۹/۱۰/۱۳۸۷

اعترافات بازجويان و شكنجه‌گران




بخشهايي از خاطرات آخوند محسن دعاگو

كتاب خاطرات آخوند محسن دعاگو توسط انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شده است. اصل خود كتاب هم در آدرس زير موجود است :
http://www.faraz.ir/book_content.asp?book_id=1
آن چه كه مورد نظر ماست آن بخش از «خاطرات» اين دژخيم است كه به بازجو بودن و شكنجه‌گري خود اعتراف كرده است.
اين دژخيم در شرح زندگينامه خود نوشته در سال1331 در يكي از روستاهاي تربت حيدريه متولد شده. بعد لباس آخوندي پوشيده. و سالهاي بعد با مجاهدين آشنا و در دهه 1350 مدتي هم در زندان بوده است . دعاگو خود تصريح كرده كه از شاگردان خامنه‌اي بوده و هست.
نكته بسيار مهم اين است كه دعاگو در جريان تشديد جنگ گرگها انتقادات بسيار شديدي عليه خاتمي كرد ولي اخيراً دادش از دست احمدي نژاد به هوابرخاسته و او را بي ثبات ترين دولت جمهوري اسلامي خوانده است. يعني كه آش به قدري شور شده كه او گفته: «سخنان و انتقادات من به اصلاحات و دولت آقای خاتمی تا مدتها در رسانه‌های این طیف نفوذ و حضور داشت اما این مسئله در این طرف كمتر ملاحظه می‌شود» (مصاحبه با روزنامه كارگزاران ـ 19تير1387)
او امام جمعه شميران، عضو ارشد جامعه روحانیت مبارز و عضو شورای سیاستگذاری ائمه جمعه، است. اينها را از اين بابت مي نويسم كه سابقه يك بازجوي شكنجه گر در نظام آخوندي را بيابيم. و به خاطر بسپاريم كه او فقط مشتي از يك خروار است. نه بقيه شكنجه‌گران با او زياد فرق مي‌كنند و نه بقيه امام جمعه ها و مقامات حكومتي وضعيت وسابقه‌يي بهتر از اين جلاد دارند.
اما در مورد كتاب «خاطرات» دعاگو، از آن جا كه او يك آخوند است در ذكر خاطرات ريز و درشت خود دو ويژگي اصلي آخوندي را كاملاً رعايت كرده است. اول دروغگويي و دوم مهمل بافي. در اين زمينه هرخواننده‌اي متوجه مي‌شود كه بسياري از آن چه كه به اسم خاطرات مي خواند يا اصلاً واقعيت ندارد (مثل مزخرفاتي كه در مورد نحوه لو رفتن پايگاه سردار خياباني گفته) يا پرت و پلاهايي است مملو از شختلگي ذهني و قلمي(مثل اين كه بهرام آرام دفاعيات حنيف‌نژاد را براي من آورد. در حالي كه دفاعيات شهيد بنيانگذار محمد حنيف‌نژاد اصلاً به بيرون نيامد. احتمالاً دعاگو فرق بين پيام و دفاعيات را نمي داند. اين را به حساب دروغگويي او نگذاريد. از جمله مهملبافيهاي او است)
بنابراين كتاب خاطرات او به لحاظ تاريخي ارزش چنداني ندارد. ولي در ميان انبوه مزخرفات گاه غير قابل تحملش، آن بخش كه به بازجو شدنش در اوين مربوط مي شود قابل تأمل و درنگ است. اين بخش در واقع اعترافنامه يك جلاد است كه صد البته فقط قسمتهايي از كارهايش را نوشته است. او در مورد شكنجه‌هاي وحشيانه دستگير شدگان سكوت رندانه كرده است اما با وجود اين نكات قابل توجهي در اعترافات(خاطرات) او هست كه نحوه كار و زواياي پنهان بازجويان را تا حدي روشن مي كند. ذيلاً آن را با توضيحات مختصري در داخل پرانتز نقل مي كنيم:
«بعد از جريان شهادت آقاي دكتر بهشتي و حوادثي كه به دنبال آن پيش آمد، من خيلي ناراحت بودم. در آن زمان به آقاي لاجوردي، كه عضو شوراي مركزي حزب جمهوري و هم‏چنين دادستان انقلاب بود، گفتم كه آمادگي دارم تا براي خدا در دادگاه انقلاب با شما همكاري كنم و در اداره‏ي كار و رسيدگي به پرونده‏ها كمك و ياورتان باشم. آقاي لاجوردي از پيشنهادم استقبال كرد.


تقريباً تمامي زندانيان ضدانقلاب تهران در زندان اوين مستقر بودند. آقاي لاجوردي مسئوليت شعبة12 دادسراي انقلاب اسلامي تهران را به من داد. پس از آن من با نام مستعار «محمدجواد سلامتي»، رئيس اين شعبه شدم و كار رسيدگي به پرونده‏ها را شروع كردم. در شعبة 12، سه نفر زيرنظر من كار مي‏كردند. در آن زمان سه محافظ داشتم، محافظان من از افراد متدين و با انگيزه‏اي بودند كه در سپاه پاسداران آموزش ديده بودند. محافظان و رانندة من آقايان كاظم مهدي‏زاده، زمرديان و اشرف بودند كه اعضاي تيم بازداشت‏كننده را تشكيل مي‏دادند و در ضمن كارهاي مقدماتي و زمينه‏سازي براي بازجويي را برعهده داشتند. اين شعبه هم‏زمان با ورود من تأسيس شد. ما كار شناسايي را انجام مي‏داديم، پس از آن من حكم بازداشت را صادر مي‏كردم و اعضاي تيم بازداشت نيمه شب كار عمليات و دستگيري را انجام مي‏دادند. حدود 170 نفر از شاخةكارگري سازمان مجاهدين خلق (تقريباً تمام آنها) را دستگير كرديم. شاخةكارگري سازمان مجاهدين بيشتر در تهران متمركز بود. البته اعضاي آن را بيشتر افراد شهرستاني تشكيل مي‏دادند. بيشترين دستگيريها در تهران انجام مي‏شد؛ ولي اگر در شهرستان هم كساني شناسايي مي‏شدند، آ‏نها را دستگير كرده، در تهران به ما تحويل مي‏دادند. يكي از افرادي كه به پرونده‏اش رسيدگي كردم و در اواخر كار مرا شناخت، سيف‏الله كاظميان بود. او يكبار گفت: «فكر مي‏كنم فلاني باشي.» من پروندة او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهاي سيف‏الله كاظميان بودم. خودم مراحل بازجويي، تكميل پرونده و محاكمة او را انجام دادم(اعتراف به بازجويي و شكنجه سيف‌الله كاظميان توسط دعاگو. براي تكميل حرفهاي ناگفته اين بازجوي شكنجه گر اضافه كنيم، مجاهد شهيد سيف الله كاظميان تا سال67 در زندان بود و در جريان قتل عام سياه آن سال به شهادت رسيد) . يكي ديگر از بازداشت‏شدگان، محمدرضا بَلول از اعضاي سازمان مجاهدين خلق بود كه رتبة سازماني بالايي داشت و رهبري شاخة كارگري تهران را برعهدة او گذاشته بودند. بلول، خوزستاني بود و مسلح دستگير شده بود. (شخصي به نام محمدرضا بلول كه داراي «رتبه بالاي سازماني» بوده و «رهبري شاخة كارگر تهران» را داشته مطلقا وجود خارجي نداشته است. مسئول نهاد كارگري سازمان مجاهد شهيد حميد جلالزاده بود كه در 12ارديبهشت61 در جريان حمله به خانه مجاهد شهيد محمد ضابطي به شهادت رسيد. اين مزخرفات را به حساب خالي بنديها و دروغگوييهاي حاج آقا بگذاريد. از اين نمونه ها بسيار فرموده اند. در ليست شهيدان مجاهد خلق محمدعلي بالو وجود دارد در سال61 تيرباران شده است) علي ساعدي عضو بسيار فعال تيم عملياتي سازمان مجاهدين با اسلحه دستگير شد، پس از او دو خواهرش هم بازداشت شدند(تا آنجا كه من اطلاع دارم فردي به نام «علي ساعدي» هم وجود خارجي ندارد و احتمالاً اگر هم باشد نام مستعار بوده است). دوران بسيار سختي بود، ما گاهي تا ساعت سه و نيم بامداد مشغول فعاليت بوديم. اغلب شبها را در همان‏جا مي‏ماندم و بعد از نماز صبح به خانه مي‏رفتم(توجه شود به مفهوم سختيها). دوستاني كه با من كار مي‏كردند از بچه‏هاي بسيار خوب و از تيم آموزش ديده‏اي بودند. من روي آنها كار كردم و آموزشهاي لازم را به آنان دادم. اعضاي تيمي كه با من كار مي‏كردند، نيمه شب سر قرار مي‏رفتند و كار دستگيري را انجام مي‏دادند، گاه تيراندازي و درگيري پيش مي‏آمد، ولي تا زماني كه من مسئول آنها بودم، كسي مجروح و دستگير نشد. (دروغ كه حناق نيست گلوي اين دژخيم را بگيرد! چند سطر بالاتر نوشته است 170نفر را فقط از شاخه كارگري سازمان دستگير كرديم). بازداشتيهاي ما همه سالم بودند، حتي محمدرضا بلول در موقع دستگيري سيانور خورد؛ ولي ما او را بلافاصله به بيمارستان منتقل و تلاش زيادي كرديم تا او را از مرگ نجات دهيم. پس از آن بلول بازجويي شد(چگونه بازجويي شد؟ و بعد چه شد؟ احتمالاً حاج آقا اينها را گذاشته در دادگاه حقيقت يابي كه قرار است براي امثال او تشكيل شود، بگويد). حدود 80 درصد افرادي كه من از آنان بازجويي كردم، در داخل زندان به طور كامل تغيير عقيده دادند. چنين ضريبي در زمان شاه به هيچ وجه وجود نداشت. تعداد افرادي كه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در زندان تغيير عقيده مي‏دادند شايد حدود پنج درصد از كل زندانيها بودند و بقيه بر مواضع خود ايستادگي نشان مي‏دادند. كساني كه با صحبتهاي من تغيير عقيده مي‏دادند، تبديل به فردي معتقد شده، با ما همكاري مي‏كردند. براي مثال آقايي به نام فرقاني كه به 20 سال زندان محكوم شده بود، با صحبتهاي من منقلب شد و بعدها آزاد گرديد. او پس از آزادي به ديدنم آمد و گفت كه مشغول به كار شده و در حال حاضر از نيروهاي مخلص و مؤمن به انقلاب است. ايشان از جمله كساني بود كه از ته قلب توبه كرده بود. در آن روزها من و افراد تيم به طور شبانه‏روزي كار مي‏كرديم، خواب و استراحت نداشتيم. اگر خيلي خسته بوديم، در داخل شعبه نيم ساعتي استراحت مي‏كرديم. گاهي عمليات ساعت سه و نيم بامداد انجام مي‏شد؛ چون بعضي از قرارهاي مجاهدين در آن ساعت تعيين شده بود. براي مثال ما يك نفر را دستگير مي‏كرديم و او به ما مي‏گفت كه ساعت چهار صبح در فلان جا قرار دارم. تيم ما بايد ساعت چهار صبح عمليات خود را شروع مي‏كرد تا كار دستگيري و گاهي بازرسي خانة تيمي، گردآوري اسناد، مدارك، اسلحه، نارنجك و فشنگ را انجام دهد. در آن مقطع به دليل شوكي كه در اثر شهادت دكتر بهشتي به من وارد شده بود، وارد عمل شدم و هدفم از اين كار خشكاندن ريشة سازمان مجاهدين خلق بود. فشارهايي كه ما از داخل كشور بر اين سازمان وارد آورديم، آنها را ناچار به فرار ساخت. گاه بعضي از دوستان ناشي ما از مجلس شوراي اسلامي به داخل زندان مي‏آمدند و مي‏گفتند، آقا مبادا يك وقت كسي را شكنجه كنيد(توجه كنيد به رسوائي كار! فضاحت چنان بالا گرفته بود كه حتي خود حضرات هم به فغان آمده بودند. «دوستان ناشي» سختيهاي كار «دوستان ماهر» خود را درك نمي كردند. اين سختيها هم تنها بسيج براي دستگيريها و حمله به خانه ها نبود. «مهارت» بازجويان تازه بعد از دستگيري افراد، با شلاق و انواع شكنجه‌هاي ديگر نشان داده مي‌شد). ما شبانه‏روز زحمت مي‏‌كشيديم تا اين جريان را متلاشي كنيم؛ ولي هر چند مدت يك بار عده‏اي وارد زندان مي‏شدند و با پرسشهاي ويژه‏اي از مسئولين، كادر قضايي و زندانيان منافق را اميدوار مي‏كردند. روزي آقاي اسدالله بيات با يك نفر همراه به زندان آمد و گفت: «نكند اينها را بزنيد تا اطلاعات بگيريد، به ما شكايت شده كه شما اين‏جا زندانيها را كتك مي‏زنيد» در جواب ايشان گفتم: «ما وظيفة‏ شرعي خودمان را مي‏دانيم و كار خلاف شرع نمي‏كنيم، شما خيالتان راحت باشد» (جواب هرچند رندانه است اما كاملاً مشخص است و نيازي به توضيح ندارد كه «وظيفة شرعي» بازجويان چه بوده است) حقيقت اين بود؛ تصميم من اين بود كه تا مرحلة ريشه‏كن شدن جريان نفاق در ايران پيش بروم. حدود 95 درصد از اعترافات با صحبت و گفت‏وگو و كار فكري گرفته مي‏شد، يعني اشخاص وقتي از نظر ذهني متحول و منقلب مي‏شدند، به ما اطلاعات مي‏دادند. شايد پنج درصد اعتراف نمي‏كردند(از اين دژخيم بايد سؤال كرد اگر واقعاً 95درصد زندانيان اين گونه بودند كه تو مي بافي و 80درصد هم تغيير عقيده مي‌دادند پس چه ضرورتي داشت در سال67 آن گونه آنها را قتل عام كنيد؟) . اين مقطع برايم خيلي شيرين بود. از صبح تا عصر در آموزش و پرورش خدمت مي‏كردم و بعد از آن تا ديروقت در زندان اوين بودم(توجه شود به شغل عاديسازانه اين دژخيم كه مثلاً «خدمت در آموزش و پرورش» بوده است در حالي كه شغل اصلي اش شكنجه گري بوده و از اين نمونه ها بسيار است). در آن دوران خانمم به من مي‏گفت: «شما توجه داري كه زن و بچه داري؟ صبح از خانه بيرون مي‏روي و گاهي اذان صبح روز بعد به خانه مي‏آيي و يا گاهي اصلاً نمي‏آيي. آيا اين روش درست است؟» من در جواب ايشان مي‏گفتم: «شما كه اوضاع انقلاب را مي‏دانيد. چطور مي‏توانيم در اين وضعيت ريشة نفاق را در ايران از بين نبريم. من معتقدم كه اگر اين مسئله خاتمه نيابد، نظام دچار مشكل خواهد شد. بايد اين مجموعه را كه افسار آنها دست بيگانگان است، ريشه‏كن كنيم».

