و مير بياره... ». براي همين بود كه دست از پرنده‌ها برداشت. شايد باورش مقداري مشكل باشد. اما او تصميمش را گرفت. يك روز همهٌ پرنده‌هاي خشك شده را ريخت پشت وانت اداره. برد بيرون شهر. كنار رودخانه‌اي همه‌شان را آتش زد و خاكسترشان را به‌رودخانه ريخت و برگشت. بعد از آن، براي اولين بار در عمرش، يك ماه مريض شد. نه اين كه بيفتد توي رختخواب و نتواند بلند شود. نه. اما نمي‌توانست كار كند. تمام استخوانهايش مي‌سوخت و زق زق مي‌كرد. چند بار هم خوابهاي وحشتناك ديد. خواب مي‌ديد يك جايي خوابيده. بعد يك دفعه بدون هيچ‌گونه دليلي، گر مي‌گيرد. خودش را مي‌ديد كه گر گرفته. اما نمي‌توانست حركت كند. بعد از توي آتشها يكي از همان پرنده‌ها پر مي‌كشيد و مي‌رفت. آن قدر اين خواب تكرار شد تا آخرين پرنده هم رفت. بعد از آن، بازهم بدون هيچ‌گونه دليلي، خوب شد. راه افتاد و به‌سركارش برگشت. منتها بدون عشق كه نمي‌شود زندگي كرد. عشق حيواني گذشته را كنار گذاشته بود. ولي بدون عشق حتي نمي‌شود نفس كشيد. هر كسي يك نوع عشق رابراي خودش انتخاب كرده. يكي پول، يكي پست، آن يكي زن، حتي اين آقاي سلامتي، رئيس اداره‌مان، عشق ورق بازي دارد. ورق را به‌عنوان عشق خودش انتخاب كرده. نمي‌داند تا به‌حال پشت دستش نشسته‌ام يا نه؟ وقتي يك دسته ورق را در دست مي‌گيرد انگار همهٌ دنيا را در دست دارد. وقتي بر مي‌زند انگار خدائي است كه حوادث تاريخ را رقم مي‌زند و ترتيب و توالي آنها را تعيين مي‌كند. براي هر كارتي اسمي گذاشته. به‌«‌بي بي پيك»‌ مي‌گويد «كلوپاترا». به‌«‌بي بي دل»‌مي‌گويد «‌والاحضرت اشرف پهلوي». به‌«شاه خاج» مي‌گويد « آغا محمدخان». اسم «‌دولو خوشگله»‌ را هم گذاشته «‌گوگوش». به‌«ژوكر»‌هم مي‌گويد «امام خميني». براي تك تك كارتها اسم گذاشته. از همه جالبتر فال گرفتن اوست. همين هفتهٌ پيش كه او را به‌خانه‌ش دعوت كرده بود فالش را گرفت. اول گفت نيت كن. بعد خواست ده تا كارت از توي همهٌ‌ ورقها انتخاب كند و به‌رديف, از چپ به‌راست, بچيند. بعد گفت آنها را برگرداند. مسخره بود. يعني مسخره كه نه. هر كس اعتقادي دارد. آقاي سلامتي هم اين عشق را براي خودش انتخاب كرده. اين جوري زندگي مي‌كند. هر روز صبح قبل از اين كه به‌اداره بيايد يك فالي براي خودش مي‌گيرد. راست و دروغش با خودش. اما مي‌گويد كارتها تنها كساني هستند كه در زندگيش به‌او راست مي‌گويند. البته نه به‌آن صورت، ولي به‌يك شكل ديگر او هم با آقاي سلامتي موافق است. چطور است كه آخوندها با تسبيح استخاره مي‌كنند. يا مريدان حافظ با كتاب او فال مي‌گيرند. در واقع نبايد از اين اعتقادات ساده گذشت. زندگي پيچيده‌تر از اين حرفهاست كه بشود با يك مارك آن را طرد كرد. انسان اگر در وحدت با يك چيز معين به‌آن درجه‌اي برسد كه كاملا به‌آن اعتقاد پيدا كند آن وقت رابطه دو طرفه مي‌شود. مثل رابطهٌ عارفان با خدا. بي‌خودي نمي‌گويند با خدا رابطه پيدا كرده‌اند. البته آدم كّلاش و شارلاتان همه جا هست. ولي ما كه نمي‌توانيم بگوييم همهٌ عارفان بزرگ آدمهاي حقه‌بازي و دروغگويي بوده‌اند. خود او هم اين مسأله را تجربه‌كرده است. اوائل كه جوان بود به‌ورزش عشق مي‌ورزيد. كوه را خيلي دوست مي‌داشت. وقتي به‌كوه مي‌رفت با همه چيز كوه حرف مي‌زد