۹/۰۴/۱۳۸۷

زنان زندانبان و شكنجه‌گر

يكي ديگر از زير مجموعه‌هايي كه در بررسي مقولة شكنجه در رژيم آخوندي بايد به آن پرداخت مبحث زندانبانان و شكنجه‌گران زن است. پديده‌اي نو كه از ره‌آوردهاي نحس و شوم حاكميت آخوندهاست.
اما اين مقوله قبل از هرچيز به تعداد زنان سياسي دستگير شده در حاكميت آخوندي مربوط مي‌شود.
يعني گزافه نيست اگر بگوييم به وجود آمدن طيفي از زنان بازجو و شكنجه‌گر محصول طبيعي رشد جنبش آزاديخواهي و به ميدان آمدن اقشار وسيع زنان در نبرد براي آزادي است.
براي درك ابعاد قضيه، مقايسه‌اي ناقص و كوتاه با زندانيان سياسي زن در زمان شاه روشنگر است. تاريخچه زندانيان زن به طور خاص به بعد از شروع مبارزه مسلحانه در دهه 50 مربوط مي‌شود. تا پيش از آن هرچه بود به صورت بسيار معدود و انگشت شمار، آن هم بيشتر به دليل وابستگيهاي خانوادگي موضوعيت داشت. اما اين سازمانهاي مترقي و انقلابي، به طور مشخص مجاهدين و فداييها، بودند كه توانستند براي اولين بار در تاريخ آزاديخواهي مردم ايران پاي زنان روشنفكر را به ميدان مبارزه با ديكتاتوري شاه بكشند
در اين ميان وضعيت زنان مجاهد با ويژيگيهاي خود قابل تأمل است. چرا كه در ميان زنان به ميدان آمده، تنها شاهد حضور روشنفكران شوريده بر نظام سلطنتي، مانند شهيد اشرف رجوي و يا فاطمه اميني، نيستيم. بلكه حمايت خانواده‌ها و طيف گسترده‌اي از مادران و خانواده‌هاي مجاهدين اسير يا شهيد، شبكه مردمي گسترده‌اي به وجود آورده بود كه به نسبت همان ايام وظايف بسيار سنگيني هم به دوش داشتند. بسياري از اين زنان پيشتاز، در نبرد با ساواك يا به شهادت رسيدند و يا دستگير شدند و سخت‌ترين شكنجه‌ها را تحمل كردند. هرچند ساواكيها در شكنجه زنان مجاهد و مبارزه از هيچ رذالتي دريغ نكردند اما تعداد دستگيرشدگان طوري بود كه همه‌شان را در يك بند، در كنار بند زنان زندان قصر، سرجمع نگهداري مي‌كرد.
هرچند در اين مورد بسيار مي‌توان نوشت اما ما براي رسيدن به بحث اصلي خود ناگزير از آن در مي‌گذريم و به بحث خود ادامه مي‌دهيم.
انقلاب ضدسلطنتي خود انرژي بسياري از زنان را آزاد كرد و آنان را به ميدان مبارزه كشانيد. زناني كه به دليل ماهيت «رهايي»شان اصولاً در تضاد بنيادين با حاكمتي ارتجاع مذهبي بودند. به همين دليل زنان از همان آغاز ربوده شدن حاكميت توسط آخوندها به مقابله با آنان برخاستند و جاي خود را در سازمانهاي مترقي يافتند. روي آوردن زنان به مجاهدين به طور خاص در سالهاي اول بعد از پيروزي انقلاب بسيار چشمگير بود. همزمان با گسترده شدن سركوب توسط آخوندها و پاسداران تعداد بسياري از زنان نيز دستگير شدند. گستردگي دستگيريها در همان سالها به قدري است كه مطلقاً قابل مقايسه با زمان شاه نيست. چه به لحاظ كمي زندانيان؛ و چه به لحاظ ميزان خباثتي كه شكنجه‌گران در حق آنان روا داشتند.
يادآوري مي‌كنيم كه گذشته از تهران در اغلب شهرهاي درجه يك (مانند مشهد و تبريز و شيراز و رشت و كرمانشاه) و حتي كوچكتر (مانند لاهيجان و ايلام و زنجان و...) بند مخصوص زنان وجود داشت. و اتفاقاً شكنجه زنان دستگير شده در اين شهرستانها كوچكتر بسا وحشتناكتر و ددمنشانه تر بوده است. بررسي اين مقوله، بسيار روشنگر است و تا كنون بررسي دقيقي درباره آن صورت نگرفته است.
كميت گسترده‌ زنان دستگيرشده ، تشكيل بندهاي ويژه زنان، حل مسائل خاص آنان و اداره بندها توسط زندانبانان زن را اجتناب ناپذير مي‌كرد. اين بود كه به طور خاص بعد از 30خرداد60 شكنجه‌گران زن در زندانها فعال شدند.
در ابتدا زنان آموزش ديده‌اي كه بتوانند در «كارگاه» آخوندي وظايف زندانباني و شكنجه‌گري را انجام دهند وجود نداشت. لذا آخوندها چاره‌اي جز از به كار گرفتن زنان بدنام يا ساواكي دستگير شده كه تسليم شكنجه‌گران شده بودند نداشتند. زنان اسير در گزارشهاي خود از اين نمونه‌ها بسيار نقل كرده‌اند.
بختياري، مسئول بندهاي 311 و 246 اوين و قزلحصار، شيرازي، و اكبري سه زن پاسدار از اين قبيل زنان بودند كه هرسه در گذشته ساواكي بودند. در يك گزارش از زني پاسدار به نام طالقاني نام آورده شده است كه او نيز در گذشته ساواكي بوده و اكنون: «زندانيان زن را به فجيعترين شکل آزار مي‌داد. او در هر وعده از نماز ، زندانيان زن را که نماز نمي‌گذاردند به تخت شلاق مي‌بست تا از حال بروند»
بختياري،كه در زمان شاه نيز زندانبان بود، در زمان آخوندها هم به يکي از شکنجه گران اصلي بند زنان تبديل شد. او تا سال 62 در اوين و سپس به زندان گوهردشت منتقل گرديد.
گزارشي كه ذيلاً نقل مي‌كنيم از كتاب «مجمع الجزاير رنج» خاطرات زندان مجاهد از بند رسته هما جابري است. اين گزارش تا ابعادي از وضعيت شكنجه‌گران زن در زندانهاي آخوندي را نشان مي‌دهد: «...هنگام ورود بهبند4 (قزلحصار) تعدادي زندانبان ديديم كه شبيه پاسدارهاي زني كه تا آن موقع ديده بوديم، نبودند. اينها هرچند براي بيرون رفتن از بند، مثل ديگر زنهاي پاسدار چادر سر ميكردند. ولي در بند شكل و شمايل ديگري داشتند، مثل مردان لات لباس ميپوشيدند وفرهنگ صحبت كردن آنها هم خيلي لومپني بود و فرهنگ و مناسبات و شوخيهاي ركيكي، هم با يكديگر و هم با مردان پاسدار داشتند. اتاق كارشان هم با بطريهاي خالي كه در اطرافشان پراكنده بود، بيشتر بهبارهاي مشروبخواري شبيه بود و براي ما علامت سؤال بود كه اينها كي هستند؟ بچههايي كه پيش از ما بودند، گفتند اينها قبلاً زنان زندانبان ساواك شاه بودند كه الان بهخدمت رژيم خميني درآمدهاند. اينها زندانبانهاي حرفهيي و در نحوه كتك زدن و شكنجه آموزش ديده بودند. ابتدا كه زندانيان زن در سالهاي 58 و59 كمتر بودند و زنان زنداني را بهكميته مشترك ميبردند، اينها در آنجا بودند و مانند كوكلوسكلانها با نقاب بهسلولها مراجعه ميكردند و با شيوههاي ساواك شكنجه ميكردند. اما بعد از اينكه دستگيريها گستردهتر شده بود و رژيم زندانبان زن آموزشديده نداشت از آنها در زندانهاي ديگر مثل قزلحصار، اوين و گوهردشت استفاده ميكرد و همينها ساير زنان پاسدار تازهكار را آموزش ميدادند. يكي از آنها حركات كاراته بلدبود و به«خانم اكبري» معروف بود. تعدادي از خواهراني كه قبلاً دستگير شده بودند، وحشيگريهاي اين باند را ديده و براي ما تعريف ميكردند.
يكروز بعد از ورود ما بهبند4 قزلحصار، تعدادي از اين گروه بهآنجا آمدند. زني بهنام «بختياري» رئيسشان بود و اين گـروه بههمين جهت بهگروه «بختياري» معروف بودند، خود بختياري هم همراهشان بود. بختياري تيپش مثل زنهاي فاسد بود، در حالي كه يك زيرپيراهن مردانه بهتن داشت، آمد و روي يك صندلي در راهرو نشست. بعد ما را نفر بهنفر مقابل او ميبردند و او قيافه ما را نگاه ميكرد و با عكسهايي كه در آلبوم بود، تطبيق ميداد و ضمن مسخرگي با نوچههايش در مورد اينكه آيا عكس شبيه فرد مورد نظر هست يا نه؟ صحبت ميكردند. بعدها فهميديم كه خانواده‌هاي ما بهدنبالمان ميگشتند و عكسهاي ما را براي شناسايي داده بودند كه مطلع شوند زنده هستيم يا نه؟
بعد از مدتي، اين زندانبانها را بهجاهاي ديگري مثل بندهاي 311 و209 اوين كه سلولهاي انفرادي داشتند، بردند و چند پاسدار زن جاي آنها را گرفتند. اين پاسداران جديد از عقب ماندهترين و عقدهييترين اقشار جامعه بودند، مثلاً يكي از آنها بنام اعظم آن طور كه بچهها ميگفتند، قبلاً زن فاسدي بود و بههمين جرم در زندان بود، اما بعد رژيم، خود او را زندانبان كرده بود.
يكي ديگر زني بود با هيكلي كوتاه و خپل، بنام فاطمه كه چشمهايش آنقدر انحراف داشت و چپ بود كه وقتي كسي را در اول صف نگاه ميكرد و مخاطب قرار ميداد، بچههايي كه در آخر صف بودند، فكر ميكردند آنها را صدا زده است و بههمين جهت اغلب صحنههاي مضحكي اتفاق ميافتاد. او هم كه فكر ميكرد بچهها عمداً سربهسرش ميگذارند، مستمر فحش ميداد و هر چيزي را بهخودش ميگرفت و دعوا مرافعه راه ميانداخت. البته بچهها هم كه اين را فهميده بودند از اين بابت اذيتش مي‌كردند. مثلاً يكبار كه در بيرون سلول گوش ايستاده بود كه ببيند بچهها چه ميگويند، يكي با صداي بلند گفت ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد. او از اين كه بهموش تشبيهش كرده بودند، جنجالي بهپاكرد، پاسداران مرد را بهآنجا كشاند و همه نفرات سلول را بهكتك داد.

.... زندانبانهاي زن
در گوهردشت تا 4، 5ماه زندانبان زن نداشتيم، تنها پاسداران مرد بودند كه دريچههاي سلول را بدون اينكه اطلاع بدهند باز ميكردند و آدم را با نگاههاي ناپاكشان ميپاييدند، بههمين دليل تا وقتي آنها بودند، ما اجباراً هميشه با چادر و پوشيده درسلول بهسر ميبرديم چون هيچ اعتمادي بهآنها نداشتيم. اين امر بهخصوص در گرماي تابستان و سلولي كه هيچ تهويهيي نداشت، كلافه كننده بود، اما بدتر از خود گرما و محدوديتهاي فيزيكي، حضور و سايه اين جانوران نرينه، يك استرس و فشار دائمي رواني بهآدم تحميل ميكرد، وقتي كه در آن تنهايي و سكوت ميخوابيدي و نميدانستي كه در اطرافت آيا جنبندهيي هست يا نه، يا وقتي در همان سلول، سرويس ميرفتي، همهاش اين دلهره را داشتي كه اگر الان پاسدار غولتشن ناگهان در را باز كند و تو را در آن حالت ببيند، چه خواهد شد. البته آنها بهعمد و براي نگهداشتن فشار رواني بر روي ما اين كار را ميكردند.
بعد از مدتي مجدداً سروكله بختياري پيدا شد فهميديم براي آموزش پاسدارهاي زن كه جديداً وارد شده بودند آمده است. يكي از اين پاسداران زن كه اسم خودش را فاطمه گذاشته بود، زني بيسواد بود كه چون اوايل كارش بود، هنوز يك مقدار رحم و انسانيت در چهره و رفتارش ديده ميشد ولي بعد از مدتي كه گذشت و از بختياري آموزش گرفت، ديگر او هم چهرهيي كريه و سبعانه مثل ساير پاسدارها پيدا كرده بود. يك دختر پاسدار جوان هم در اين اكيپ بود كه او هم چون تازهكار بود، همراه زن پاسدار ديگري باهم كار ميكردند.
حرفهاي زنهاي پاسدار بسيار مبتذل بود و اغلب در اطراف مناسبات كثيفي كه با چند مرد پاسدار داشتند، يا بگومگو و سگدعواهايي كه بين خودشان، بر سر تصاحب اجناسي كه ملاقاتيها براي زندانيان ميآوردند، دور ميزد.
مثلاً مادري براي فرزندش يك شيشه عطر داده بود، زن پاسدار عطر را به خودش زده بود، آن را بو ميكرد و بهزنداني و مادرش فحش ميداد كه آخر اين بهچه درد او كه در سلول تنهاست، ميخورد؟ و بر سر اين كه عطر را كي بردارد دعوايشان شده بود و يا بر سر بلوزي كه خانواده يك زنداني برايش آورده بودند وگويا چيز خوبي بود با هم دعوا ميكردند.
دادن مواد و اشياء بهسلولها ممنوع بود، اما اين ممنوعيت را بهخاطر بازتاب سياسي و اجتماعي آن بهخانوادهها نميگفتند، لذا چيزهايي را كه خانوادهها ميآوردند، زندانبانها براي خودشان برميداشتند. فقط پول را بهما ميدادند كه آن هم بهدردمان نميخورد.
آنها حتي گاهي يك چيزهايي را بهانه ميكردند تا از ما اخاذي كنند و پولهايي را كه خانوادهها برايمان ميآوردند، از ما بگيرند. يك روز، نزديك موعد ملاقات، گفتند سرپوش توالتها را كه ملامين بوده، شما منافقين براي ضربه زدن بهنظام شكستهايد، يا الله هركدام بايد 200 تومان بدهيد. ما هم گفتيم نميدهيم. بختياري كارش را شروع كرد. ما را ازسلولها خارج كردند و رو بهديوار نگهداشتند هر روز بختياري ميآمد و شروع بهلغز خواندن مي‌كرد، از آنجا كه زمان شاه زندانبان ساواك بود، لغزهايش هم معمولاً مضمون ذكر سوابقش در سيستم ساواك بود. مثلاً ميگفت من «مسعود رجوي» را در زمان شاه موقعي كه شكنجه ميشد، ديدم، شما چي فكر كردهايد؟ ميخواهيد مسعود رجوي بشويد؟ نشانتان ميدهم! اين كه حرفهايش چقدر واقعي بود، نميدانم! اما بهنظر ميرسيد از اين طريق و با بازگو كردن سوابقش براي ما، بيشتر ميخواست نزد ساير پاسداران زن زيردستش فخرفروشي كند و ميخ سلطه خود بر آنها را محكم كند.
بههرحال بختياري بهبهانه شكستن سرپوش توالتها، چند روز ما را ايستاده رو بهديوار نگهداشت، تا اينكه زمان ملاقات رسيد. آنها كه ديده بودند، نميتوانند از زندانيان پول بگيرند و اين قضيه با مقاومت بچهها روي دستشان مانده بود و ميخواستند آن را بهنحوي ختم كنند، پاي خانوادهها را بهميان كشيدند و روز ملاقات بهخانوادهها گفتند كه بچههاي منافق شما درِ توالتها را شكستهاند و الان در تنبيه هستند و اگر پول ندهيد در همين وضع ميمانند. طبيعي است خانوادهها هم كه راضي نبودند فرزندانشان بهخاطر مقداري پول، تحت آزار و شكنجه قرار بگيرند، پولي را كه آنها ميخواستند داده بودند.
يكي از بچهها بهنام فرحناز در سلول مقابل ما بود كه وقتي براي ملاقات رفت، داستان اين اذيت وآزار چند روزه را بهخانواده‌اش گفت. خانواده او هم شروع بهاعتراض كرده و خانواده‌هاي ديگر هم وقتي داستان را فهميده بودند، بهآنها پيوسته و داد و بيداد كرده بودند و خلاصه جلو زندان شلوغ شده بود. لذا بقيه ملاقاتها را لغو كرده و ما را بهسلولها برگرداندند. وقتي در بسته شد، ديديم صداي داد و بيداد وكتك زدن ميآيد. بختياري و اكبري و يك پاسدار زن ديگر، فرحناز را بهشدت ميزدند و او را از سالن ملاقات كشانكشان بهسمت سلول ميآوردند. فرحناز هم فرياد ميزد و شجاعانه ميگفت نامردها سه بهيك ميزنيد!؟ كه من از حرفش خندهام گرفته بود. او همچنين در ميان فريادهاي خود، ميگفت: شما چي فكر كردهايد؟ فكر كردهايد صداي ما بهجايي نخواهد رسيد و ما پاي بته بهعمل آمدهايم و كس وكاري نداريم!؟ از روزي نميترسيد كه مردم كارهاي شما را بفهمند! عجيب بود كه وقتي اين جمله را گفت گويي پاسدارها كه تا يك لحظه پيش آن طور بيرحمانه كتك ميزدند و عربده ميكشيدند، يك مرتبه وا رفتند، كتك قطع شد و اورا بهداخل سلول انداختند و در را بستند. يك ساعتي گذشت و بعد، رئيس زندان بهنام «صبحي»، كه مردي با هيكلي خرسمانند و يك تپه ريش بود وارد سلول او شد. فضاي بند كاملاً ملتهب بود و بهنظر ميرسيد تمام بچههاي بند آمادهاند كه اگر كتك زدن فرحناز ادامه پيدا كند، شروع بهاعتراض و زدن درها بكنند. ظاهراً صبحي نيز همين فضا را گرفته بود، چون شروع كرد آرام با او صحبت كردن كه چرا بهخانوادهات اين حرفها را زدي؟ و سعي ميكرد او را آرام كند».
در مورد بختياري گزارش ديگري از كتاب «نبردي براي همه»، خاطرات مجاهد از بند رسته متين كريم، موجود است كه مرور آن روشنگر است. متين كريم با اشاره به برادر خردسالش كه به اتفاق مادر و پدرش دستگير شده بود نوشته است: «در سلول به‌دليل كمبود مواد غذايي، خودم و ساير خواهرها بخشي از غذايمان را كنار مي‌گذاشتيم و به او مي‌داديم. هيچ امكان ديگري جز غذايي كه به زندانيان داده مي‌شد، برايش وجود نداشت. چند بار هم كه اعتراض كردم بعد از كتك مفصلي كه از بختياري زن پاسدار كثيف مسئول آن‌جا خوردم، با كينه و غيظ گفت: اين‌كه آدم نيست. توله‌منافق است. مي‌خواست بچه منافق نشود. بچه منافق كه آدم نيست تا نياز به رسيدگي داشته باشد. از سگ هم بدتر است. مادرت روزي كه مي‌خواست طرفداري از منافقين بكند، بايد فكر اين روزهاي بچه‌اش را هم مي‌كرد. اصلاً از سرتان هم زياد است كه اين‌جا را بهتان داده‌ايم. نفس هم كه مي‌كشيد از سرتان زيادي است»
نظير همين حرفها از ساير زنان پاسداران نيز نقل شده است. مثلا رحيمي زندانبان بند 246 بوده است. او به دليل خوش خدمتيهايش از پاسداري در سالن ملاقات ارتقاء پيدا کرد و مسئول کل بندهاي زنان شد. دربارة او نقل مي‌كنند كه در بحبوحه قتل عام سال67 به زنان اسير مي‌گفت: « زنده ماندن شما حرام است. منافق را بايد كشت».
بنا برگزارشهاي موجود رحيمي نظر دهنده در مورد اعدامهاي اوين بود. رحيمي در سالهاي دهه شصت 45ساله بود در کنار او پاسداران ديگري چون فاطمه جباري ، نجفي، محمدي، نظري، عليان و زينتي حضور داشته‌اند که در برخورد خشن وکينه‌يي کردن با زندانيان زن دست كمي از رحيمي نداشته‌اند. پيش از رحيمي، راحله موسوي، كه مي‌گفتند دختر آخوند موسوي تبريزي است، همه كار بند زنان بوده است. او با دخالت مستقيم در شکنجه و اعدام زندانيان زن نقش بسيار سفاكانه‌اي بازي مي‌كرد. راحله كه به نام نسرين هم خوانده مي‌شد در بند 216 بود و بعدها در فرودگاه مهرآباد در حال بازرسي بدني زنان مسافر ديده شده است (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود ـ نوشته اعظم مازنداراني ـ نشريه مجاهد 876 ـ30مهر 86)
از ديگر زنان پاسدار كه در كنار بازجويان و شكنجه‌گران مرد نظير مجيد فرلنگ (بازجوي ويژه زنان زندان اوين) به شكنجه و آزار زندانيان مشغول بودند از جمله مي‌توان از افراد زير نام برد:
- فرزانه نوربخش مسئول بند246 زنان اوين
- معصومه يكتا پاسدار بندهاي 311 و 216 و 240
- حسيني زن بازجو و مسئول واحد 216 اوين
- حبيبي زن زندانبان بند311 زندان اوين شكنجه‌گر
- مريم احمدي، پاسدار، مسئول بهداري بخش زنان زندان اوين، كمك بازجو و شكنجه‌گر
- ربابه آهنگران
- فياض بخش
- ابراهيمي. نماينده انجمن حجتيه كه به قساوت مشهور بود و در زندان گوهردشت زندانباني مي‌کرد. در سالهاي 1361- 1363 در دوره او زندانيان تحت شکنجه و مراقبتهاي شديد بودند.
- زهرا علوي محمدي
- محبوبه طيبي
- رحماني
- سعيدي
- شريفي
- سعادتي
- باقري مسئول بهداري زنان
- ماه منير بهمني كه بسيار سفاك بوده و بنابر برخي از گزارشها در سال63 كانديداي نمايندگي مجلس شده است.
- عليپور مسئول مستقيم شكنجه زندانيان زن سياسي بود. در گزارشها آمده است كه عليپور يك هوادار مقاوم مجاهدين به نام ناديا نستوه را به شدت شكنجه مي‌كرد. اين زن سفاك هر روز چند بار با شلاق وارد سلول ناديا مي‌شد و جلو ساير زندانيان او را زير ضربات شلاق مي‌گرفت.
در گزارش يك مادر زنداني كه توانسته از زندان بگريزد مي‌خوانيم: «علاوه بر شكنجه‌گراني مانند لاجوردي كه به صورت روزانه ما را به زير شكنجه مي‌بردند بايد از نقش زنان شكنجه‌گر ياد كنم. آنان به عنوان مهره‌هاي حقير دستگاه شكنجه و كشتار در كار ضد‌انساني خودشان ذوب شده بودند و از هيچ جنايتي در حق زندانيان ديگر خودداري نمي‌كردند...اين عده در دريدگي و بي‌حيايي دست پاسداران مرد را از پشت بسته بودند. ما از آنها چيزهايي ديديم و شنيديم كه قلم از نوشتنشان شرم مي‌كند. به عنوان نمونه يك روز يكي از آنها به نام طلوعي با وقاحت گفت: «شنيده‌ايم كه مي‌گويند ما به زندانيان زن تجاوز مي‌كنيم ،بله كه مي‌كنيم» (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود نوشته اعظم مازنداراني نشريه مجاهد 876 ـ30مهر 86)
در گزارشي پيرامون نحوه برخورد اين زنان شكنجه‌گر با زنان اسير مجاهد خلق وقتي كه حتي براي گرفتن يك داروي مسكن به دفتر بند مراجعه مي‌كردند، مي‌خوانيم: «پاسدار فاطمه جباري (مسئول بندهاي زنان) که در بين ما به "فاطمه عَرّه" معروف بود، با غربتي بازي جيغ ميزد. کتاب روي دستمان به پرواز درآمد و از روي تخت طبقه سوم پريديم وسط اتاق و همگي دوان دوان به سمت دفتر بند رفتيم. فاطمه جباري و يک پاسدار ديگر از آن طرف مژگان را به سمت دفتر مي‌کشيدند و ما از اين طرف او را گرفته بوديم و به سمت داخل بند مي‌کشيديم! ما بکش، آنها بکش، بيچاره مژگان عين گوشت قرباني به اين طرف و آن طرف کشيده مي‌شد...
پاسدار جباري داد مي‌زد: منافقاي آمريکائي، برادرهاي ما در جبهه دارند از بي داروئي شهيد مي‌شند و شماها اينجا دارو مي‌خواهيد!؟
مژگان هم با فرياد جواب مي‌داد: شماها کيک رو خورديد و کلتش رو بستيد اون وقت به ما مي‌گيد آمريکائي!؟ دراين لحظه "فاطمه عَرّه" هوار کشيد: مجتبي بدادم برس، از دست اين منافقا نجاتم بده!
لحظاتي بعد مجتبي حلوايي يکي از دژخيمان اوين و گروه ضربتش وسط بند بودند؛ در حالي که شلاقش را کف دستش مي‌زد و آماده براي يورش مي‌شد کرکري مي‌خواند: پدرسوخته‌هاي منافق، حالا ديگه به خواهران ما حمله و توهين مي‌کنيد!؟ با اين جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگي ما را زدند... وقتي به جمع زندانيان حمله مي‌کردند زودتر دست برمي‌داشتند تا اين که يک زنداني را به تنهايي گير مي‌انداختند؛ به تجربه دريافته بوديم که به اين شکل فشار روي جمع تقسيم و خُرد مي‌شود.
بدنبال حمله و هجومهاي بعدي و مقاومت زندانيان، تعداد زيادي از بچه‌ها از جمله سوسن، فريبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهيد، اشرف و... به منظور تنبيه بيشتر به بندهاي انفرادي زندان گوهردشت منتقل شدند». (از مقاله همسلوليها، شراره‌هاي67، بخش ششم، نوشته مينا انتظاري)
پروين فيروزان كه مدت 9سال در زندان رژيم آخوندي بوده است در بخشي از خاطرات خود به نقش زنان شكنجه‌گر اشاره كرده و نوشته : «يك زن پاسدار شهادت داده بود كه من ديدم اين زنداني در سلول بدون چادر و با روسري نماز مي‌خوانده است. او را اعدام كنيد». نسرين فيض مجاهد از بندرسته در خاطرات خود به نام «دستچين گلهاي باغ عشق» نوشته است: «شكنجه و فشار زندانبان، به ۲دليل واضح، برروي زنان مجاهد مضاعف بود. فشار اول دريدگي و وجود گرازهاي درنده يي بنام پاسدار بود. تحمل اين نامردان وحشي كه حرامزادگان ايدئولوژي جنسيت خميني بودند، شيوه يي از تنظيم رابطه را مي‌طلبيدكه تجربه‌اش را از دوران بازجويي داشتيم. اما فشار دومي هم بر روي زنان مجاهد در زندانها بود كه فقط توان تحمل فشارهاي جسمي در مقابل آن كافي نبود بلكه بايد به غايت در درون خالي از حقد و كمبودهاي تاريخي ناشي از ستم مضاعف زنانه مي‌بودي تا مي‌توانستي در برابر آن مقاوت كني. و آن اعمال فشارهاي خاص از طرف پاسداران زن بود كه در نوع خودش بي نظير بود. عفريته‌هايي كه ايدئولوژي مردسالارانه خميني نه تنها از آنها يك قصاب و شكنجه‌گر ساخته بود، كه بر اثر عقده‌هاي زائيده از همين جريان فكري، به كينه‌كشاني تبديل شده بودند كه براي آزار وشكنجه زنان مجاهد از هيچ تلاش و اقدامي فروگذار نمي‌كردند. اينان كه همواره در برابر صلابت و طهارت زنان دربند دربرابر نامردان وحشي احساس ضعف و حقارت مي‌كردند و در برابر برخي معيارهاي جامعه مردسالار مثل تحصيلات و يا حتي شكل وقيافه وساير ويژگيهاي زنان مجاهد به شدت در چاه حسادت فرو مي‌رفتند، از فرط كينه و حسادت، روزانه به طور علني (به دروغ) براي به آزار و ضرب و شتم زنان مجاهد، توطئه چيني مي‌كردند. مثلا يك بار، وقتي يكي از آنان به نام نادري در سلول را باز كرد و با دختر مجاهدي كه دانشجوي پزشكي بود روبه رو شد، بي مقدمه گفت: يعني تو دانشگاه مي‌رفتي؟ چطور خانواده ات گذاشتند كه درس بخواني؟ حالا مي‌خواهي بگي بيشتر از ما ميدوني؟... بعد هم در منتهاي حسادت و كينة حيواني، او را زير كابل و فشار نامردان پاسدار قرار داد. نمونه ديگر روزي بود كه دوباره حسادت زنان پاسدار گل كرد و بي دليل همه ما را در راهرو روبه ديوار نگه داشته و هر كدام با چوبهاي ميخ دار شروع به كوبيدن كردند. مي‌گفتند امروز به جاي سرشماري سرشكني داريم. آن قدر زدند كه سهيلا رحيمي بيهوش شد و افتاد. پيشاني شيرين فيض شندي هم شكافت. البته از آن جا كه اين تنبيه را بي دليل و بي اجازه و سرخود انجام داده بودند و شدت ضرب و شتم هم خيلي بالا بود، پيش دستي كرده و به رئيس زندان (مرتضوي) گفتند زندانيان به ما حمله كردند و ما هم از خود دفاع كرديم. در نتيجه مرتضوي به بند آمد. و بدون توجه به حرفهاي ما، با تنبيه و انفرادي تلافي كرد».