و رابطه برقرار مي‌كرد. از سنگ و صخره‌اش گرفته تا آب و گياه و خاكش. تا پرندهٌ توي هوايش. بعد يك مقدار مسائل زندگي دست و پايش را گرفت و عشقش را عوض كرد. يعني به‌جاي ورزش و كوه‌پيمايي به‌چيزهاي ديگر رو آورد. طبيعت در واقع معشوق اوست. گاهي پرنده‌هايش و حالا گياهان خودروي ناشناخته‌اش. از اين زندگي تكراري و ماشيني هميشه مي‌گريزد و به‌طبيعت پناه مي‌برد. اما شايد تعجب كنم. با وجود اين كه از همه چيز اين جور زندگي بريده ولي خودش هم نمي‌داند چرا هنوز فيلمهاي پليسي آن قدر برايش جاذبه‌دارد. در واقع از دنياي انسانها تنها اين رشتهٌ پيوند او هنوز باقي مانده است. البته نه اين كه فكر كنم از هرگونه عاطفهٌ انساني خالي شده و يا انسانها را ديگر دوست ندارد! اتفاقا بر عكس. يعني وقتي به‌طبيعت پناه مي‌برد عشقش به‌انسانها بيشتر مي‌شود. شايد تعجب‌آور باشد. بي‌خودي اسم مزرعهٌ نمونه‌اش را «‌قلب من»‌نگذاشته. حالا مي‌رويم از نزديك مي‌بينيم. آمريكاييها دم در ورودي خيلي از رستورانهايشان نوشته‌اند «ورود سگ و سياه‌پوست ممنوع». او هم يك تابلوي ورود ممنوع براي مزرعه‌اش زده است. وقتي ديدم، مي‌فهمم ورود چه كساني را به‌مزرعه‌اش ممنوع كرده است. در واقع او براي دنياي انساني و عواطف انساني خيلي بيشتر از اين چيزها ارزش قائل است. برخلاف «ملكي»، همكار مشتركمان، كه گفته او آدم سنگدلي است اين طور نيست. هه هه هه... واقعا خنده دارد. ملكي ديروز گفته كه اصلا در فكرش هم نمي‌گنجد يك آدمي بتواند بدون زن زندگي كند. خود او هر وقت كه / اين خانم صديقي، منشي آقاي سلامتي، را مي‌بيند روح مي‌گيرد. خوب چه مي‌شود كرد؟ ملكي آن طور است. اما او اين طور نيست. او هنوز كه هنوز است تجربه‌تلخ اولين شكست در عشقش را با خود دارد. عشقي سوزان و مثل همهٌ عشقهاي نوجواني آبكي. پانزده شانزده سالش بيشتر نبود كه عاشق دختري از كوچهٌ‌ پائيني‌شان شد. اما پدر دختر يك افسر ارتش بود و به‌زودي منتقل شد. و او ناكام و حسرت‌زده، اما با عشقي پاك و جاودانه، باقي ماند كه ماند. بعد از آن هم... خوب در زندگي هر كس مواردي پيش مي‌آيد. او هم مثل ديگران. زناني در زندگيش پيدا شده ‌اند و رفته‌اند. اما... راستش به‌ظاهر رفته‌اند. در حالي كه هر كدامشان ته قلب او ته نشين شده و رسوب كرده‌اند. آن قدر كه يك روز احساس كرد ديگر نمي‌تواند سنگيني آنها را با خودش اين طرف و آن طرف بكشد. هر كاري كرد نتوانست فراموششان كند. اول خواست جاي همهٌ آنها را به‌يك زن بدهد. اما چه مي‌شود كرد؟ يك بد شانسي ديگر باعث شد كه زن مربوطه در يك تصادف كشته شد. جسد زن باز هم در قلبش رسوب كرد. پس از آن تصميم گرفت ديگر باري برندارد. در قلبش را براي هميشه بر روي «‌زن»‌بست. و به‌خودش گفت: «‌سعادت! اگه همهٌ دنيا رو تقسيم كنند بيشتر از اينها كه به‌تو نمي‌رسد. پس بس كن و با همون او نا زندگيت رو ادامه بده!». حالا چرا اينها را به‌من مي‌گويد؟ حتما سرم درد آمده. ولي بي‌خودي نگفته است. كما اين كه از ميان آن همهٌٌٌ همكاران اداري هم تنها از من دعوت كرد تا از مزرعهٌ «قلب من» ديدن كنم. چرا كه همهٌ آدمها نمي‌توانند با همهٌ آدمها چفت و جور شوند. يك فصل مشتركهايي هست كه بعضيها را به‌هم نزديك مي‌كند. بعضيها را هم بالاجبار از هم دور مي‌كند. او از اولي كه به‌ادارهٌ ما آمده و فهميده من هم مثل خودش زن ندارم و تا به‌حال ازدواج نكرده‌ام و مثل آقاي ملكي هم دنبال خانم صديقي موس موس نمي‌كنم يك احساسي پيدا كرده. احساسي كه او را به‌من نزديك مي‌كند. نمي‌داند. شايد هم اشتباه كند. خود من چنين احساسي را ندارم؟ قوري خالي شده بود. تا حرفهاي سعادت تمام شود فرصت كرده بودم دو سه فنجاني براي خودم پر كنم. طعم مطبوع و تا اندازه‌ي تند آن دهانم را تحريك كرده بود. نوعي هم احساس شادابي داشتم. آخرين فنجان را پر كردم و گفتم: «‌چرا! منم همين جور فكر مي‌كنم. بعضي آدمها خيلي با هم فرق دارند. بعضيها هم خيلي شبيه به‌هم هستند». از كلي بافي بي‌سروته خودم خنده‌ام گرفت. ادامه دادم: «‌ولي مطمئنا همه‌شون سر و ته يك كرباسند». اين بار سعادت بود كه بلند خنديد. بعد از خنده‌اش گفت: «‌ولي من و شما خيلي شبيه هستيم». بلند شدم، رفتم كنار پنجره. به‌آسمان نگاه كردم. صاف و زلال بود. آن قدر زلال كه مثل شيشه‌اي براق مي‌شد تا تهش را ديد. گفتم: «‌آره ، خيلي. با مختصري تفاوت». آمد كنار دستم ايستاد. با شوق پرسيد: «‌مختصري؟» فهميدم مي‌گويد: «نوبت توست» تصور تكرار باز گفتن جريان اولين عاشق شدنم در شانزده سالگي به‌دختر خاله‌اي كه سه سال بزرگتر از خودم بود و هيچگاه نتوانستم راز خود را با او، و با هيچكس ديگر، در ميان بگذارم طعم مطبوع عرق آذربه‌را از دهانم ربود. زبانم، مثل يك تكه چوب، خشك شد و هر چه خواستم آن را به‌حركت در آورم نتوانستم. بي‌اختيار به‌سمت مبل رفتم و نشستم. بعد بودن آن كه به‌سعادت نگاه كنم سعي كردم چيزي بگويم. « آره»اي گفتم و پرسيدم: «آقاي سلامتي وقتي فالت رو گرفت چي گفت؟». هنوز نگاهش نكرده بودم. اما ازصداي ريز خندهايش فهميدم چه برداشتي كرده. به‌روي خودش نياورد وگفت: « هيچي. بي‌بي دل نشست كنار ژوكر». و بلند خنديد. من هم سعي كردم بخندم. و سعادت ادامه داد: «اما دولو خوشگله آخرين كارتي بود كه باقي‌مانده بود». از اين كه به‌همين راحتي خطر حرف زدن از عشق شانزده سالگي‌ام رفع شده جاني گرفتم. اين بار نگاهش كردم و گفتم: «‌بعدش نگفت دولو خوشگله در انتظارته؟». يكباره خشكش زد. آشكارا گيج شد. به‌حدي كه فكر كردم الان كه به‌زمين بخورد. نشست روي مبل كنار دستي‌ام و گفت: «‌آره... ولي تو از كجا مي‌دوني؟». مهلتش ندادم. با بي‌قيدي گفتم: «‌گفتم كه همه سر و ته يك كرباسيم.... ». باز هم نفهميد. آن قدر وحشت‌زده نگاهم مي‌كرد كه كاملا معلوم بود هيچ چيز دستگيرش نشده است. دستش را گرفتم و گفتم: «حالا دولو خوشگله رو ديدي؟». بي‌اختيار گفت: « آره... خيلي زيبا بود. تازه امسال رفته دانشگاه». گفتم: «‌موهاي بلند، قامت تركه، دماغ كوچك و... ». ديگر كاملا از دست رفته بود. پرسيد: «‌مگه تو هم اونو ديده‌ي؟... ». با قهقهه، زدم روي زانويش: «نمي‌خواي يه قوري ديگه عرق آذربه‌برامون بياري؟... » دستپاچه شد. چند بار گفت : «حتما... حتما... ». ديگر عمه ليلا را صدا نكرد. وقتي سيني را برداشت و از اتاق بيرون رفت تا خودش قوري را پر كند و بياورد مي‌دانستم كه تا چند دقيقه ديگر بايد داستان را تا ته برايش ادامه دهم. حوصله نداشتم بگويم از مزرعهٌ نمونه‌اش حالم به‌هم مي‌خورد. بلند شدم و از در زذم بيرون.

24ارديبهشت 71

۶/۱۵/۱۳۸۷

كمانه صدا در آسمان نگاه


براي حنيف نژاد

در صبحگاه لَخت
ثانيه هاي تنبل،گنجشكان بي آوازند
كه در سايه چرت مي زنند
و تشويش، مرا مي برد به دورِ روز.

چه صبح مشوشي است!
سربازان گول آمده اند،
و صداي پوتينها
پتك است بر شقيقه ساكت كاشيها.

سفرِ ايستاده از شبانه سلول به ظهر حادثه،
انفجار بغض تا انتهاي زمان تا منتهاي خاك،
در ژرفاي باد، در فوران آتش كيستي؟
هنگام خضوع درخت كيستي؟

داماد صبحهاي سلول
كه به گردن بند عروس مرگ مي انديشد؟
يا ساقه جوان، با خوشه هاي پرخون
كه در مزرعه رنج، هفتاد بار مي شكفد؟

استواي زميني!
در تابستان تشنه تر از لبهاي مردي
كه بوسه اش بر طناب دار
روز گنديده ميدان را معطر كرده است.

نامت كودكي است عاصي
زاده آبهاي صبحگاهي
وقتي كه رميده از زمهرير ترس
به آسمان پرنده، هزار شعله مي كشي.

رگباري كه آسمان را قيچي مي كند
مي شكند بيضه باور بي باري را.
و فرياد تو، كه پري سپيد است،
خونين مي شود در رگبارهاي مدام.

آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.

شهروند كهكشان شبانه حضور
زير نوري مي گريد كه خلاصه تو است.
و تو در ديروزهاي دور
تا دلت تنها يك قدم فاصله داشتي.

ديگر نمي شود بعد از تو
آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.

عبث است عبث،
تحريم آواز آن پرنده سبز
كه در گلوي من سربريده شد
پرنده با نگاه تو تا آسمان صدا كمانه مي كند.

در كوچه هاي آينه و صبح
با صداي زيباترين كودكان تكرار مي شوي
و كسي نمي ترسد ديگر
از رگبار تگرگ در شب پر از گرگ.

بگذار آن خيل گول و گنگ
كوه را كاهي بدانند بر باد
زيبايان، كه كودكان روزند، مي دانند
در هر تكرار تو، رقمي از حادثه فردا است.

بعد از آن صبح تلخ
وقتي مي گذرم از زير ايوان ماهتابهاي سرخ
مي خوانم هميشه با خود :
او را ببين! او را بر تن درخت بخوان!

اين زخم بزرگ خاطره؛ با پيكاني برقلب
قطره خوني است چكيده بر تن اقاقي.
تبري كه نشست بر دستانت گفت:
نقش لرزاني از شوق را برلبانت ديد، هنگام وداع.

21خرداد87

۶/۱۱/۱۳۸۷

سفرنامه زنجير و اشك در سلسلة صبر


براي ناكجايم اشرف،
كه در زمانة خيانتها و خنجرها و زبونيها،
ايستاده است

عبوس تر از بوتيماري پير
مي‌گذرم از اين تلاطم لعنت.
دريا اندوه من است
با موجي از بغض در اوجي از نفرت.