۸/۲۵/۱۳۸۷

غزل نفرت براي خميني

تو فريبنده ترين صاعقة ميرنده
در شب پر برق دروغ
با ستاره هاي لعنت
در آسمان مردة بي خدا.

تنوره كشيدي
از ژرفاي چشم پر غيظ هيولايي كور
و سوزاندي خاطراتي را
كه از باغها چيده بوديم
و قرار بود
مدفنشان اوراق كتابهاي خوشبو باشد.

تو لانه داشتي
نه چون گنجشكي ميان شاخه ها
كه چون قانقاريايي پنهان
در لابه لاي انگشتان تاريخ سرزمينم.
و نهفته بودي در چشمان پدران غافلم
نه چون خوابي خوش،
در بامداد بهاري پرباران،
كه چون افعي تشنه
در سنگ زار خشك بي علف
و در كمين هرآن كس
كه به گنجشك و باران و بهار ايمان داشت.

در نزديكترين لحظة دور
و دورترين مكان نزديك
در نهان و عيان
مي ديدم و نمي ديدمت
و چه خونهاي روشني
كه از كوري ام جوشيد.

حادثه آن چنان كوچك بود
كه تمام سالهاي ما را پوشاند.
زني تو را ديد
و من را گفت..
و من ديدم.
و نهاني ترين روح دوزخي
مثل امعاي گرازي تير خورده
بر خاك بوگرفته ريخت
و زمين از نامت تطهير شد.

3مرداد87

۸/۲۲/۱۳۸۷

اندكي درباره رئيسان اوين(2)

در گذشته درباره لاجوردي مختصري نوشته بوديم. اينك به رؤساي زندان اوين پس از او مي‌پردازيم. اين پدرخواندگان جنايت و كشتار عبارت بودند از :
1 – اكبر كبيري با نام مستعار فكور: شكنجه‌گري بسيار شقي و عامل چندين فقره تجاوز به زنان زنداني. او در سال64 از بازجويي و رياست شعبه7 اوين به رياست اوين رسيد. پيش از آن فكور رياست شعبه 4اوين را به عهد داشت. در گزارشي مي‌خوانيم: «… در بهمن‌ماه سال60، وقتي براي بازجويي مجدد و به‌اصطلاح تكميل پرونده مرا به اوين برگرداندند، به شعبه7 و بعد از چندروز به شعبه4، منتقل شدم و به‌طور مستقيم توسط «فكور، رئيس جديد شعبه4» و «گلپا» يعني شخص رئيس‌جمهور فعلي ارتجاع، شكنجه و بازجويي شدم. هربار كه در اثر ضربات كابل چشمبندم مي‌افتاد و چهره احمدي‌نژاد و ديگر شكنجه‌گران را مي‌ديدم، به‌سرعت چشمبندم را محكمتر كرده و به بازجويي ادامه مي‌دادند.
يك‌بار در شعبه4گفت كنار ميزي بنشينم، پس از مدتي فكر كردم كه كسي در اتاق شعبه نيست و چشمبندم را بالا زدم تا با زندانيان ديگر تماس بگيرم، او را به‌طور مستقيم و چشم در چشم ديدم و به‌خاطر همين كارم مورد غضب اين جلاد قرارگرفتم و به‌تعداد ضربات كابل، اضافه شد (نشريه مجاهد788 ـ اول اسفند84 ـ مقاله شايسته ترين رئيس جمهور)
فكور در سالهاي بعد با درجه سرهنگي به نيروي انتظامي‌منتقل شد. اما در واقع انتقال او به بخش عمليات برون مرزي وزارت اطلاعات بود. بنا بر برخي از گزارشها فكور خود مستقيماً در برخي ترورهاي خارج كشوري كه توسط وزارت اطلاعات طراحي شده است دست داشته است. فكور در اين راستا از همسر خود به عنوان يك مهره نفوذ در ارتش آزاديبخش استفاده كرد كه شكست آن موجب رسوايي براي وزارت اطلاعات گرديد.

به كار گرفتن همسر و كودكان براي نفوذ در صفوف ارتش آزاديبخش:
درتاريخ 4 بهمن 84سايت وزارت اطلاعات موسوم به ايران ديدبان از زني به نام رفعت يزدان‌پرست به عنوان «عضو شوراي مركزي انجمن نجات» در اصفهان نام برد . او خود را «عضو سابق وجدا شده از مجاهدين» معرفي كرد.
از آن پس رفعت درجلسات متعددي درشهرهاي مختلف اعم ازبابل, تبريز, اصفهان, كرمان, شيراز و ...به فعاليت و لجن پراكني عليه مقاومت پرداخت. در ارديبهشت 82 بعد از اين كه خانواده شهيدان و زندانيان سياسي تظاهراتي در حمايت از فرزندانشان برپا كردند او با كمك برخي زنان ديگر مثل خودش، تظاهراتي در مقابل سفارت سوئيس در تهران، به راه انداختند. او همچنين با مراجعه به خانواده مجاهدين مستقر در اشرف به تحريك آنان پرداخت تا آنها را به عراق اعزام كرده و در بغداد تظاهراتي در مقابل دفتر سازمان ملل و دفتر صليب سرخ به راه بيندازد.
خبرگزاري رسمي‌رژيم “ايرنا” در اول بهمن82 نوشت: «رفعت يزدان‌پرست"، به عنوان مسئول شاخه انجمن نجات ايران در استان اصفهان، از همه مجامع بين‌المللي خواست تا براي رهايي و آزادي اين افراد تلاش کنند»!
سياهه اعمال چنين زني جاي ترديد نمي‌گذارد كه با يكي از مأموران وزارت اطلاعات روبه رو هستيم. اما نكته مهم و مربوط به بحث ما اين است كه توجه كنيم رفعت يزدان‌پرست يك مأمور ساده وزارت اطلاعات نيست. او همسر فكور(اكبر كبيري) رئيس سابق زندان اوين است.
رفعت 6فرزند داشت كه يك نفرشان به نام سيامك از سالها قبل در سوئد زندگي مي‌كند. رفعت در اوائل مهر 74همراه 5فرزند ديگر خود راهي مأموريت نفوذ در ارتش آزاديبخش شد. او از طريق مرز تركيه به عراق رفت و در كركوك مستقر گرديد. اما از همان بدو ورود مورد شناسايي قرار گرفت و ارگانهاي امنيتي عراقي دستگيرش كردند. در ادامة همين مأموريت بود كه رفعت خود را سمپات مجاهدين معرفي كرد. اما اين ترفند نيز لو رفت و رفعت بدون هيچگونه ارتباطي با مجاهدين به ايران بازگشت داده شد. تمام داستان ارتباط او با مجاهدين در همين است كه اشاره شد. (تلويزيون سيماي مقاومت در برنامه شماره17 سريال پرونده اين رسوايي وزارت اطلاعات را افشا كرد )

اشاره‌يي به معاون فكور:
در زمان فكور، مجتبي حلوايي عسگر شكنجه‌گر معروف و بدنام اوين به معاونت زندان اوين رسيد.
مجتبي حلوائي عسگر ، مانند حاج داوود رحماني از نوچه‌هاي لاجوردي بود. كار خود را در اوين با زدن شلاق آغاز كرد و در کنار لاجوردي جنايات بسياري عليه زندانيان مرتکب شد. حلوايي در زمان قتل عامها پست معاونت انتظامي‌و امنيتي اوين را به عهده داشت و از نفرات اصلي اجرا کننده اعدامها بود . در گزارشي پيرامون نحوه برخورد حلوايي با اسيران در دوره قتل عام مي‌خوانيم: « روزي به يكي از پاسداران گفت: "برو 20نفر ديگر هم بياور». پاسدار گفت:«ديگر كسي نمانده، همه را آورده‌ايم». مجتبي گفت:«برو از آموزشگاه بياور». او جواب داد: «آموزشگاه هم تمام شده همه را آورده‌ايم». مجتبي گفت: «از كارگاه بياوريد». پاسدار جواب داد: «آخر كارگاه را گفته‌اند نياوريد». مجتبي گفت: «اگر خسته شده‌اي برو… خودم مي‌آورم. اينها را بايد كشت. همه‌شان يكي هستند و فرقي با هم ندارند». در گزارش ديگري مي‌خوانيم: «وي شخصا طناب را به گردن زندانيان مي‌انداخت، صندلي زير پايشان را مي‌كشيد و آنان را به دار مي‌آويخت. يك بار با بيسيم دستي توي صورت يكي از زندانيان زد و گفت: «منافقي؟» زنداني گفت:«نه مجاهد خلق هستم». همين كه اين كلام از دهان او خارج شد حلوايي با مشت به صورت او كوبيد. زنداني نقش برزمين شد. حلوايي با پوتين آن قدر به صورت او زد تا شهيد شد…»
همچنان كه كه خود حلوايي نوچه لاجوردي بود او هم نوچه‌اي به نام پاسدار محمد الهي داشت كه علاوه بر فعال بودن در كشتارها به لحاظ اخلاقي هم بسيار فاسد بود. درباره حلوايي و الهي به بخشي از يك گزارش در زمان قتل عامها بسنده مي‌كنيم: «جلادان با سرعت هر چه تمام تر به اعدام بچه‌ها مشغول بودند و براي اين که کسي از دست آنها در نرفته باشد هر شب به بند ما سر مي‌زدند و کنترل مي‌کردند مسئوليت اين کار هم با مجتبي حلوايي و نوچه‌ او محمد الهي بود. مجتبي حلوايي شبها به همراه ساير پاسداران به بند آمده و داخل اتاقها مي‌شد و به ما مي‌گفت همه دور اتاق بشينيم. سپس صورت تک تک افراد را نگاه مي‌کرد و از هر کس که خوشش نمي‌آمد مي‌گفت پاشو وسايلت را جمع کن. در آن لحظات آدم به ياد بازار برده فروشها مي‌افتاد که چه جوري برده‌ها را دست چين مي‌کردند و مي‌بردند» (خاطرات رضا شميراني بخش 2) به اين ترتيب هيرارشي شكنجه كامل و همگن بود. مشاهده مي‌شود كه در اين سيكل، از لاجوردي تا فكور و تا حلوايي و پاسدار الهي هيچ فرق ماهوي با يكديگر ندارند و هرچند حضور مستقيم لاجوردي در جريان قتل عامها ديده نمي‌شود اما روح دوزخي او همه جا به صورتي كاملاً محسوس حس مي‌شود.
مجتبي حلوايي بعد از جريان قتل عام سال67 از اوين منتقل شد. سپس پست نائب رئيس اتحاديه اتومبيلهاي كرايه را كه در واقع يك شغل امنيتي براي كنترل ترددها و ... است.به عهده گرفت و تا سال 86 در همين مقام باقي بود.
2ـ بعد از فكور، يكي ديگر از بازجويان شعبه7 به نام فروتن رياست اوين را به عهده گرفت. فروتن در سال بعد، يعني سال65 به رياست زندان گوهردشت رسيد. بعد از قتل عام 67 هم مجدداً براي مدت كوتاهي باز هم فروتن به رياست اوين رسيد.
در گزارشي پيرامون برخوردهاي فروتن در سال67 مي‌خوانيم: « اوايل آبان ماه بود که يک روز فروتن سر زده به بند ما آمد و رفت در آخرين اتاق بند نشست . ما اطلاع چنداني از تغيير و تحولات در سطح مسئولين زندان نداشتيم؛ اما فقط مي‌دانستيم که وزارت اطلاعات حاکم است وهمه امور زندان را در دست گرفته است. ظاهراً بعد از رفتن مرتضوي، فروتن به سمت مسئوليت زندان انتخاب شده بود. او بعد از مدت کوتاهي از زندان رفت و فرد ديگري جايي او را گرفت و ما نفهميديم چرا آمد و چرا رفت.
با آمدن فروتن به بند، بچه‌هايي که در حياط بودند به بند برگشتند و همگي رفتند به سمت اتاق 6، جايي که مسئول زندان جديد بود، تا ببينند چه خبر شده است. او هم مانند ساير اسلافش شروع کرد به سر هم کردن يک سري خزعبلات و تهمتها عليه مجاهدين.بچه‌ها با شنيدن حرفهاي او به تدريج از اتاق خارج شدند و جزء تعداد اندکي کسي در اتاق نماند. من توي اتاق نرفتم فقط چند لحظه پشت در ايستادم وگوش کردم ببينم چي مي‌گويد بعدش هم بر گشتم به اتاق خودم. مضمون اصلي حرفهاش اين بود که منافقين فکر مي‌کردند با اين حمله(عمليات فروغ جاودان) مي‌توانند کشور را از دست ما بگيرند و بعدش هم مسعود رجوي مي‌خواست بيايد از راديو پيام بدهد ،اما سربازان گمنام امام زمان همه آنها راقلع و قمع کردند و بحمدالله براي هميشه (از قسمت 4 خاطرات رضا شميراني)
3- ميثم : بعد از فروتن فردي با نام مستعار ميثم به رياست اوين رسيد. او در گذشته مدتي مسئول زندان عادل‌آباد شيراز بود. سپس به تهران منتقل شد و در جريان اوج گيري تضادهاي باند منتظري با باند لاجوردي به تهران منتقل شد و رياست قزلحصار را به عهده گرفت. ميثم تا زمان انحلال قزلحصار رياست آن جا را به عهد داشت. سپس به رياست زندان اوين رسيد. ميثم سعي مي‌كرد كه چهره‌اي متفاوت از حاج داوود رحماني و لاجوردي از خود نشان دهد. مثلاً بعد از رياستش در اوين: « يک روز آمدند به هر اتاقي دو قوطي بزرگ مرباي ارتشي و مقداري کره و حلوا ارده فاسد دادند و گفتند که اينها جيره شما بوده که حاج داوود مي‌خواسته بالا بکشد و در بازار آزاد بفروشد...» اما هميشه تأكيد مي‌كرد مهمترين مسأله براي او روحيه زندانيان است. او مي‌گفت: « من همه چيز مي‌دهم اما يك مساله مهم است . صداي خنده بلند در بند نشنوم» (خاطرات رضا شميراني ـ قسمت4)
رياست ميثم هيچگاه تغييري در سيستم و نظام شكنجه و شكنجه‌گري در اوين نداد. در سال66 و 67 رياست اوين به گرگ درنده‌اي تحويل داده شد كه يكي از شقي‌ترين جنايتكاران بود. به نقل بخشي از يك گزارش دربارة او از كتاب «صداي رويش جوانه‌ها » كه حاوي خاطرات محمود رؤيايي از ده سال زندان خود مي‌باشد:
«- ... گفتي ميثم رفت كنار؟
- البته كنار رفتن ميثم، نتيجة مقاومت بچه‌هاي سالن3 و سالن5 بود ولي مستمر جناح ميثم و دادستاني با هم درگيرن. هر كدوم با حقه‌يي ميخوان زيرآب اون يكي رو بزنن. حتي پاسدارهاي شيفت بند، كه يه روز از اين جناحن، يه روز از اون جناح، با نبستن درِهواخوري و هزار كلك و توطئه، واسه هم پاپوش درست ميكنن.
- از بچه‌ها چه خبر؟ موضعشون بالاست يا پايينه؟ داستان خودكشي چي بود؟
وقتي از موضع بچه‌ها در قبال زندانبان پرسيدم، دستش را به نشانة موضع بالا, از آرنج خم كرد و تا بالاي سر كشيد:
- بعد از اعتصاب و تحريم غذاي سالن3 و شكستي كه ميثم خورد، يعني سه چهار ماه قبل، ميثم 2تا از خائنها رو ميفرسته سالن5.
- نگفتن اسمشون چي بود؟
-ما نمي‌شناسيم. وضعشون قبلاً خيلي خراب بوده. حالا ديگه روشون كمشده، كاري به كار كسي نداشتن. اين جور كه ميگفتن بچه‌ها قبولشون نكردن. محمد فرجاد به عنوان مسئول بند رسماً اعلام ميكنه هيچ سلولي اينها رو قبول نميكنه. پاسدارها هم به زور وسايلشونو انداختن تو يكي از سلولها و گفتن ما تعيين ميكنيم. بچهها دوباره وسايل اينها رو ميذارن تو راهرو، به خودشون هم گفتن به دلايلي كه خودتون هم ميدونين، شماها رو نميتونيم تو خودمون قبول كنيم. شب هم وقتي بچه‌ها ميخواستن تو راهرو بخوابن اينا رفتن زيرهشت، همونجا خوابيدن.
- بچه‌ها هنوز تو راهرو ميخوابن؟ مگه بندشون چند نفره؟
- توسلولها جا نميشن. فكركنم نزديك 400نفر بشن. حالا ميذاري بگم يا نه!
- بگو.
- چند روز بعد ميثم، علي انصاريون رو كه مورد اعتماد بچه‌ها بود، ميبره بيرون.
- فكر كنم اسمشو شنيدم ولي نميشناسمش.
- از زندانياي زمان شاهه. واسه همين اونو انتتخاب ميكنن. علي رو يه راست ميبرن زيرفشار. يه هفته تموم با نورافكن و انواع روشهاي جديد بهش بيخوابي ميدن و بازجويي ميكنن. لابلاي بازجويي هم ازش فيلمبرداري ميكنن. آخر كار هم ازش ميخوان كه هم اعتراف كنه تو بند تشكيلات داشته و خط سازمان رو تو بندها پيش مي‌برده، هم چنين دست 2خائن بريده رو بگيره و ببره بند. بعد از يه هفته كابل و آتيش و نورافكن و… علي به ظاهر قبول ميكنه به تشكيلات بند اعتراف كنه, فقط ميگه قبل از اين كار بايد يه كم استراحت كنم. ساعت 3بعدازظهر، علي با سر و صورت كبود و بادكرده وارد بند ميشه. بچه‌ها هم به سمتش هجوم ميارن و روبوسي ميكنن. علي هم كه از زور بيخوابي تقريباً تعادلش رو از دست داده بود، درِ گوش هر كدوم از بچه‌ها چند كلمه ميگه، بعد هم مثل جسد توي سلول ميخوابه. ساعت 12شب، بعد از زمان خاموشي، به بهانة حمام ، شيشه‌يي رو داخل پارچه خورد ميكنه و بعد از تركيب با داروي نظافت، مواد ساخته شده رو سرميكشه. يه ساعت بعد، اسكندر ناظم‌البكا (كه ظاهراً مشكوك شده بود) ميره سراغش و اونو با وضعيت درب داغون، گوشة حموم پيدا ميكنه. بلافاصله مجيد مهدوي رو كه امدادگر بند بود, صدا ميكنه. از ساعت 2نصف شب تا 4صبح بچه‌ها يكريز دادزدن و درزدن. پاسدارا هم هيچ توجهي نكردن. وقتي بچه‌ها ميگفتن مريض داره ميميره، ميگفتن عيبي نداره بذار بميره. 4صبح بردنش بيرون. ساعت10صبح، ميثم، محمد فرجاد و رحيم مصطفوي و سيف الله(م) رو صدا كرد و خبر شهادت علي رو داد. چند روز بعد، بچه‌ها با كنارهم گذاشتن همون كلماتي كه علي (وقتي وارد بند شد) درگوش بچه‌ها گفته بود متوجه ماجرا (اهداف ميثم و برخورد پاسداران در اين مدت) شدند.
- بچه‌ها نگفتن هدف ميثم از اينكار چي بود؟ چرا مي‌خواست اين جوري از علي اعتراف بگيره.
- ميثم اين كار رو براي تثبيت موقعيت خودش، بعد از عقب نشيني از تحريم و اعتصاب سالن3, انجام داد. البته يه نظر هم اينه كه بعد از شكست خط منتظري و بن بست رژيم تُو زندونا، به اين نتيجه رسيدن كه يه تعداد از بچه‌هارو با پاپوش و پرونده سازي اعدام كنن. اين اعترافات و مصاحبه رو هم واسه همين ميخواستن.
- ظاهراً شهادت علي انصاريون، باز هم زندانبان رو آچمز كرد.
- آره، بلافاصله بعد از اين ماجرا، ميثم كنار رفت و مرتضوي رئيس زندان شد».
4- آخوند سيد حسين مرتضوي : بعد از ميثم اين آخوند سفاك و خونريز به رياست اوين رسيد. او از عوامل اصلي درسرکوب شکنجه و اعدام زندانيان تا بعد از قتل عامها بود. آخوند مرتضوي اهل زنجان و کانديداي نمايندگي مجلس از آن جا بود. مرتضوي پيش از آن در زندان گوهر دشت به شكنجه‌گري اشتغال داشت. او خود بي محابا مستقيماً در شكنجه اسيران شركت مي‌كرد، و بعد هم بي هيچ ملاحظه و شرمي ‌به سالن ملاقات مي‌شتافت. ملاقات كنندگان زندانيان بارها او را با لباس خونيني كه حاكي از شكنجه كردن اسيري بود مشاهده كرده بودند. مرتضوي پس از گرفتن پست رياست اوين برنامه خود را در يك جمله به زندانيان اعلام كرد. او از زندانيان خواست تا از مواضع خود توبه كنند و وعده داد : «اگر شما يك قدم برداريد من صد قدم برمي‌دارم»
اما چيزي نگذشت كه چهره واقعي مرتضوي در جريان قتل عام 67 زندانيان بيش از هروقت ديگر رو شد. او فعالانه در كشتار اسيران شركت داشت. در گزارشي از يكي از مجاهدين از بند رسته نمونه‌اي از برخورد مرتضوي آمده است: « ازبهداري برمي‌گشتم كه ديدم مرتضوي و تعدادي پاسدار يك نفر را به شدت مي‌زنند . كمترديده بودم كه خود رئيس زندان مستقيما با چنين وحشيگري كسي را بزند. چون معمولاً رئيس زندان ميايستاد و دستور ميداد زنداني را بزنند و خودش مستقيم وارد نميشد اما آخوند مرتضوي با لگد به سر زنداني مي‌زد و پاسدارها هم با لگد و كابل به بدنش ميزدند. بعد از مدتي علت قضيه را فهميدم. مرتضوي از زنداني پرسيده بود اتهامت چيست؟ و او جواب داده بود: مجاهدين . مرتضوي گفته بود كه اين طور. مي‌گويي اتهامت مجاهد است؟ آن زنداني گفته بود نه اشتباه كردم من فقط هوادار مجاهدين هستم . علت وحشي شدن مرتضوي همين بود»
براي اين كه بهتر بفهميم مرتضوي چه كساني را به كشتن داد نمونه ديگري از بند «زير زمين اوين» نقل مي‌كنيم كه توسط يك زن مجاهد خلق نوشته شده است: «زيرزمين، محل مخوفي بود كه نزديك 20 تن از خواهران در آن به مدت 1 تا 4 سال زنداني بودند. آن زمان كه لاجوردي هنوز حضور مستقيم در اداره زندان داشت وجود زيرزمين را به كلي حاشا مي‌كرد. اين شيرزنان به دليل روحيه بالا و ايستادگي بر روي هويت مجاهد دربرابر زندانبانان, همواره تحت فشارهاي خاص قرار داشتند. آنها را در اتاق كوچكي زير بندهاي عمومي‌نگه مي‌داشتند. در اين اتاق كوچك و بدون هواخوري بيش از 20 نفر را حبس يا بهتر است بگوييم پنهان كرده بودند. همواره با كمترين بهانه‌اي به افراد اتاق هجوم مي‌آوردند. اين اسيران آن قدر در زيرزمين مانده بودند كه براي خود سرودي به نام «سرود ملي زيرزمين» درست كرده بودند و آن را هميشه مي‌خواندند. بچه‌هاي زيرزمين همواره مورد احترام و محبت همه زندانيان بودند و با شروع قتل عام همين خواهران در اولين سري اعداميها با رروحيه‌اي سرشار, سرفراز و پرغرور, طنابها رابوسيدند از آنها هيچ كس زنده نماند»(از خاطرات مجاهد از بندرسته پروين پوراقبالي)
مرتضوي، قاسم كبيري را كه يكي از پاسداران قديمي‌اوين بود، به معاونت خود برگزيد. كبيري پيش از آن معاون آموزشگاه و مدتي هم از شكنجه‌گران بند 325 بود. او در سال 71 يك زنداني عادي را زير ضربات مشت و لگد خود كشت.
5- بعد از قتل عام 67 و مدت كوتاهي كه فروتن مجدداً رئيس اوين بود، در سال68 يكي ديگر از بازجويان سفاك اوين به نام پيشوا به رياست اوين رسيد. پيشوا نام مستعار جلادي به نام حسين ابراهيمي، سربازجوي شعبه يك اوين، بود. او يکي از کثيف ترين بازجوياني است که داراي پرونده‌هاي متعدد غير اخلاقي مي‌باشد.
حسين ابراهيمي ‌از بازاريان نزديك به باند عسگر اولادي و شفيق و لاجوردي و قبل از انقلاب در بازار تهران به كار خريد و فروش آهن مشغول بود. بعد از پيروزي انقلاب جزو دار و دسته لاجوردي بود و از سال60 در اوين به بازجويي و شكنجه در اوين پرداخت. وي عامل شكنجه و شهادت بسياري از مجاهدين اسير مي‌باشد. برادر او نيز به نام علي ابراهيمي‌نيز با نام مستعار "عابدي" از شكنجه‌گران اوين بود.
پيشوا در طول بازجويي و رياست خود خط نفوذ در مجاهدين را با انواع ترفندها ادامه داد. ذيلاً به يك نمونه از كارهاي او كه در مهر ماه 68 توسط فرماندهي بخش اطلاعات سازمان مجاهدين افشا شده است اشاره مي‌كنيم(نشريه اتحاديه ـ مهر68 ).
در اطلاعيه مذكور يك شبكه پوشالي دست ساز شكنجه‌گران و بازجويان افشا شد كه تحت فرماندهي پيشوا فعاليت مي‌كرد. اين شبكه وظيفه داشت با به كارگيري برخي عناصر خودفروخته و خائن، در شبكه هواداران به خصوص در خانواده شهيدان نفوذ كرده و آنها را شناسايي و دستگير كند.
پيشوا در اين عمليات نفوذي علاوه بر خائنين، تعدادي از مجرب ترين دژخيمان را همچون محمدجعفر دولابي (با نام مستعار احمد) و صابر (با نام مستعار محمدي و قائمي) به خدمت داشت. دولابي از بازجويان شعبه يك اوين بود كه به اعتراف همدستانش در شهادت بيش از 500مجاهد خلق مستقيماً دست داشته است. او همچنين از دست اندركاران حمله مسلحانه به خانه پناهندگان ايراني در پاكستان بود.
دژخيم صابر نيز از زمان كچويي در اوين به كار بازجويي و شكنجه اشتغال داشت. و بعد از 30خرداد در گروه ضربت دادستاني فعال بود. صابر از اواسط تابستان 61 به شعبه4 اوين منتقل شد و از بازجويان آن شعبه بود. او مدتي در بند آسايشگاه اوين اتاق 205 مشغول به كار مي‌كرد. او هم چنين از دست اندركاران اصلي حمله‌ مزدوران رژيم به پناهندگان ايراني در پاكستان بود و در پاكستان دستگير شد.
در اطلاعيه مجاهدين كليه ارتباطات، آدرس مغازه‌ها و شركتهاي مورد استفاده، نام اصلي و مستعار عناصر خائن همراه با مشخصاتشان به طور كامل و مفصل افشا گرديده است. از جمله در مورد مشخصات ظاهري پيشوا مي‌خوانيم: «قد 173سانتيمتر، صورت كشيده و گندمگون با موهاي مشكي كه در جلو سر و شقيقه‌ها ريخته است، وي هميشه داراي ته‌ريش است». در بخش ديگري از اين اطلاعيه پيشوا اين گونه معرفي شده است: «محل زندگي مزدور جنايتكار حسين ابراهيمي‌با نام مستعار پيشوا حوالي ميدان راه‌آهن است و معمولاً صبحها حدود ساعت 9 و بعد از ظهرها حدود ساعت 3 و 4 به خانه‌ يوسف‌آباد سركشي مي‌كند. وي براي ترددهاي خود از يك تاكسي با شماره‌ 32965ـ تهران11 استفاده مي‌كند و از اوايل سال65 در محلي در نزديكي خيابان پاسداران با شماره تلفن 230447 كار مي‌كرده است»
بعد از سال68، در ادامه تأثيرات اجتناب ناپذير سركشيدن جام زهر آتش بس توسط خميني، همراه با تغييرات بزرگتر در ساخت و بافت حاكميت، و از جمله دستگاههاي اطلاعاتي رژيم، اوين نيز دچار تحول شد. رژيم از اين پس براي اداره اوين ديگر از بازجويان و شكنجه‌گران شناخته شده و به طور مشخص از باند لاجوردي استفاده نكرد. در واقع دوره تاريخي باند لاجوردي در اوين به پايان رسيده بود. رؤساي بعدي ، همچون عباس خاني زاده، كمال زارع و فرج الله صداقت، از پاسداران و شكنجه‌گران دست پرورده وزارت اطلاعات بودند كه با انتخاب آن به رياست مي‌رسيدند. بررسي اين مقوله در كادر بررسي فعلي ما نيست و ما فعلاً به همين اندازه بسنده مي‌كنيم.

۸/۱۷/۱۳۸۷

جوشش خونها و آغازهاي نوين



(دربارة مجاهد شهيد عبدالرضا رجبي)


«يكبار زن سالخورده‌يي به‌كوههاي آن سوي دشتها اشاره كرد و گفت مجاهدين كه براي عمليات فروغ جاويدان آمدند، پاسداران دشنه‌يي در سينهٌ جسد يك زن مجاهد فرو كرده و از صخره آويزانش كردند. از آن روز تا الآن مجاهدين بر روي همان صخره حضور دارند و تا انتقام نگيرند آرام نخواهند داشت».
از يك گزارش رسيده درباره عمليات فروغ جاويدان


عبدالرضا رجبي را كشتند. با رذالت و شقاوت تمام. جنايتي كه فقط در شأن آخوندها است. آخوندها و آخوندصفتها. آخوندهاي با ريش و بي ريش. آخوندهاي عمامه به سر يا كراوات زده و يا حتي دامن پوشيده و روسري به سر كرده. يكي مي گيرد و يكي مي زند و يكي مي كشد و ديگري، و يا ديگراني، سكوت مي كنند. نه تنها سكوت كه در خفا دست مريزاد هم مي گويند. انگار نه انگار كه سينة يك زنداني سياسي را، بعد از چند سال حبس، اين گونه فجيع شكافته و مغزش را متلاشي كرده اند. در يك كر هماهنگ، جنايت تكميل مي شود. يا مي خواهند به ما بگويند: «تمام شد». و حتماً از ما انتظار دارند تا باور كنيم كه واقعاً تمام شد. يعني كه هرچه بود بي فايده بود و تمام شد. قاتلان قدر قدرت اند و هرچه بخواهند مي كنند و اربابان بي مروت دنياي دني هم برايشان سر تكان مي دهند و راديوهايشان خفقان مي گيرند و دم برنمي آورند. اما هركس كه فيلم مراسم بزرگداشت عبدالرضا را در زادگاهش(ماهيدشت) ببيند و هركس كه شيون مردمي را از دست دادن يك يل و پهلوان نگاه كند مي فهمد كه قضيه نه تنها تمام نشده كه به واقع تازه شروع شده است. در گذشته ها مناطقي را داشتيم كه به داشتن پهلواناني مي باليد كه در نبرد با آخوندها به خاك افتاده بودند. هفت چشمه ايلام يكي از آنها است. با داشتن يلاني همچون خزعل و فلاح و حجت زماني كه هيچگاه از خاطر مردم ايران نخواهند رفت. حالا يلي از ماهيدشت به خاك افتاده.
پيش از او مجاهد دلاوري به نام داريوش رضايي از همين خطه ماهيدشت جاودانه شده بود. يلي كه وقتي دستگير شد 15ساله بود و بعد از اقدام براي فرار از زندان مجدداً دستگير و به اعدام تعليقي و 15سال حبس محكوم بود، اما در جريان قتل عام سياه سال67 به شهادت رسيد داريوش در وصيتنامه اش نوشته بود:
«اي آزادي!
نه تو تشنه به خوني،
نه ما بيزار ز خون خويش!
افسوس كه جلادان بدكيش
گذرگاه ميانمان را به خون آغشته‌اند».
داستان داريوش هم مثل عبدالرضا است. «جلادان بدكيش» وقتي او را به شهادت رساندند مي خواستند بگويند كه «تمام شد». اما مگر مي شود نسل شقايقها را كشت؟ و راستي كدام ديكتاتور و جلادي توانسته است جلو «آمدن بهار» را بگيرد؟
ماهيدشت دشتي است بين اسلام آباد و كرمانشاه. نزديك چهارزبر. همان جايي كه ميهني ترين عمليات تاريخ معاصر ايران رقم خورده است. و همان جايي كه خون دهها و صدها مجاهد خلق برزمين ريخت تا مهر عدم مشروعيت آخوندها براي هميشه برپيشاني سياهشان حك شود. و همان جايي كه در قلب زنان مجاهد دشنه فرو كردند و از صخره ها آويزانشان كردند. مردم ماهيدشت و آن منطقه، از قصر شيرين تا كرند و اسلام آباد و كرمانشاه، خود به چشم ديده اند. و فراموش نكنيم كه وقتي مردم چيزي را ديدند هرگز فراموش نمي كنند. هم از اين رو است كه از همان زمان يك لحظه هم جوشش خون داريوش رضاييها قطع نشده. در چند كيلومتر اين طرف و آن طرفش مجاهديني قد برافراشتند كه هريك خود يلي بودند و قهرماني. آن هم در عصري كه با هزار دگنگ مي خواهند به خورد ما بدهند «قهرماني» ضدارزش است. يعني كه نبرد براي آزادي بدون پرداخت بها و بدون پذيرش سختي و درد و رنج و گذشتن از عزيزترين ها امكان پذير است. غافل از آن كه آن چه آنان مي‌گويند ديگر نبرد نيست. نه نبرد است و نه براي آزادي.
بگذاريم بريدگان و واماندگان دلخوش عربده ها و يا رؤياهاي خود باشند و بينديشيم به جملات تكان دهنده قباد خدري از همان خطه گردآفرين. مجاهدي كه در زمان عمليات فروغ جاويدان 7ساله بود. فداكاريها و رزم مجاهدين را ديد و سالهاي بعد به مجاهدين پيوست و نوشت: «من از فروغ جاويدان زاده‌شدم، اما با خواهر مريم بنيانگذاراني را شناختم كه به‌قول برادر مسعود هركدام كوهي بودند. براي همين است كه الان واقعاً‌احساس مي‌كنم بيشترين چيزي را كه در دنيا دوست دارم شليك به‌قلب پليد پاسداران رژيم ارتجاعي و ضدبشري است. شليكي به‌نام مريم رهايي و براي آزادي خلق قهرمان ايران»
قباد درباره آشنايي خود با مجاهدين نوشته است: «يك بار پاسداران براي سربازگيري به ده ما حمله كردند و چند نفر را با زور دستگير كرده و با خود بردند. من از همان زمان كينة عميقي نسبت به‌آنها به دل گرفتم. آن روز همهٌ مردم از پاسداران صحبت مي‌كردند. از يك پيرمرد روستايمان شنيدم كه مي‌گفت:‌«مجاهدين انتقام همة ما را از آنهاخواهند گفت. براي اولين بار بود كه نام مجاهدين را شنيدم. فردا از دوستانم، و بعد ازكساني كه سنشان بيشتر از من بود سؤال كردم و آنها برايم گفتند كه مجاهدين چه كساني هستند و چه كرده‌اند» قباد قهرمان كه از نسل جديد شقايقهاي خطه عبدالرضاها بود در 23فروردين80 در نبرد رويارو با پاسدارن به شهادت رسيد.
همان روز در كنار قباد مجاهد ديگري،به نام حميد دولتياري، از همان خطه به خاك افتاد كه نوشته بود: «در جريان عمليات فروغ جاويدان با كساني آشنا شدم كه به‌راستي برايم باوركردني نبود. من شاهد بودم كه مردم چگونه از دلاوريها و برخوردهاي مجاهدين به‌ويژه شير‌زنان مجاهد خلق صحبت مي‌كنند. از آن لحظه به‌بعد من جوشش خون مجاهدين را در جاي جاي خاك منطقه‌مان احساس مي‌كردم. هرگاه كه به‌كوه مي‌رفتم در اين فكر بودم كه هم‌اكنون مجاهدي را در پشت يك صخره و قله‌يي خواهم ديد. من حضور مجاهدين را در منطقه‌مان در هرجا به‌وضوح احساس مي‌كردم و از همان نقطه تصميم قطعي خودم را براي پيوستن به‌آنان گرفتم»و اين است كه اين خون، تا زماني كه دم و دستگاه آخوندها برپاست مي جوشد و مي جوشد. دست آخوندها نيست كه به فراموشي بسپارندش. دست راديوهاي فارسي زبان هم نيست. دست خائنان و بريدگان هم نيست. دست امثال عبدالرضا است. ستارگاني كه هرروز به زمين كشيده مي شوند؛ و آسمان ميهن را همواره غرق ستاره نگه مي دارند. مقاومت و ايستادگي عبدالرضا براي همه ما درس آموز است. اما من وقتي به خود آمدم كه تصوير سه فرزند مجاهدش را هنگام احترام نهادن به پدر شهيدشان در مراسم اشرفيان ديدم. كسي كنار دستم ايستاده بود و بي اختيار زمزمه كرد: عبدالرضا رفت اما سه مجاهد را براي ما باقي گذاشت. و من براي هزارمين بار دريافتم كه خون شهيدان پايان همه چيز نيست. تازه آغاز است. در فرازي بالاتر و غرورآفرين تر. به فرزندان عبدالرضا نگاه كنيد! به انبوه خواهران و برادرانش در اشرف نگاه كنيد تا آن خون جاري دوران را به چشم ببينيد.