از قلزمي سرخ بر آمدم
نيمي تُردتر از صدف و
نيمه‌اي خاراي دريايي
آميزة زنجير و اشك در سلسلة صبر.

در لحظة اتفاق درخت و ماه، ماه و آب
با قايق نشسته در گل
و فواره‌اي جهنده از نيلوفر در رگها
برشانة خون رانده‌ام.

ناكجايم كجاست؟
تا به دور از دودهاي تلخ روزمرگي
در نسوج عفوني كابوسهاي عادت شده
بخوانم براي وصلت دل دريده‌ام
با كوچكترين آه گمشده در نهانخانه‌هاي بي‌نام.
خشك در لخته‌هاي خون،
راه، درازتر از انتظارهاي دريايي است.
و ملخ مي‌بارد
هرگاه كه خانه، خاطره‌اي مي‌شود
در انحناي گرم آرامشي دور.

هرگردنه‌
با قهوه خانه‌هاي سرد و راهزنان بي‌فتوتش
بيتوته‌اي است در غربت.
من در همان شب وحشت، بي‌وحشت
خيره ماندم در شكوفه‌هاي ملتهب
وشوق رسيدن سيبي سبز و نارس
بر درختي كه دور بود.

كجايي اي ناكجا؟
كجايي اي گم در لحظه‌هاي مقتول عصب
هميشه وقتي تن مي‌شويم در اين رود
مثل ماه، با صدايي مرتعش
براي كوليها شعري مي‌خوانم
و به ياد تو در اقليم فردا
و ولايت بي‌مكان آرزو مي‌افتم.

اي ناكجاي ناپيدا
اي وطن هزار پارة گم!
كه مثل امروزِ دل من
هر تكه‌ات را برسكوي حراج نفت
و يا منبري از نكبت وعظ به تاراج برده‌اند،
اي ناكجا مددي!
خود را بر نخلي شعله‌ور آويختم كه تو بودي(1)
تا فانوسي باشم
براي ناخداي غمگين و جاشويان كور
در درياهاي سرگشتگي.

گمشده در حافظة مشوش توفان،
بيابان،
تاريخِ شن روان،
و خون جاري فراموشي را مي‌نوشت.
و درست در لحظة آگاهي يك گلبرگ
از جادوي سرانگشتان حادثه
نبرد نابرابر التهابهاي ديرپا
و صبوريهاي تب دار آغاز شد.

اشباحِ سياهِ رؤيا براسبانِ بي‌شيهه
با علمهايي از مصيبت و شمشيرهاي آخته
با چشمهايي از فريب و شقاوت
و چشم زخمهايي از آيه‌هاي جعل
برپيشانيهايي كه از دروغ مي‌درخشيد.
چهارنعل وقاحت
و چكاچك خونريز بيرحمي
سنگ و سنگباران.

كابوس، با سپاهي بي‌چشم
نه خيمه سرخ ماه ساكت را مي‌شناخت
و نه مهرباني خورشيد بي‌دريغ را.
در بارش زوبينها
بر آن قلبهاي دريده افتاده برخاك
هجوم خوف
و احساس كشنده خلاء
در جنگلي بي‌درخت و آسماني بي‌ستاره
و كوهساري سرد با سنگهاي سكوت.

باران مهيب قانقاريا
بر گونه‌هاي روحي جذامي،
با لبهاي پرتمناي بوسه و وسوسه.
فرمان قتل عام كتابخانه‌اي كه
تنها يك كتاب داشت؛
و تاخت بي‌محاباي قشون
تا انتهاي كوچه‌اي كه
تنها پير زن زنده مانده شهر را
از نكبت زندگي با سگي مرده
در زباله داني بدبو راحت كرد.

پدران،
بي‌ستر عورتي،
آويخته به دار خيابانها.
و مادران با پستانهاي بريده
و ميلهايي در چشم
در جوار جنازه‌ها.

روزهاي غارت، عصرهاي تاراج
شبهاي دق
همراه دختركان بي‌عصمت
و كودكان تباه
با دستاني از تمنا و كاسه‌اي از گرسنگي.

تكرار شلاق برگردة خونين اسيران
با شلاله‌هاي نرم آه
و قهقاهي بي‌خيال
از پس فرو بردن نيزه
در گلوي مصلوبي تشنه.