۸/۱۶/۱۳۸۷

اندكي درباره رئيسان زندان اوين(1)


در ادامه شناخت شكنجه‌گران نسل اول، لازم است به چند زير مجموعه آن نيز اشاره كنيم. مقولاتي همچون رؤساي زندانها، زنان شكنجه‌گر، و زندانبان و بازجويان و شكنجه‌گران شهرستانها از جمله اين زير مجموعه‌ها هستند.

رئيسان زندان اوين:
قبل از ورود به بحث بررسي رئيسان زندانهاي سياسي در رژيم آخوندي توجه به دو نكته ضروري است.
اول: وقتي صحبت از رئيس يك «زندان سياسي» مي‌شود، معمولاً فردي به نظر مي‌رسد كه خود يك شكنجه‌گر مستقيم نيست و با ساير مأموران و شكنجه‌گران تفاوتهايي دارد. مثلاً در زمان شاه، رئيس زندان اوين با شكنجه زندانيان كاري نداشت. بيشتر كارهاي اداري و پشتيباني و حفاظتي زندان را پي‌گيري مي‌كرد.
اما اين تصور در مورد رؤساي زندانهاي دوران آخوندي درست نيست. رئيس زندان، مثل لاجوردي، يا حاج داوود رحماني و يا مرتضي صالحي(رئيس زندان گوهردشت با نام مستعار صبحي) كسي است كه بيشتر و بهتر شكنجه مي‌كند. در واقع بقيه بازجويان و شكنجه‌گران بايد از او بياموزند. او «پدرخوانده»يي است كه خود، هرلحظه لازم باشد، با شدت و خشونتي بيشتر، در كار شكنجه وارد مي‌شود.
دوم: در رژيمهاي ديگر (مثل رژيم شاه) وقتي تغيير رئيس زندان مطرح مي‌شود مبين اين است كه بنا به دلايلي، جناحي رفته و جناح ديگري برروي كار آمده است. مثلاً در سال52ـ53 وقتي رئيس بند سياسي زندان قصر (سرگرد كميليان) رفت، به جايش سرگرد(بعدها سرهنگ) منصور زماني آمد عملاً يك جناح جاي خود را به جناح ديگر داد. كميليان مديري بود كه با كار خود به عنوان يك «شغل» برخورد مي‌كرد و كار زيادي به زندانيان سياسي نداشت. در عوض زماني جلادي بود، نماينده جناح خشن و سركوبگري شاه كه اتفاقاً براي درهم شكستن روحيه مقاومت زندانيان مأموريت داشت.
اما رئيسان زندانهاي آخوندي اين چنين نيستند. و اگر آنان را با رئيسان زندان زمان شاه همسان بگيريم به خطا رفته‌ايم. زيرا به دليل خصلت ايدئولوژيك بودن نظام آخوندي، همه بازجويان و شكنجه‌گران از صدر تا ذيل، خود مدعيان ايدئولوژيك متهم و اسير و نفر تحت بازجويي هستند. آنها خلص‌ترين نيروهاي ايدئولوژيك خميني هستند و در نتيجه نزديكترين افراد به او مي‌باشند. منظور از نيروي ايدئولوژيك هم، سنخيت فكري و عقيدتي و طبقاتي آنها است با شخص خميني. به طوري كه نمي‌توان اين وحدت را در هيچ نهاد ديگري مشاهده كرد. در واقع زندان و زنداني و به طور خاص زندانهاي تهران، صندوقخانه ولايت فقيه هستند و به جز وفادارترين و شقي‌ترين جنايتكاران به آن راهي نمي‌يافتند (و نمي‌يابند).

بنابراين تغييرات مديريتي در هر زندان به معناي تغييرات جناحي نيست. و اگر هم با مواردي، مانند حاكميت كوتاه مدت جناح منتظري در اوين، در سالهاي 63تا 65، مواجه هستيم بايد توجه كنيم كه اولاً شكنجه‌گران اين جناح بسيار زود دفع شدند، و ثانياً در همان زمان حاكميتشان هم در ساختار كلي امر شكنجه مؤثر نبودند. بازجويان و شكنجه‌گران همان گرگهاي درنده‌يي بودند كه در گذشته هم عمل مي‌كردند. جابه جايي مهره‌ها، مثلاً بركناري لاجوردي از رياست اوين، مطلقاً روند شكنجه را متوقف نكرد و نمي‌توانست هم بكند. گذشت زمان هم نشان داد كه خميني هوشيارتر از آن است كه دست به چنين ريسك خطرناكي بزند و زمام امور شكنجه خود را، كه در واقع، سنگ بناي حاكميتش بود، به جناح يا افرادي مثل منتظري بدهد.
البته از سال60 به بعد تغيير و تحولات بسياري در مديريت زندانها و به طور خاص در اوين رخ داده است. افرادي رفته و افرادي آمده‌اند. هم چنين نمي‌توان منكر شد كه هر تغييري در مديريت و سازماندهي شكنجه ناشي از مجموعه‌يي از فعل و انفعالات و رشد تضادهايي در درون حاكميت است. اما اين مسأله به هيچ وجه به معناي تغيير ساختار نظام شكنجه نيست. سمت و سوي تغييرات همواره تشديد سركوب و ريزبافت شدن تور شكنجه بوده است. سر تا پاي اين نظام پليد ضدبشري را قاتلان و دژخيمان و ميرغضبهاي وحشي از نوع خاص «خميني» پر كرده است.

اوين، زندان مادر
با اين شناخت، به نكاتي پيرامون رئيسان زندان اوين، به عنوان زندان مادر، مي‌پردازيم. با يادآوري چندباره اين كه اطلاعات ما ناقص است و بايد توسط زندانيان آزاد شده تكميل گردد.
رئيسان زندان اوين (و ساير زندانها) عمدتاً از بازجوياني هستند كه دوره كارآموزي خود را در شكنجه و شقاوت در همان اوين گذرانده‌اند. آنها داراي پيشينه‌هايي كم و بيش مشترك و همسان هستند و سالهاي متمادي در اوين شغل بازجويي يا حتي پائين‌تر از بازجويي را داشته‌اند و بعد از ساليان مستمر جنايت، ارتقاء مقام يافته‌اند. بنابراين شناخت آنها زياد پيچيده نيست. كافي است يك شكنجه‌گر سفاك را بشناسيم و بدانيم او كيست و چه كرده است، بعد، اگر آن را ضريبي بزنيم، مي‌شود رئيس فلان شعبه، يا خود اوين، يا قزلحصار و يا گوهردشت و يا هر سياهچال ديگر.
در گذشته، از قول حاج داوود رحماني در معرفي خودش نوشتيم كه گفته بود: «ايمان داشتن و نداشتن به‌سواد بستگي ندارد. شماها خيليهاتون دكتر و مهندس هستيد، ولي من پنج كلاس بيشتر سواد ندارم. تا قبل از آمدن آقا، توي مغازه من عكس شاه نصب بود. آقا كه آمد عكس شاه را برداشتم، عكس ”امام” را به‌جايش نصب كردم. چون ايمان داشتم، ‌حزب‌اللهي شدم و حالا هم شدم رئيس زندان شما» اين شناسنامه بسياري از شكنجه‌گران ديگر هم هست. به يك معرفي نامه ديگر از او كه توسط هما جابري، مجاهد از بندرسته در كتاب خاطراتش به نام مجمع‌الجزاير رنج نوشته، توجه كنيم:«رئيس زندان ”قزلحصار” مردي چاق و تنومند به نام ”حاج داوود” بود كه سواد درستي نداشت و يك لومپن تمام عيار بود. مي‌گفتند كه قبلاً آهنگر يا آهن فروش بوده است. ”حاجي” زن و سه بچه‌اش را هم به محوطه قزلحصار آورده بود و شبانه روزش در زندان مي‌گذشت.
به نظر مي‌رسيد كه ”حاج داوود” زياد كاري به كار اين كه زندانيان چه به اصطلاح جرمي‌دارند، ندارد، چون او براي خودش و بر اساس معيارهايي كه داشت، نفرات را دسته‌بندي مي‌كرد و بر اين اساس رويشان حساسيت داشت و يا كتك مي‌زد. مثلاً به قدبلندها مي‌گفت ”جنبشي”، نسبت به كساني كه رنگ چشمشان روشن و زاغ بود و يا كساني كه عينك داشتند، حساسيت داشت و هر بار كه كساني را بي هيچ بهانه‌يي براي تنبيه انتخاب مي‌كرد، حتماً از اين تيپها هم در آن تركيب بودند.
”حاج داوود” ضمناً اين كارها را با لودگي انجام مي‌داد و كتك زدن وحشيانه زندانيان براي او يك تفريح و سرگرمي‌جالب تلقي مي‌شد. يك شب وارد بند شد وگفت بدويد پدرسوخته‌ها! جلو هر يك از سلولها مي‌رفت و نفرات آن را به راهرو بند مي‌برد و سپس هركدام را براساس حساسيتهايي كه داشت تنبيه كرد. به قد بلندها ديوار بند را نشان داد و گفت: مي‌بينيد، اين ديوار ترك دارد، بايد دستهايتان را باز كنيد و محكم ديوار را نگهداريد و نگذاريد تركها باز شود و ديوار بيايد پايين!
به تعدادي از بچه‌ها هم گفت، شما بايد اين زمين را كه رهگذرها اخ وتف مي‌اندازند، آن قدر سينه خيز برويد تا پاكِ پاك بشود و وقتي اين را مي‌گفت خودش هم يك اخ وتف گنده روي زمين انداخت...بعد گفت كفشهايي كه الان دارم، مال پلوخوريم هست، اگر شمارا با آنها لگد بزنم، خراب مي‌شود، بروم كفشم را عوض كنم و برگردم. بعد رفت ويك پوتين كهنه به پاكرد و آمد. وقتي از كنار كساني كه ديوار را نگهداشته بودند رد مي‌شد، با لگد بسيار محكمي‌به لاي پاهاي آنها كه از هم باز كرده بودند مي‌زد و سرشان را هم به ديوار مي‌كوبيد و با تمسخر مي‌گفت ديوار دارد مي‌افتد، مگر نگفتم بايد ديوار را نگهداريد؟! آنهايي را هم كه سينه خيز مي‌رفتند، با لگد به كمرشان مي‌زد و مي‌گفت چرا خوب تميز نمي‌كنيد؟
”حاجي” تا صبح ساعت 4صبح، اين وضعيت را ادامه داد. تا آن‌جا كه بعضي از بچه‌هايي كه ديوار را نگهداشته بودند بيهوش شدند و كساني كه سينه‌خيز مي‌رفتند پوست دستهايشان از آرنج تا مچ در اثر اصطكاك با زمين كنده شده بود وكمرهايشان در اثر لگدهايي كه خورده بودند، درد مي‌كرد و ديگر توان سينه‌خيز رفتن نداشتند، ولي ”حاجي” باز هم مي‌زد».
نويسنده در ادامه تصويري ارائه مي‌دهد كه قابل مقايسه با صحنه‌هاي نوشته شده سولژنيتسين در كتاب « يک روز از زندگي ايوان دنيسوويچ» است. با اين تفاوت كه سولژنيتسين يك روز از زندگي يك تبعيدي در بازداشتگاه كار اجباري را به صورتي بسيار قوي و واقعي تصوير كرده و ما در دوزخي كه حاج داوود براي اسيران در قزلحصار درست كرده بود شاهد فشارهايي به مراتب بيشتر هستيم. فشارها و شكنجه‌هايي كه براي بسياري از كساني كه مستقيماً آنها را نديده باشند غيرقابل باور مي‌باشد: «خيلي از شبها اين برنامه تكرار مي‌شد، بچه ها كه فهميده بودند تنبيهات ”حاجي” از چه قرار است، براي اين كه مثلاً در زمستان بتوانند سرما را تحمل كنند، وقتي حاجي وارد بند مي‌شد و اسامي‌را مي‌خواند، هر كس به سرعت وسايلي را كه آماده كرده بود، به خود مي‌بست. بعضيها شال وپتو به خود مي‌بستند، بعضيها چند گرمكن و لباس گرم مي‌پوشيدند و يا چند جوراب به پا مي‌كردند و يا تعدادي حبه قند كه تنها ماده غذايي موجود در بند بود، توي جيبهايشان مي‌ريختند تا بتوانند انرژي لازم براي تحمل آن فشارها و كتكها را داشته باشند. بعد از مدتي، حاجي كه اين موضوع را فهميده بود، اول كه زندانيان را به خط مي‌كرد مجبورشان مي‌كرد هرچه اضافه بر يك دست لباس را كه پوشيده اند، درآورند و هر ماده خوراكي را كه با خود آورده اند، خالي كنند و بعد تنبيه را شروع مي‌كرد. همزمان با اين كار، آن قدر مسخره بازي در مي‌آورد و حرفهاي ركيك مي‌زد كه همه را كلافه مي‌كرد.
”حاجي داوود رحماني” يك روز ديگر در اواخر پاييز60 آمد و بهانه‌يي گرفت وگفت مي‌كشمتان! برويد بچپيد توي يك سلول، سلولها براي شما اضافه است! و بعد از سلولهاي جلو بند شروع كرد و نفرات آنها را به سمت انتهاي راهرو راند. طوري كه تمام زندانيان بند را كه تعدادشان به500 نفر مي‌رسيد، در دو اتاق 18 نفره روي هم تلنبار كرد. در هر كدام از اين اتاقها 6تخت سه طبقه قرار داشت.
تراكم زياد در آن فضاي محدود عملاً باعث شد كه بعد از چند ساعت، ديگر هوا در اتاق به اندازه كافي نبود، كساني كه آسم و مشكل تنفسي داشتند، حالشان به هم خورد. ما به عنوان راه چاره، چادرهاي خود را به هم گره زده و دو نفر، دو نفر، روي طبقه سوم تختها روبه روي هم نشستيم و چادرها را به حركت و چرخش درآورديم تا هوا به جريان بيفتد. وضعيت خيلي خطرناك شده بود و در عرض چند ساعت يك سوم نفرات بيهوش شدند. بعد ”حاج داوود” به بند آمد و در حالي كه گويا هنوز عقده هاي دلش خالي نشده بود، با همان لحن لمپني وكثيف هميشگيش شروع به لجن پراكني عليه مجاهدين و ”مسعود” كرد».
آندره مالرو در كتاب ضد خاطرات خود نكته ظريفي را در مورد اردوگاههاي مرگ هيتلري نوشته است كه براي درك مشابهتهاي آن با زندانهاي رژيم آخوندي بي مناسبت نيز به آن اشاره كنيم. مالرو نوشته است: «پيش از اين، هدف از شكنجه عبارت بود از گرفتن اعتراف يا مجازت كردن الحاد مذهبي و يا سياسي اكنون هدف نهايي اين بود كه زنداني در چشم خود از انسانيت ساقط شود از اين رو سوپ را روي زمين مي‌ريختند تا بعضي از گرسنه ترين زندانيان بيايند و آن را بليسند» (كتاب ضدخاطرات ـ آندره مالرو ـ ترجمه رضا سيدحسيني ـ صفحه659) اين نمونه البته روشن مي‌كند كه خميني در به راه انداختن سياهچالهاي شكنجه خود تا چه حد بر امثال هيتلر پيشي گرفته است.
خصوصياتي را كه در مورد حاج داوود نقل كرديم مي‌توان براي بالا و پايين، و ريز و درشت بازجويان، از هر جناح و دسته‌يي كه باشند، برشمرد. شكنجه‌گراني چون داوود لشگري (مسئول انتظامي‌و امنيتي گوهردشت) يا عباس فتوت پاسدار اويني فرق چنداني با هم ندارند. و هر دو آنها با مجتبي حلوايي و يا حاج داوود رحماني. تنها تفاوت در اين است كه بگوييم اين يكي «گنده لات»تر است از آن يكي. و از همه گنده‌ترشان، رذل شقاوت پيشه‌اي بود به نام لاجوردي كه او هم سر در آخور خميني داشت و با بيشترين سنخيت ايدئولوژيك با او عمل مي‌كرد.
بازجويان و مسئولان بندها و شعبه هاي بازجويي و داديارهاي زندانها هم هيچ فرقي با رئيسان خود ندارند. فرقي ميان حاج داوود رحماني، به عنوان رئيس زندان قزلحصار، با حاج احمد (معاونش) وجود ندارد. حاج احمد هم با حاج اكبري رئيس واحد مسكوني فرقي ندارد. براي اين كه حاج احمد و حاج اكبري را بشناسيم كافي است درباره حاج داوود بخوانيم:

«هفت‌ماه ونيم با چشمبند در قفس
... بندها سه قسمت بود كه در هر كدام آن‌قدر كه با چشم بسته موقع دستشويي رفتن توانسته بودم بشمارم، بين ۴۸ تا ۵۵نفر نشسته بوديم. «حاجي داوود» از دم ِ‌در شروع مي‌كرد و بالاي سر همه يك دور مانور مي‌داد و به نسبت شكايتها يا چغليهاي شاگرد دژخيمان، از هر كس با كابل و مشت و لگد به قول خودش پذيرايي مي‌كرد و مرتب هم تكرار مي‌كرد: روز قيامت است، يا بايد آدم بشويد و يا به جهنم برويد.
بگذاريد كمي‌از اين «واحد ‌يك» يا «بند قفس» بگويم. اين بند، ساختمان بند نداشت. هر واحد عبارت بود از كريدورهاي بزرگ و سالني كه در آن شايد ۲۰۰ميز پينگ‌پنگ ...را از انتهاي ديوار ... به فاصله ماكزيمم ۷۰سانتيمتر از همديگر، به‌طور عمودي كنار هم قرار داده بودند و پايين آنها را با يك ميله به هم جوش داده بودند، يك پتوي سربازي كثيف كه پر از شپش بود و بوي تعفن مي‌داد و پرزهايش مثل سيم به پاي آدم فرو مي‌رفت پهن كرده بودند. در فضايي كه بين دو ميز ايجاد مي‌شد، يك زنداني را با چشم بسته از صبح تا شب و از شب تا صبح به‌صورت ضربدري نشانده بودند. منظور از ضربدري اين است كه زندانيان دو قفس مجاور را در بيشترين فاصله از يكديگر قرار داده بودند تا نتوانند با هم حرف بزنند. تعدادي از خائنان هم شبانه‌روز آن‌جا قدم مي‌زدند و بالا و پايين مي‌رفتند تا زندانيان را كنترل كنند كه با هم حرف نزنند. اين قفسها آن‌قدر تنگ و كوچك بود كه يك فرد كوتاه قد با وزن حتي ۵۰ كيلو نمي‌توانست چهار زانو در آن بنشيند. چون پايش به آن تخته‌ها مي‌خورد و تخته روي سر نفر پهلويي مي‌افتاد. يك بار براي چك آن‌جا و اندازه‌اش كمي‌به‌ حالت چهارزانو درآمدم و آهسته آهسته پايم را پايين آوردم تا ببينم چقدر جا دارد كه متوجه شدم تخته دارد مي‌افتد. به‌سرعت حركت پايم را متوقف كردم. آن خائني كه بالاي سرم بود گفت: منافق حواست باشد الان دوست جان جانيت كله‌اش مي‌شكند. اگر خيال داري او را از دور خارج كني كه جايت گشاد بشود بگو! يعني آن‌جا آن‌قدر تنگ بود كه حتي من با وجود جثة كوچكم در آن جا نمي‌گرفتم. به‌همين جهت زنداني مجبور مي‌شد مدام زانوهايش را در بغل بگيرد و سر به‌زانو بنشيند...(از خاطرات اعظم حاج حيدري ـ كتاب بهاي انسان بودن صفحه176)
براي لمس اندكي از آن چه كه در قبرها برسر زندانيان مقاوم آمده است بد نيست يادآوري كنيم: «نهايتاً در پي مراجعات، دوندگيها و شکايات خانواده‌ها مبني بر مفقود شدن تعداد زيادي از زندانيان و بي خبري از وضع جگرگوشه‌هايشان و همينطور در پي تضادهاي حاد داخل رژيم، حدود تيرماه سال ۶۳ روزي هيأتي از دفتر منتظري (جانشين وقت خميني) به طور سرزده به شکنجه گاه «قبر» مي‌رود و با ديدن بچه‌هاي زنداني در آن شرايط غريب، مبهوت مي‌شوند و گويا عکسهايي هم از آنها مي‌گيرند. متعاقبآ براي جلوگيري از تشديد تنش و انتشار خبر اين بيدادگري بي‌سابقه، قبرها را تعطيل و بچه‌ها را براي برگشت به بندهاي عمومي، موقتاً در شرايط قرنطينه نگه مي‌دارند.
يکي از افراد هيأت منتظري، آخوند مجيد انصاري، که در آن دوران در جنگ و دعواي جناحهاي رژيم نقش ميانه را بازي مي‌کرد، در يک فرصت به «شورانگيز» نزديک مي‌شود و با تعجب و کنجکاوي خاصي که برايش قابل کتمان هم نبوده، در رابطه با قبرها، به آرامي‌از او مي‌پرسد: شما چگونه اين شرايط سخت را با چشم بند در سکوت وتنهايي مطلق براي ۷ ماه تحمل کرديد!؟ و «شوري» با همان آرامش هميشگي مي‌گويد: «من تنها نبودم، در تمام اين مدت خدا با من بود!» که آخوند انصاري با سکوتي طولاني در خودش فرو مي‌رود... بعد از جمع آوري قبرها روزي آخوند انصاري در حضور ما در بند ۸ اعتراف کرد که شکنجه هاي رواني به کاربرده شده در قزل حصار (واحد مسکوني، قبر و قيامت، و..)، مبتني برجديدترين روشهاي شکنجه رواني بوده که عيناً توسط موساد، با کمترين آثار مشهود فيزيکي، انجام مي‌گرفته است... بگذريم که اين رژيم خود استاد تمام شکنجه گران دنيا مي‌باشد. (مقاله شراره هاي شصت و هفت، بخش سوم نوشته مينا انتظاري)
اين ميزان از بيرحمي‌ ضدبشري مطلقاً منحصر به يك طيف خاص از زندانيان نبوده است. قساوت چنان گسترده است كه مجاهد از بندرسته مصطفي نادري كه 12سال را در سياهچالهاي اوين و قزلحصار به سر برده مي‌گويد: «من سال‌61 در زندان قزل‌حصار شاهد بودم كه حاج داوود رحماني، زندانبان دژخيم رژيم در اين زندان، به‌خاطر آن كه عده‌يي از زندانيان حاضر به‌تماشاي نوار فيلمهاي پخش‌شده توسط زندان نشده بودند، يا به‌كارهايي مورد ‌نظر زندانبانان تن نمي‌دادند، زندانيان بند ما را كه‌ 25‌نفر بوديم، به‌جايي به اسم گاوداني منتقل كرد. گاوداني اتاقي با ابعاد حدوداً 2 در 6 متر بود كه براي ورود به آن بايد از چند پله پايين مي‌رفتيم. زمستان سال‌61 افراد بند ما و زندانياني كه از ساير بندها آورده بودند، مجموعاً 65‌نفر مي‌شديم كه همه در اين اتاق حبس شده بوديم. اين افراد همگي كساني بودند كه در حال گذراندن دورة محكوميت خود بودند. اما به‌خاطر بهانه‌هاي بسيار ساده براي مجازات هرچه بيشتر به اين محل منتقل شده بودند.
در اين محل براي اعمال فشار حداكثر به‌زندانيان روزانه فقط به اندازة يك قاشق غذا مي‌دادند. در نتيجه زندانيان اكثراً از فرط بي‌غذايي بيهوش مي‌شدند. وقتي هم كه در مي‌زديم و به‌زندانبانان مي‌گفتيم يك زنداني بيهوش شده و به‌بهداري احتياج دارد، مي‌ديديم كه پشت در پاسداران با لگد به جان زنداني بيهوش و بيمار افتاده‌اند. من شخصاً صحنه‌هاي كتك‌زدن زندانيان بيهوش را از زير در سلول مشاهده كرده‌ام».(مصطفي نادري ـ سخنراني در نمايشگاه حقوق بشر سنگسار شده اول دي1385)
هرچند كه حتي يك گزارش از نمونه هاي بالا مي‌تواند چهره ضدبشري يك شكنجه‌گر آخوندها را ترسيم كند؛ برفرض آن كه اين اطلاعات را هم نمي‌داشتيم، كافي بود درباره «حاج اكبري» رئيس واحد مسكوني، كه تحت مسئوليت حاج داوود رحماني بود، بخوانيم: مسئول آن جا دژخيم كثيفي بود كه به او ”حاج اكبري” مي‌گفتند. تخصص او كوبيدن سر زنداني به ديوار بود. هر بار كه سر آدم را به ديوار مي‌كوبيد، انگار در كله آدم رعد و برق شده و انگار كه چشمهايش مي‌خواهد از حدقه بيرون بپرد...حاج «اكبري» يك پسر تقريباً 4ساله داشت كه او را هم به آن جا مي‌آورد و اين بچه، با اشاره پدرش چادر زندانيها را مي‌گرفت و مي‌كشيد و براي شكنجه مي‌برد. من خيلي وقتها به اين بچه فكر كرده‌ام كه چگونه موجودي خواهد شد. بچه يي كه از 4سالگي همراه پدرش شكنجه كردن را مي‌آموخت و به آن خو كرده بود و در همان سن، خلق و خويش مثل يك بازجو شده بود. حتي فكر كردن به آيندهٴ اين بچه برايم ترسناك بود». (از كتاب مجمع الجزاير رنج خاطرات هما جابري) از همين چند خط مي‌شود نه تنها حاج اكبري كه حاج داوود رحماني و حاج اسدالله لاجوردي و حاج روح الله خميني را به خوبي شناخت.
يا اگر در مورد داوود لشگري بخوانيم: «در پاييز66 بعد از پايان طبقه بندي زندانيان يك بار خودمان شنيديم كه داوود لشگري با شخص نامعلومي‌تلفني صحبت مي‌كرد و مي‌گفت :«‌تخم مرغ گنديده‌ها را جدا كرديم » . همين دژخيم در ارديبهشت يا خرداد67 يكبار بعد از شكنجه هاي فراوان بچه‌ها در حالي كه هن و هن مي‌كرد گفت «اگر امام دستور دهد در هر سلول شما چند نارنجك مي‌اندازيم». قبل از او هم چندين بار داود رحماني رييس قزلحصار گفته بود :«‌بايد همه شما را ريز ريز كرد و داخل قوطي كنسرو كنيم . اين كار را بالاخره يك روز مي‌كنيم و كسي هم متوجه نمي‌شود » (كتاب قتل عام زندانيان سياسي ـ خاطرات محمود رؤيايي ـ صفحه264)
بسيار منطقي خواهد بود كه بپرسيم آيا حاج اكبري فرقي با داوود لشگري دارد؟ و آيا داوود لشگري با داوود رحماني فرقي دارد؟ آيا هردو اينها با پاسدار اكبر سوري فرقي دارند كه موهاي زندانيان را در همين قزلحصار مي‌تراشيد و آنها را وادار به خوردن موهايشان مي‌كرد؟ يك نمونه از كارهاي پاسدار سوري را نقل مي‌كنيم تا روشن شود در نظام شكنجه آخوندي مطلقاً تفاوتي بين اين يا آن شكنجه‌گر وجود ندارد.
فاكت از كتاب خاطرات «نبردي براي همه» كه حاوي خاطرات مجاهد از بندرسته متين كريم است نقل مي‌شود. زمان وقوع حادثه چند روز بعد از 10ارديبهشت سال1360 است. يعني قبل از شروع مبارزه مسلحانه در 30خرداد60. نويسنده در آن زمان دانش آموزي نوجوان بوده است كه در كرج به اتفاق 100دانش آموز دختر ديگر دستگير شده و به دادستاني مي‌برند. نويسنده توضيح داده است كه در آن ايام دادستان كرج، مستقر در در منطقه عظيميه ، آخوند ابراهيم رئيسي بوده است. آخوند رئيسي همان جنايتكاري است كه در سال67 در سمت معاون دادستان تهران از جمله اعضاي اصلي كميسيون مرگ و قتل عام 30هزار زنداني سياسي بود. متين كريم در خاطرات خود نوشته است: «در دادستاني كرج، اول وارد يك حياط كوچك شديم و بعد از يك راهرو تنگ ما را به داخل يكي از اتاقها بردند. در آن‌جا چشمهايمان را بستند و ديگر چيزي نديدم. اما همان شب ما را از دادستاني به باغ معروف به باغ جهانباني بردند كه فكر مي‌كنم در مهردشت كرج بود. مي‌دانستم كه جهانباني از ژنرالهاي ارتش شاه بوده كه املاك و كاخهاي متعدد داشته و ازجمله اين باغ او در كرج و كاخي كه در آن بود، توسط آخوندها تصرف شده بود. اين كاخ و باغ بزرگش شامل يك زمين خصوصي اسب‌دواني و اصطبلهاي بزرگي هم بود كه به‌خاطر كثرت دستگيريهاي بهار سال60 از آن به‌عنوان زندان استفاده مي‌كردند.
ما را با خودروهايي كه اتاقك داشت به اين محل بردند و نتوانستيم محوطه آن‌جا را به‌طور كامل ببينيم. درست روبه‌روي اين اصطبل يك سوله ديگر مشابه آن وجود داشت و كنارش هم يك توالت ساخته شده بود.
بيش از 60درصد دختراني كه به آن‌جا برده شدند، سرهايشان شكسته بود. چون با سنگ و چماق حمله كرده بودند. سرهاي بيشترشان در اثر ضربه سنگ و دستهاي تعدادي به‌خاطر وحشيانه پيچاندن موقع دستگيري شكسته يا دررفته بود. تعداد كساني كه مجروح نباشند انگشت‌شمار بود. تازه آنهايي هم كه جراحت ظاهري نداشتند، از شدت ورم عضلاتشان كه در اثر ضربه‌هاي سنگ و لگد كبود شده و باد كرده بود، قادر به حركت نبودند. بعضيها را سرپايي پانسمان كرده بودند ولي بيشتر مجروحان زخمهايشان باز بود.
سوله بزرگ اصطبل را به‌طور كامل تخليه كرده بودند و فقط در انتهاي آن بالكني باقي گذاشته بودند كه يونجه‌ها و آذوقه اسبها را در آن نگهداري مي‌كردند. كف اين سوله بتوني بود و فقط در بخش كوچكي از دور آن تعدادي موكت پهن كرده بودند. شبها تا صبح از سرما مي‌لرزيديم و تكه موكتهايي كه داشتيم را از زيرمان برمي‌داشتيم و رويمان مي‌انداختيم تا سرما نخوريم.
كمترين امكانات صنفي و بهداشتي در آن محل نبود، نه پتو داشتيم كه گرم شويم، نه توالتي وجود داشت. فقط سه نوبت در روز در را باز مي‌كردند كه به يك توالت در بيرون اصطبل برويم. آن‌هم با زمان محدودي كه گذاشته بودند به خيليها نوبت نمي‌رسيد و مجبور بودند تا نوبت بعدي صبر كنند... پس از چند روز، حمله‌هاي جمعي شبانه پاسداران هم به ضرب‌و‌شتم روزانه اضافه شد. يك شب همه دورتادور سوله خوابيده بوديم كه ناگهان در بزرگ سوله باز شد و يك خودور پاترول با سرعت بالا و چراغ روشن درست تا محلي كه خوابيده بوديم جلو آمد. همه وحشت‌زده از خواب پريدند. همزمان رگبار مسلسل هوايي مي‌زدند تا فضاي رعب ايجاد كنند و درحالي‌كه هنوز همه بيدار نشده بودند، حدود 100پاسدار مسلح وارد سوله شدند و با كتك‌زدن و كشيدن گلنگدن تفنگهايشان ما را يك‌به‌يك بلند كرده و رو به‌ديوار كردند. به‌شدت با قنداق تفنگ به‌خصوص به‌قسمت كمر مي‌زدند. به‌قدري وحشيانه عمل مي‌كردند و پي‌در‌پي رگبار مي‌زدند كه اكثر بچه‌ها اشهدشان را مي‌گفتند... ما را كه در آن‌جا مانديم، با همان وضعيت بدنهاي ضربه‌خورده و شكسته و خونين رها كردند. در روزهاي بعد تعدادي از بچه‌ها جاي جراحتهايشان عفونت كرده بود يا از شدت درد شكستگيهايشان پي‌در‌پي دچار تهوع مي‌شدند. چند نفر خون بالا مي‌آوردند. حتي يكي از كل جمع ما نبود كه به‌طور نسبي هم سالم باشد.
سقف سوله در اثر رگبارهاي هوايي سوراخ‌سوراخ شده بود، پنجره‌هاي سوله اساساً در اثر رگبارها شكسته بود و هوا در داخل سوله سردتر شده بود. ولي آنها همان‌طور رهايمان كردند.(كتاب نبردي براي همه ـ خاطرات زندان متين كريم)
با توجه به اين عملكرد مشترك يكسان و مستمر همه شكنجه‌گران ريز و درشت، و در هر پست و مقام و يا زمان و مكان، مشخص مي‌شود كه آنها از يك سنخيت مشترك ايدئولوژيك برخوردارند. يعني چيزي كه در وهله اول اين جمع شقي را گرد مي‌آورد پيوندهاي ايدئولوژيك آنها با يكديگر، و همه آنها با شخص خميني، بود. اين جمع نمي‌توانست بدون چنين ريشه مشتركي چنان جنايتهايي را مرتكب شوند. در نتيجه هرگاه از لاجوردي و يا باند او و يا بالا و پايين شدنهاي آنها در سازمان شكنجه مي‌گوييم بايد پيشاپيش محرز بدانيم كه تغييرات در كادر كساني بوده است كه بيشترين سنخيتها و قرابتهاي فكري و طبقاتي را با خميني داشته و دارند. در واقع «خميني» در امر شكنجه، در چهره دژخيمي‌پليد به نام «لاجوردي» سمبليزه و شناخته مي‌شود. والّا پرواضح است كه گذشته از پليديها و شقاوتهاي شخص لاجوردي، نه او و نه هيچ كس ديگر، بدون ريشه داشتن در «بيت» شخص خميني قادر به انجام اين همه جنايت نبود. در جريان هلاكت لاجوردي وقتي كه شور ملي ناشي از هلاكت سردژخيم اوين بالا گرفت در اين رابطه نوشتيم: «هر چند لاجوردي، لاجوردي بود اما مسأله اصلي، آن اهريمن پشت پرده‌يي است كه به عنوان روحي دوزخي و شرير فتواي تقتيل و تعزير و حرق و ضرب‌حتي‌الموت و تجاوز به دختران را صادر مي‌كند و كشتن را نوعي «رحمت» مي‌شمارد. لاجوردي با همه خباثت و رذالتش به اين دليل ممتاز است كه در مكتب جهل و جنايت خميني تمامي‌روحش را به اين اهريمن فروخته بود... . روح خبيث خميني بايد در همه جاي نظام اهريمنيش حضور داشته باشد و دارد. بنابراين در ميان همه اشكهاي شوق و موجهاي شادي برآمده از مجازات لاجوردي آن چه كه نبايد فراموش و گم شود خميني است . خميني هم كه مي‌گوييم نه به مثابه يك فرد، كه منظور يك ايدئولوژي ارتجاعي و متعفن است كه هيچ سنخيتي با دنياي امروز و فرهنگ و تاريخ و مذهب ما ندارد. هر چه هست ارتجاع است و ارتجاع است و ارتجاع.(مقاله آن چه نبايد گم شود ـ كاظم مصطفوي ـ نشريه مجاهد) در اين جا بد نيست برداشت وينتي هريس، دادستان دادگاه نورنبرگ، را از هيتلر نقل كنيم كه گفته است: «من كاملاً مطمئن هستم كه آدولف هيتلر صرفاً نامي‌ بيش نبود كه بر فروپاشي مطلق اخلاقي در جهان قرن بيستم دلالت داشت. در واقع همه چيز در 1914 با جنگ جهاني اول هنگامي‌كه همه همديگر را مي‌كشتند و هيچ استاندارد اخلاقي باقي نمانده بود آغاز شد. انتقام دستور روز بود و هر عذري موجه». (مصاحبه اشپيگل آن لاين با ويتني هريس ـ 12مي2008 ـ برگردان علي محمد طباطبايي). پس جا دارد كه ما نيز تأكيد كنيم كه خميني در واقع يك نام بيش نيست! نام انحطاط بزرگ و تاريخي يك فرهنگ و يك تاريخ. براين اساس تمامي‌بازجويان و شكنجه‌گران خميني نيز، كه همان خليفه‌هاي مورد نيازش بودند، كساني بودند كه «هيچ استاندارد اخلاقي» را به رسميت نمي‌شناختند و «انتقام دستور روز بود و هرعذري موجه».