آنسو ترك، لحظه‌هاي بي‌وقتي
و صف منتظران صبور وقت شناس
لبخندهايمان را مثل چاههاي نفتمان تقسيم كنيم!
با برده فروشاني از جنس سينما و سكس و كامپيوتر
تا شايد يكي كاسة سفالين چند هزار ساله
از زير خاك به درآيد
و چندي بعد در يك كنفرانس بزرگ
در موزه‌اي از موزه‌هاي دوستان تاريخ
غرور ملي‌مان را اثبات كند.

دقيقه‌هاي خوشِ خوشباشي
سيركي بي‌دلقك و بي‌قفس
حراج خنده و بازي و عيش
شيرهاي خمار بي‌حوصله و زنجير
و سگهايي كه با يك سوت
از ده حلقه آتش پياپي مي‌پرند.
و بوزينه‌هايي سرخپوش
كه فقط با يك شكلات
هم جاي دوست را نشان مي‌دهند و هم دشمن را
همراه با موزيك شاد
و رقص خوكها،
با عمامه‌هاي سياه و سفيد
بر منبرهايي از موعظه‌هاي نفرت و بلاهت.

تخدير رعشه‌آور روزانه روح
در اعتيادي از فراموشي و تكرار
و تكرار
در فراموشي اعتياد.

گريز بي‌سرانجام
به تنفس آمونياك
در اتاق هماغوشيهاي سرد
با نعشهايي كه از شهوت تن مرده‌اند.

دوري از آغازِ بي‌پايانِ گريز به گرد فراموشي
دايره در دايره سرگيجه و غثيان
براي آن كه روحت بپذيرد
فتوا دهندة قتل عام
مهرباني است كه حتي مگسي را نكشته است.

چه روزهاي مقتولي
قاتلان بعد از هرقتل
با آرامش يك معصوم
صف مكرر اعداميها را نگاه مي‌كنند
و براي محكومان نماز مي‌خوانند.

وقتي قاتلان از خدا مي‌گويند
خود، خدا مي‌شوند،
و روح از تاولهاي بنفش اشباع مي‌شود.
و مي‌داني اي همسفر؟ مي‌داني؟
ـ به خود مي‌گويم ـ
انسان در افسونِ كلمه مي‌ميرد.

تب كرده‌ام باز
از اين خيل نخبه خوش خيال
كه با مغزهايي از دنبه و پنبه
سرودي در مدح فقاهت خرخاكيها مي‌خوانند
تا پرده‌هايي از رخوت روح
برديوارهاي شهر بياويزند.
تب كرده‌ام از درد.

روز بي‌روزن
با اين آرزوهاي سنگسار شده
مي‌ميرد از يأس
و من تف مي‌كنم
به مكاره‌اي كه جهان نام دارد.

مي‌لرزم از درد
از سكوت سنگي اين حكم تلخ
در قفس پرنده‌اي بي‌بال،
بال بال مي‌زنم.

اي كاش فقط خانه‌اي ويران بودم
در شهري متروك؛
يا كه پرنده‌اي مرده
در مردابي دور؛
اي كاش مردي بودم
بي‌غرورتر از جنازه يك تبعيدي
در اتاق تنهايي با پستوي گرسنگي.
كم و كمتر و كمترينم...
وقتي كه مي‌پذيرم قاتلان از خدا بگويند
ـ به خود گفتم ـ
وقتي كه مي‌پذيرم...


آه اي ناكجا، اي هيچ كجاي ناپيدا،
اي هيچ، اي كجا، اي پيدا!
اي هست، اي نيست
باور كنم كه نام تو
همان ستاره فريب بود در روزهاي خوش دروغ ؟
باور كنم كه نيستي؟
باور نمي‌كني تو بوده‌اي!
باور نمي‌كني ديده‌ام تو را!

مي شكند ترس
با اشكها و زخمهاي ناگفته ات،
و گلي از اكنون
بهار را مي‌آورد برپيشاني آسمان.

برخيز بوتيمار
با درياي اندوهت
و رودهايي از اشك
برخيز براي شاديهاي ناگريستة دور
براي فردايي كه سفرهايمان را مي‌سازد.
دي و بهمن86

1 ـ برداشتي از اين بيت مولانا:
خويش را بر نخل او آويختم
عذر آن را كه از او بگريختم