دو تهديد براي پژوهنده و يك نمونه ديگر:
توجه به آن چه كه در بالا آمد، دو مسأله اساسي را براي پژوهنده روشن مي‌كند.
اول اين كه در دام فريبكاراني كه سعي مي‌كنند با تحريف تاريخ، مسأله شكنجه را در نظام آخوندي لوث كنند و نقش اصلي، سازمانده و انگيزاننده شخص خميني را بپوشانند نمي‌افتيم. چنين افرادي اغلب به دليل اين كه خود به نحوي در اين جنايات سهيم و شريك بوده‌اند لاجوردي را به مثابه يك فرد، مسبب اصلي اوجگيري روند خشونت و شكنجه معرفي مي‌كنند. و از آن جا كه علي الحساب لاجوردي هم وجود ندارد ساز بي مايه و خطري را به صدا در مي‌آورند كه ذهن جويندگان حقيقت را بيدار و شعله‌ور نمي‌كند. اين قبيل تحليلها، وراجيها و شارلاتان بازيهاي مخدري است كه بيشتر به تخيلات و تصورات دامن مي‌زند و در نتيجه ذهنها را مسموم و زهرآلود مي‌كند.
دوم اين كه معياري متقن و درستي به ما مي‌دهد، تا تغييرات و بالا و پايين شدنها در سازمان شكنجه و ارعاب را عميقتر بشناسيم. اگر ما اين معيار را در تحليل خود به كار نگيريم قادر نخواهيم بود به تغيير و تحولاتي كه مثلاً در سالهاي63 تا 65 در قزلحصار شده است پي ببريم. يعني نمي‌توانيم درست تبيين كنيم كه چه شد شكنجه‌گري به نام «ميثم» را (از باند منتظري) از زندان وكيل‌آباد شيراز برمي‌دارند و به زندان قزلحصار منتقل مي‌كنند و به چه دليل باز تغيير مي‌دهند و او را به اوين انتقال داده و رياست زندان را به او مي‌دهند. و چه مي‌شود كه حتي حضور او را هم نمي‌توانند تحمل كنند و به زودي دفعش مي‌كنند.
توجه به يكدست بودن بافت ايدئولوژيك شكنجه‌گران با شخص خميني راهنماي خوبي است كه ارزيابي درستي از جذب و دفعهاي سازماندهانه در نظام شكنجه آخوندي داشته باشيم. مثلاً بعد از روي كار آمدن خميني، و امام شدن او، بسياري فرصت‌طلبان با شدت و غلظت بسيار خود را به او چسباندند و دشنه او را تيز كردند. اما خميني در نهايت هوشياري ضدانقلابي خود و با خرمرد رندي تمام از وجود آنها سودها برد و بدون اين كه هيچگاه به آنها مهلت و فرصت بيش از قدشان را بدهد، و آنها را پس از استعمال ، بدون هيچ رودربايستي، از خود راند.
يكي از اين قبيل شكنجه‌گران ابوالقاسم سرحدي‌زاده بود كه همزمان با روي كار آمدن خميني فرصت‌طلبانه خود را عاشق و شيداي او نشان داد. او علاوه بر وزارت كار در كابينه ميرحسين موسوي، مدتي هم پست رياست شوراي زندانها را به عهده داشت. بوي كباب حاكميت از او موجودي چنان ضدانقلابي ساخت كه مي‌گفت: «زماني رئيس زندانهاي كشور بودم، حزب جمهوري اسلامي ‌از بنده دعوت كرد كه در اولين انتخابات مجلس كانديدا شوم، ولي ديدم كه يك زندانبان خوب هستم لذا حيف است كه آن‌را رها كنم و بروم به‌مجلس». همين زندانبان خوب! در همان اوائل حاكميت با تملق گويي علناً مي‌گفت مجاهدين به دليل عدم اعتقاد به خميني «اصالت» ندارند و لذا: «ما بايد 6تا گورستان درست كنيم وهمه آنها را دفن كرده...، با ضد انقلاب بايد با خشونت سياه مبارزه كرد. حالا مراحل نرم است.» (روزنامه انقلاب اسلامي‌ـ 8آذر59). اما، با وجود اين همه خوش خدمتي به خميني و خوش رقصي براي او، «آقا» هيچگاه به او، و همگنانش، اعتماد نكرد. هرچند كه «زندانبان خوب!» حاضر بود محض خوش آمدن «امام» نه 6گورستان كه 60گورستان براي مجاهدين درست كند. امام شيادان بسا «درس خوانده‌تر» از پا منبري نو خاسته بود و ضمن استفاده از او به طور جدي هيچگاه به بازي‌اش نگرفت. وقتي هم كه او سرخورده و رانده از وردستي لاجوردي «اصلاح طلب» شد بازجوي تواب ساز، حسين شريعتمداري، مچش را باز كرد و فاش كرد و برايش نوشت: ««آن زمان مجيد انصاري مـديـر زنـدانـها بود و از طرف آيت‌الله موسوي‌اردبيلي از من خواست كه براي جوانان زنداني جلسات پرسش و پاسخ بگذارم. آن زمان كه من و يك عـدة ديـگـر اين كار را مي‌كرديم خيليها با ما مخالف بودند و مي‌گفتند اينها مـگر آدم‌شدني هستند كه با ايشان گفتگو كنيم؟ حتي يك عده از همينهايي كه حـالا از گفتگو سخن مي‌گويند، با صورتهاي پوشيده پيش زندانيان مي‌رفتند. در اين كار آقايان موسوي‌خوئينيها، سيدهادي خامنه‌اي و سرحدي‌زاده هم بودند».(روزنامه كيهان 12مهر ـ گفتگوي حسين شريعتمداري در دفتر مطالعات سياسي فرهنگي سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهي)
البته از اين نوع اين شكنجه‌گران تو سري خورده و مفلوك باز هم داريم كه ما براي ادامه بحث خود ناچار به همين يك نمونه بسنده مي‌كنيم

۸/۱۵/۱۳۸۷

زيباتر از مادرم...


مادر زيباترين فرزند جهان گفت:
ماه وقتي از بالاي چاه گذشت
كودكم خواب بود.

ماه گفت:
به دشت كه رسيدم
شرم را گوشواره گلبركها كردم.

كودك به آهو گفت:
با نور مجروح مهتاب از خواب بيدار شدم
و جهان زيباتر از مادرم بود.


۸/۱۱/۱۳۸۷

...كه ابديتي پرستاره

(قصه)

ما نبايد به مجسمة وسط ميدان نگاه مي‌كرديم. چند نفر از ما نگاه نكرده بودند؛ نمي‌دانم. ولي همه، از جمله خود من، يقين داشتيم كه اگر نگاه كنيم سنگ خواهيم شد. تكه سنگي از بلور كه بيشتر به يك مجسمه نمكي شبيه بود. مجسمه اي كه روز به روز كوچكتر مي‌شد و در يك روز هيچ چيز از آن باقي نمي‌ماند.همين طور كه داشتيم توي خيابان راه مي‌رفتيم يك دفعه مي‌ديديم يكي افتاد. در يك چشم به هم زدن سفيد مي‌شد. سفيد سفيد. نه مثل برف. مثل بلور نمك. آن وقت همه مي‌فهميدند كار از كار گذشته است.

اين همه مجسمه‌هاي كوچك يك وجبي،كه در گوشه و كنار شهر از ديوارها و طاق نصرتها آويخته شده اند، همين سنگ شده‌ها هستند. با هرباد به طرفي مي‌روند و مثل شماطة دلنگان يك ساعت مي‌رقصند و خواب و هوش ما را مي‌ربايند. بعد از چندي هم يا برباد مي‌روند، يا به زمين مي‌افتند و خرد، و يا بالكل نابود مي‌شوند.
در چنين شرايطي از دست مقامات چه برمي‌آمد؟ جز آن كه بر تعداد گشتيها و آمبولانسها و اورژانسها بيفزايند هيچ كاري نمي‌توانستند بكنند. و بايد انصاف داد كه در اين زمينه مطلقاً كوتاهي نكرده بودند.
تعداد بيمارستانها، دكترها و پرسنل مخصوص، براي رسيدگي به اين كار، در بيمارستانها به راه بود. مهمتر آن كه، گشتي ها هم بي وقفه در خيابانها در رفت و آمد بودند. در اين زمينه كار به اندازه‌اي با دقت برنامه‌ريزي شده بود كه دهان هر منتقدي را هم مي‌بست. يعني هيچ كس، با هر مقدار غرض و مرض، نمي‌توانست در اين مورد انتقادي به آنها بكند.
من كه سالها تمام مطبوعات و روزنامه‌هاي شهر را مي‌خواندم و اخبار را پيگيري مي‌كردم حتي يك مورد هم نديدم. گذشته از انتقادهاي هميشگي و آبكي مطبوعاتي، در هيچ محفلي هم، از جمله محفل همسايه‌هاي خود ما، نشنيدم كه كسي دو كلام حرف حسابي بگويد. از همه اينها گذشته خودم به صورت روزمره شاهد هستم كه تا كسي به زمين مي‌افتد، در اندك مدتي، شايد بي اغراق بگويم چند دقيقه، آمبولانسي با تمام تجهيزات سر مي‌رسد و مهلت نمي‌دهد كه دقيقه‌اي وقت تلف شود. مأموران مجرب و آموزش ديده، با لباسهاي مخصوص و دستكشهاي سفيد، دست و پاي كساني را كه دارند به بلور تبديل مي‌شوند را مي‌گيرند و با احتياط تمام آنها را به داخل آمبولانس منتقل مي‌كنند.
چيزي كه بر پيچيدگي اوضاع مي‌افزايد حضور افراد ناشناسي است كه با حرفها و كارهاي غير منتظره خود وضعيت را بيش از پيش مبهم مي‌كنند. من كه هربار با روبه رو شدن خبري از اين عده كلافه مي‌شوم. ولي چاره‌اي نيست. از قديم گفته‌اند جلو دهان مردم را نمي‌شود گرفت.
اين است كه خبر و شايعه به قدري به هم آميخته مي‌شود كه آدم نمي‌داند كدام را باور كند. شايعات عجيب و غريبي كه گاه به خرافه‌اي شبيه است و گاه به يك خبر كاملاً حساب شده و جهت دار. مثلاً يك بار پير زني برايم نقل كرد شب هنگام وقتي از كنار مجسمه بزرگ وسط ميدان عبور مي‌كرده زنان بالداري را در حال پرواز ديده كه تمام آسمان را پوشانده بودند. من كه باورم نشد. اما پير زن به جان جوان از دست رفته‌اش، كه همين هفته پيش مجسمه شده بود، قسم خورد كه زنان دور مجسمه بال بال مي‌زده‌اند و زير ستون مجسمه چيزهايي كار مي‌گذاشته‌اند. كسي كه مختصر تجربه‌اي داشت نمي‌توانست اين قبيل خيالپروريها را باور كند. اما عجيب اين كه چند جوان كه در همان حوالي بودند همه آنها را باور كرده بودند. جوانهايي كه قاعدتاً بايد او را دست بيندازند. اما آنها كنجكاوانه به حرفهاي او گوش سپردند و حتي با چند زن و مرد دنيا ديده كه پير زن را مجنون و خيالاتي معرفي مي‌كردند دعوايشان شد.
من، هرچند باورم نشده بود، اما نتوانستم حرفهاي پير زن را فراموش كنم. براي همين دير وقت راهي خيابان و ميدان بزرگ شدم. مثل هميشه قبل از رفتن، خودي به يكي دو همسايه محله‌مان نشان دادم و به آنها گفتم كه مي‌خواهم به سفر بروم. يكي از آنها كه معلمي‌جوان بود با زبلي گفت هروقت تني به دريا زدم يادي هم از او بكنم. كنايه‌اش به سفر قبلي‌ام بود. بار قبل به آنها گفته بودم سفرم به دعوت دوستي است كه پلاژي كنار دريا دارد و من مي‌روم به آنجا. چاره‌اي نبود. به روي خودم نياوردم و شب وقتي كه خيابان خلوت شد به اميد ديدن زنان بالدار به ميدان رفتم.
متأسفانه از آنها خبري نبود. در عوض، در همان حوالي ميدان، دوستي را ديدم كه در ايام جواني همكلاس درسي بوديم. سر و وضعي آشفته داشت و سعي مي‌كرد در خيابان اصلي نباشيم. به كوچه‌اي رفتيم و او برايم تعريف كرد كه هنگام آمدن به ميدان، زني را ديده كه با صداي بلند، مردم را به تماشاي مجسمه مي‌خوانده است. البته اين كه اين حركت ديوانه‌وار در شب انجام مي‌شد چندان عجيب نبود. مهم جرأت زن بود. چيزي كه براي هيچ كدام ما قابل فهم نبود. اگر كس ديگري غير از دوستم اين واقعه را تعريف مي‌كرد باور نمي‌كردم. اما او كسي بود كه با صداقت و دقت كامل جمله به جمله حرفهاي زن را نقل مي‌كرد. و من نمي‌توانستم آن را رد كنم. ولي از آن جا كه باورش هم مشكل بود براي فرار از قضيه با عجله از او پرسيدم بعد چه اتفاقي افتاده است؟
دوستم به صداي چند دقيقه پيش آژيرها اشاره كرد و گفت صداها را نشنيدي؟ بعد اضافه كرد در اندك مدتي تمام ميدان پر از ماشينهاي گشت شد. من مقداري نگران شدم و پرسيدم زن چكار كرد؟ دوستم با نگاهي جستجوگر به اطراف خيره شد و گفت نفهميدم. و بعد از سكوتي سنگين اضافه كرد بك قطره آب شد و به زمين فرو رفت! لبخند پرمعناي او پاسخ بقيه سؤالاتم بود. چيزي نگفتم. به خانه بازگشتم تا شب داستان زني را براي همسايه‌هايم تعريف كنم كه همان روز ديده بودم. داستان زني كه يك قطره آب شده و به زمين رفت.
وقتي وارد كوچه شدم ديدم همه دارند از همان حادثه، منتها در نقاط مختلف شهر، صحبت مي‌كنند. همسايه معلممان سعي كرد خود را به خنگي بزند. قبل از اين كه من چيزي بگويم پرسيد آيا در سفر دريايي ام ياد او هم كرده‌ام يا نه؟ به روي خود نياوردم. به جاي پاسخ به همسايه فضول، همسايه‌ها را شمارش كردم. به غير از يكي دو نفر كه معمولاً در جمع ما حضور نمي‌يابند همه حاضر بودند.
آخرين نفري بودم كه به ميان آنها مي‌آمدم و همه مي‌دانستند كه زن مزبور شهر را به هم ريخته است. شاعري ساكت كه بسيار كم حرف مي‌زند به زبان آمد و زن را عياري شهرآشوب ناميد. و ما از آن به بعد همه خبرها را يا به او نسبت داديم يا به نام او بسياري حرفها را نقل كرديم.
در هرصورت داستان ما و مجسمه سالهاي سال اين گونه تكرار مي‌شود. گاهي چند آمبولانس با هم بر سر يك مجسمه مي‌رسند. و خدا مي‌داند كه چه الم شنگه‌اي راه مي‌افتد. صداي آژيرها شهر را به هم مي‌ريزد. ماشينهاي ديگر بلافاصله كنار مي‌زنند و راه باز مي‌كنند. همكاري مردم در اين زمينه با مأموران بارها و بارها مورد تقدير مسئولان قرار گرفته است. اگر هم در موارد نادري راه باز نكنند گشتيهاي ويژه‌اي كه براي همين كارها در خيابانها به گشت مشغولند مي‌رسند و با قاطعيت آنها را كنار مي‌زنند و راه باز مي‌شود.
يك بار بنزين ماشين يك خانم در وسط خيابان تمام شده بود. در چند صد متري اش هم يك جوان داشت به مجسمه‌اي از نمك تبديل مي‌شد. صداي آژير از چند نقطه به گوش مي‌رسيد. من تازه به محل رسيده بودم و نمي‌دانستم چه اتفاقي افتاده است. وقتي ماجرا را از جواني كه در ميان جمعيت بود پرسيدم گفت علت راهبندان، توقف نابهنگام ماشين خانم است كه مانع عبور آمبولانسها به بيمار شده است.
با اين كه در گذشته هم با يك نمونه از اين قبيل برخورد داشتم ولي اصلاً انتظار دستگيري زن را نداشتم.
در نمونة قبلي، وقتي ماشين يك پير مرد در وسط خيابان خراب شد، جراثقالها با بيرحمي‌چنگالهاي خود را در بدنه ماشين فرو برده و آن را به گوشه‌اي پرتاب كردند. اما با خود پيرمرد كاري نداشتند. او هم با چشم گريان ناظر درهم شكستن ماشينش بود بدون اين كه بتواند كاري كند. اما اين بار پسري، كه از اول حادثه در محل شاهد بود، برايم تعريف كرد. افسر اولين ماشين گشت، به محض رسيدن، بدون هيچ پرسش و پاسخي، خانم راننده را دستگير كرده است. من باور نكردم و ماجرا را از جوان ديگري پرسيدم. او گفت خانم را در وضعيتي بسيار نامناسبي به زندان مركزي برده‌اند. نفري كه همراه جوان دوم ايستاده بود توضيح داد وقتي مأموران با مقاومت خانم روبه رو شده بودند روسري اش را طوري كشيده بودند كه از سرش افتاده است. جوان ديگر اضافه كرد وقتي خانم مزبور داد و فرياد راه انداخته، مثل هميشه يك نفر ناشناس كه هويتش براي ديگران مشخص نيست، با تيغ موكت بري به او حمله كرده و خانم را با صورتي غرقه به خون سوار ماشين گشت كرده‌اند. جوان اولي اضافه كرد چند نفري به اين نوع برخورد اعتراض كرده‌اند. اما افسر گشت توضيح داده است دستگيري خانم براي اين است كه مشخص شود آيا در ايجاد راهبندان قصد و غر ضي داشته يا اين اتفاق شوم صرفاً براثر يك تصادف رخ داده است.
شب، من اين اتفاق را در جمع همسايه‌هاي كوچه مان تعريف كردم. همسايه قديمي‌و دنيا ديده‌ام از من پرسيد آيا خودم افسر مربوطه را ديده‌ام ؟ گفتم نه! او گفت كه اگر فردا به چهره اين قبيل افسرها، كه اخيراً در شهر زياد شده‌اند، نگاه كنم خودم متوجه مي‌شوم كه آنها اهالي بومي‌شهر نيستند و از يكي از شهرها دور، و يا شايد هم كشورهاي نزديك، به اينجا آمده‌اند و وظيفه دارند كه قبل از هرچيز به نجات قربانياني بپردازند كه اصلي ترين قانون بقا در شهر را نقض كرده‌اند.
من زياد متوجه منظور همسايه‌مان از كشورهاي نزديك نشدم. اما مي‌دانستم منظورش از «قانون بقا» همان ممنوع بودن نگاه كردن به مجسمه وسط ميدان شهر است. و مقامات با اين كه بارها اعلام كرده‌اند اين كار جرم است اما باز هم متأسفانه گوشهاي ناشنوايي وجود دارد كه حرفهاي مصلحانه و يا قوانين اعلام شده را ناديده مي‌گيرند. بعد اتفاقي مي‌افتد كه عواقبش ديگر دست كسي نيست. اجباري است پشت اجبار.
همسايه ديگرمان، كه تازه به محله ما آمده است، به ميان حرف ما دويد و گفت از اين بابت بايد به همه مقامات شهري دست مريزاد گفت. زيرا با اين كه معدومين، توصية خيرخواهانه آنها را زير پا گذاشته‌اند و قاعدتاً بايد به عنوان مجرم مجازات شوند. اما با وجود اين مقامات ذيربط با دلي سرشار از رأفت به معالجه قربانيان مي‌پردازند.
من و همسايه قديمي‌ام نگاهي به هم انداختيم و من ترجيح دادم سكوت كنم. اما همسايه بي احتياطي داريم كه در اين قبيل موارد نمي‌تواند جلو زبانش را بگيرد. اين بار هم نتوانست و گفت اصلاً چرا نبايد به آن مجسمه نگاه كرد؟ و چه كسي اين را گفته؟ همسايه جديد، گويي در انتظار همين پاسخ بود، فرياد كشيد چه كسي؟ و بعد، بدون اين كه چيزي بگويد، با خشم جمع ما را ترك كرد. ما به يكديگر خيره شديم، آهسته پوزخندي زديم، و به خانه‌هاي خود خزيديم.
نيمه‌هاي شب بود كه با صداي خوردن سنگ كوچكي به شيشه اتاقم بيدار شدم. از كنار پنجره به كوچه خلوت و بي صدا نگاه كردم. همسايه قديمي‌دنيا ديده‌ام علامت داده بود كه به پشت بام بروم. به پشت بام رفتم و او را منتظر ديدم. بي معطلي حرفش را شروع كرد. گفت همسايه جديدي كه سر شب با او صحبت كرده‌ايم از افسران گشت در خيابانها است.
ديگر نيازي نبود حرفش را ادامه دهد. تا آخرش را خواندم. گفتم پس چرا منتظري؟ برويم به همسايه بي احتياطمان خبر را بدهيم.
از چند پشت بام رد شديم و به خانه همسايه بي احتياطمان رسيديم. خوشبختانه او جوان فقيري بود كه در خرپشته چند ساختمان آن طرفتر زندگي محقري داشت. وقتي ما در پشت در خرپشته قرار گرفتيم شنيديم كه دارد با كسي صحبت مي‌كند. خوشحال شديم كه بيدار است. با احتياط به در چند تلنگر زديم. بلافاصله متوجه شد و بيرون آمد. نفهميديم چه اجباري داشت به ما دروغ بگويد. زيرا با ماليدن چشمهايش سعي داشت وانمود كند خواب بوده است. من و همسايه قديمي‌ام به هم نگاه پرمعنايي كرديم و گذشتيم. همسايه قديمي‌بدون معطلي جريان را به او گفت. و از او خواست هرچه زودتر خانه را ترك كند والّا در خطر جدي دستگيري قرار مي‌گيرد. همسايه بي احتياط فكري كرد و بعد از چند لحظه گفت اگر خودش هم بتواند اين وقت شب جايي پيدا كند و برود، ميهمانش را نمي‌تواند ببرد. اين جا بود كه ما فهميديم او تنها نيست و ميهماني دارد. حدس زدم ميهمان او همان كسي است كه داشت با او صحبت مي‌كرد. حالا علت ظاهرسازي او برايم روشن شده بود. او نمي‌خواست ما از اين موضوع با خبر شويم. اما آن لحظه، جاي اين كنجكاويها نبود. لذا با تأكيد به او هشدار دادم اگر نرود جانش به جد در خطر خواهد افتاد. مي‌ريزند به خانه و همه چيز، از جمله خود ميهمان او، را هم مي‌برند. بعد از اين تهديد بود كه قبول كرد برود. اما از ما خواست حداقل براي چند روز ميهمان او را پناه دهيم. قول داد در اولين فرصتي كه جاي امني پيدا كند او را هم خواهد برد. چاره‌اي نبود. من پذيرفتم ميهمان او را براي چند روز پناه دهم.
وقت دير بود و همسايه قديمي‌بي تاب تر از من. همين كه همسايه بي احتياط پذيرفت از خانه برود به او آدرس و رد چند مسير خلوت و مطمئن را داد و از او خواست تا خود را به خارج شهر برساند.
در اين جا بود كه ميهمان او از خرپشته بيرون آمد. او را كه ديدم، خشكم زد. زني بود با صورتي مجروح و خونين كه ناي راه رفتن نداشت. وقتي به چهره او نگاه كردم مقداري آشنا به نظر رسيد اما باز هم وقت اين قبيل چيزها نبود. مهم رفتن هرچه سريعتر همسايه بود كه بالاخره راهي اش كرديم.
او را در آغوش كشيديم. سفارش كرديم مواظب خودش باشد و او رفت. من هم زن را با خودم، پشت بام به پشت بام، به خانه آوردم و به انتظار نشستم.
زن با وجود آن كه به شدت نگران بود ولي هيچ حرفي نمي‌زد. اصلاً ناي حرف زدن نداشت. او را در رختخوابي خواباندم و خودم به پشت بام بازگشتم.
هنوز از رفتن همسايه بي احتياط ساعتي نگذشته بود كه صداي آژير ماشينهاي گشت بلند شد. در چشم به هم زدني كوچه پر از مأموران تا بن دندان مسلح شد. آنها در جستجوي مردي عربده جو بودند كه آسايش مردم را به هم زده و با بدگويي از مقامات، زمينه‌هاي يك آشوب را فراهم مي‌كند.
آنها با بلندگو از ما، همه همسايگان، خواستند تا به دم در رفته و به سؤالات آنها پاسخ دهيم. من با اين كه ميهمان داشتم ولي اصلاً نترسيدم. زيرا تجربه قبلي ام نشان مي‌داد كه اگر بترسم حتماً با يك اشتباه همه چيز لو مي‌رود. اين بود كه به سرعت خودم را بالاي سر زن رساندم، تا به او سفارش كنم حواسش باشد كه اگر مأموران خواستند براي بازرسي بيايند به كجا برود و چگونه خود را پنهان كند. اما او را نديدم. هرجا را هم كه گشتم او را پيدا نكردم. كجا رفته بود؟ نمي‌دانستم. چاره‌اي نبود. بايد به كوچه مي‌رفتم.
آخرين نفري بودم كه به ميان همسايگان رسيدم. يك دسته از مأموران به خرپشته حمله كرده بودند تا همسايه بي احتياط را دستگير كنند. يكي از آنها از همان بالاي پشت بام خطاب به فرمانده شان فرياد زد: جا تر است و بچه نيست...
فرمانده كه به نظر مي‌رسيد مأموري مؤدب است زير لب زمزمه كرد: مرغ از قفس پريد! بعد شروع به سخنراني كرد. مثل هربار و هميشه، اول با تهديد سعي كرد چيزهايي بگويد كه ته دل ما را خالي كند. بعد مقداري درباره كارشان توضيح داد كه تكرار حرفهاي بقيه مقامات از تلويزيون بود. حالا ديگر چه كسي در شهر پيدا مي‌شود كه نداند «طرح امنيت همگاني » براي تأمين امنيت خود ما و عليه اشرار و آشوبگراني است كه شهر را به هم ريخته‌اند؟ من با دقت داشتم به حرفهاي فرمانده گوش مي‌كردم و دل توي دلم نبود كه نكند اتفاقي بيفتد و بخواهند خانه‌ام را بگردند. در آن صورت تكليف زن ميهمانم چه مي‌شد؟ راستي او كجاست؟ كجا رفت؟ كي بود؟
در همين حال و هوا بودم كه دختر جواني از فرمانده سؤال كرد اگر شما مي‌خواهيد اشرار را ادب كنيد پس چرا دختران و زنان را در خيابان كتك مي‌زنيد؟ و بعد اضافه كرد: ما كه به مجسمه وسط ميدان نگاه نكرده‌ايم. با اين سؤال همة همسايه‌ها غرق در نگراني شدند. من خودم هم شروع به غر زدن كردم كه باز هم بحثهاي بي سرانجام شروع شد. مادر دختر جوان زني دنياديده بود. بلافاصله، براي جلوگيري از سوءتفاهم فرمانده، منظور دخترش را شرح داد. او با عذرخواهي از فرمانده، و تشكر از زحمات شبانه روزي مأموران، اضافه كرد كه دخترش جوان است و احساساتي، و امروز در خيابان صحنه‌اي را ديده كه بسيار تحت تأثير قرار گرفته است. دختر، زني را ديده كه مأموران قصد دستگيريش را داشته‌اند و او مقاومت مي‌كرده و يك نفر ناشناس به صورت زن تيغ كشيده و صورت او را خوني كرده است. اين مسأله به قدري وضعيت روحي دختر را به هم ريخته كه تمام شب نتوانسته بخوابد و با گريه و شيون به سر و صورت خودش ناخن مي‌كشيده است.
فرمانده آدم منصفي بود و برخلاف فرماندهاني كه ما تا آن موقع ديده بوديم عكس‌العمل خشني نسبت به دختر نشان نداد. با مهرباني پدرانه‌اي به دختر توضيح داد البته درست است؛ گناه اصلي هرشهروند نگاه كردن به مجسمه وسط ميدان است. اما اعمال ديگري هم هستند كه به شكل ظريفي، كه البته تشخيصش براي همه امكان ندارد، به اين مسأله مربوط مي‌شود. فرمانده با لحني كه همه ما را تحت تأثير قرار داد براي دختر توضيح داد كه او جوان است و نمي‌داند كه دشمنان چه توطئه‌هاي شومي‌براي اهالي و به خصوص جوانان شهر طراحي كرده‌اند. فرمانده بعد از اين جمله رو كرد به ما و با افسوس گفت خودش شاهد همين مورد كه اين دخترخانم را اين چنين آشفته كرده است، بوده. آن زن، يكي از شرورترين زناني بوده كه سعي در ترويج فساد داشته است. كسي هم كه تيغ برصورتش كشيده از دوستان خودش بوده كه سعي كرده با اين جوسازي مأموران را از انجام وظايف خود باز بدارد. فرمانده بعد از اين توضيح كه حيرت همه ما را برانگيخت، روبه دختر كرد و از اوخواست دچار احساسات نشده و زود قضاوت نكند.
من در اين جا واقعاً نتوانستم از تحسين فرمانده خودداري كنم. چند نفر ديگر هم بعد از من شروع به تشكر از فرمانده كردند. فرمانده با متانت به جمعيت نگاهي انداخت و براي توجه بيشتر دختر خبر تكان دهنده‌اي را برايمان نقل كرد. با وجود تمام كوشش مأموران در دستگيري آن زن، در سر چهارراه بعدي تعدادي از اوباش، ماشين مأموران را متوقف مي‌كنند و زن مزبور را فراري مي‌دهند. اين جا بود كه آه از نهاد همة ما برخاست و هركداممان عكس‌‌العملي نشان داديم كه حاكي از تأسف عميقان بود.
توضيحات مفيد فرمانده همه همسايه‌ها را روشن كرد. من كه سعي مي‌كردم جلو بغضم را بگيرم به دختر توضيح دادم بايد قول بدهد ديگر گريه نكند و به سر و صورت خود ناخن نكشد. بقيه جمعيت هم به نحوي، با زمزمه‌هاي نامفهوم خود، نشان دادند كه با حرف من موافق هستند. فرمانده بعد از كسب اين موج حمايت، از ما خواست كه همسايه شرور خود را به او معرفي كنيم.
همسايه قديمي‌و دنياديده من به موي فرمانده قسم خورد كه ما هيچكدام از او خبري نداريم و او بعد از صحبتي كه امشب سركوچه با بقيه همسايه‌ها داشته است محل را ترك كرده و بدون اين كه به كسي چيزي بگويد رفته است.
فرمانده داشت قانع مي‌شد كه ناگهان همسايه جديدمان خود را به ميان انداخت. گفت برخلاف حرف ما، او خودش آن شرور را ديده كه به اتاقش در خرپشته بالاي پشت بام رفته است. با اين حرف موج جديدي از زمزمه‌ها بلند شد. همه به او اعتراض مي‌كردند كه چرا با خودشيريني و دروغ سعي مي‌كند رابطه مأموران حكومتي با مردم را به هم بزند. خوب اگر واقعاً آن شرور در خانه بود بروند بگيرندش. خانة او كاملاً مشخص است و خود مأموران هم رفته و ديده‌اند.
همسايه جديد داشت چيزي مي‌گفت كه ناگهان يكي از مأموران نفس زنان خود را به جمعيت رساند و به فرمانده خبر داد شعله‌هاي آتش از خانة يكي از اهالي زبانه مي‌كشد.
اين خبر فضاي آرامبخشي را كه فرمانده به وجود آورده بود به هم زد. همة ما و مأموران به طرفي كه خانه آتش گرفته نشان داده مي‌شد دويديم. به زودي همه متوجه شديم كه خانه همسايه جديدمان است كه در ميان شعله‌ها مي‌سوزد.
خاموش كردن آتش تا صبح طول كشيد. با وجود اين كه مأموران آتش نشاني شهر به تعداد زيادي آمده بودند اما معلوم نبود چگونه است كه به محض خاموش شدن يك نقطه، آتش از نقطة ديگري زبانه مي‌كشيد. من خود از جمله كساني بودم كه با سخت كوشي سعي در خاموش كردن آتش داشتم. اما نمي‌دانستم چرا موفق نمي‌شويم؟ در اين ميان همسايه جديدمان كه خانه‌اش را تازه خريده بود با زن و چند فرزندش ضجه مي‌زدند و همه چيز را تقصير همسايه شروري مي‌دانستند كه ما ردش را براي دستگيري به فرمانده نداده بوديم. مادر دختر جوان با دنيا ديدگي بسيار سعي كرد آنها را آرام كند. با متانت دست زن همسايه جديد را گرفت و به گوشه‌اي برد و مدتي با او صحبت كرد. ما نمي‌دانستيم چه مي‌گويد اما وقتي برگشتند زن همسايه جديد مقداري آرام بود. دست دختر خردسال و پسر بزرگترش را گرفت و به گوشه‌اي رفت. مادر دختر جوان با مهرباني او را به خانه خود برد و گفت براي يك زن باردار خوب نيست شاهد اين همه تشنج باشد. اما ما هركاري كرديم نتوانستيم همسايه جديد را قانع كنيم تا مقداري آرام بگيرد. به سر و كله خودش مي‌كوبيد و قسم مي‌خورد كه اتتقام برباد رفتن هستي‌اش را از همه آشوبگران فراري خواهد گرفت.
با هردرد سري بود آتش خاموش شد. هرچند از خانه ديگر چيزي باقي نمانده بود اما خوشبختانه صدمات جاني به بار نيامد و ما از اين بابت از همسايه جديدمان خواستيم تا شكرگزار باشد. و وقتي او اندكي ناخرسندي نشان داد از او پرسيديم اگر خداي ناكرده دختر و يا پسرش در ميان آتش قرار مي‌گرفتند چه مي‌شد؟ آيا الان كه آنها سالم مانده‌اند نبايد شكر كرد؟ همسايه جديد زير بار نمي‌رفت و من، راستش، ديگر حوصله نداشتم با او كلنجار بروم. ولش كردم و به خانه بازگشتم.
با احتياط به سراغ زن ميهمان، كه گم شده بود، رفتم تا ببينم از او خبري به جا مانده است يا نه؟
در رختخواب خودش نشسته و منتظر آمدن من بود. باورم نمي‌شد. همان زن بود. خودش بود. اما برخلاف بار قبل بسيار سر حال و خوشحال. از او پرسيدم كجا بوده است؟ با خنده‌اي شيطنت‌آميز گفت ميان جمعيت و در كنار ما. صورتش مقداري دودزده و سياه بود و اين نشان مي‌داد كه راست مي‌گويد. دوده‌هاي روي صورت، زخمش را پوشانده بود. درست كه دقت كردم او را به جا آوردم. همان زني بود كه عصر ديروز در خيابان ديدم. او را از زخمي‌كه بر صورتش بود شناختم. به روي خود نياوردم و با نگراني گفتم من اهل درد سر نيستم. كمكي هم كه به همسايه‌ام كرده‌ و او را پذيرفته‌ام فقط از روي احساس مسئوليت نسبت به جواني همسايه است. بعد هم مقداري دربارة وضعيت حساس جامعه و بروز مشكلاتي كه براي همه، اعم از مردم تا مأموران، به وجود آمده گفتم. زن به دقت به حرفهايم گوش داد. هيچ حرفي نزد و من اصلاً نفهميدم كه تأثير حرفهاي من بر او چه بوده است. سكوت كردم و با دو دلي از او پرسيدم نظرش چيست؟
شروع كرد به حرف زدن. مقداري حرفهاي فرمانده مأموران را در مورد ضرورت هوشياري نسبت به اشرار و اوباش و آشوبگران تكرار كرد. بعد در كمال شگفتي حرفهايي زد كه من خودم مي‌خواستم به او بگويم. داشتم شاخ در مي‌آوردم كه از كجا آن چه را در مغز من بوده خوانده است. گفتم تو داري حرفهاي ناگفتة من را تكرار مي‌كني. خنديد و گفت زياد تعجب نكنم. زيرا من هم همين كار را كرده‌ام. يعني همان حرفهاي او را، قبل از اين كه او به من بزند، به او زده‌ام. بعد اضافه كرد كه اين خاصيت زمانة ماست. و ادامه داد به نظر مي‌رسد وقتي آدمها با يك نگاه مجسمه مي‌شوند حرف زيادي براي گفتن به همديگر ندارند. بعد خنديد و اضافه كرد براي همين هم هست كه اين قدر دروغ به هم مي‌گويند!
حرف نيشداري بود، اما آن را تأييد كردم. گفتم يا مجبوريم حرفهاي خودمان را به يكديگر بزنيم يا حرفهاي فرمانده مأموران را تكرار كنيم. اين جا بود كه ديگر هردو نفرمان نتوانستيم جلو خنده‌مان را بگيريم. هردو حساب كار دستمان بود و مي‌فهميديم چه مي‌گوييم. خواستم به او چيزي بگويم اما يك نوع ترس كه خودش را به صورت خجالت نشان مي‌داد مانع شد. او گفت با اين حساب بهتر است براي هم فيلم نياييم. ما دستمان براي هم رو است. زبانم بند رفته بود. عين جمله‌اي بود كه مي‌خواستم به او بگويم. نمي‌دانستم به او بگويم يا نه؟ كه او اضافه كرد حتماً من هم اين احساس را دارم؟ ديگر داشتم سكته مي‌كردم كه سنگ كوچكي به شيشه خورد و نجاتم داد. فهميدم همسايه قديمي‌ام در پشت بام منتظرم است. از خدا خواسته با عجله بلند شدم و خودم را به پشت بام رساندم.
در پشت بام، همسايه قديمي‌ام كلافه بود. بدون توجه به وضع روحي من، خبر تازه‌اي را كه به دست آورده بود نقل كرد. ديشب بين مردم و حتي مأموران شايع شده كه زني ناشناس خانه همسايه جديدمان را به آتش كشيده است.
هركاري مي‌كردم نمي‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. همسايه قديمي‌متوجه حال من شد و پرسيد بيمار هستم؟ به سختي گفتم نه ولي... دهانم خشك بود و نمي‌توانستم ادامه دهم. همسايه قديمي‌از وضع ميهمانم سؤال كرد. به هرة ديوار كوتاه پشت بام تكيه دادم و گفتم ديشب، تمام شب، در ميان مردم بود... همسايه قديمي‌ام اول متوجه نشد چه مي‌گويم. اما وقتي دوباره تكرار كردم وضعيتي شبيه من پيدا كرد. و ناگهان مثل اين كه راز مهمي‌را كشف كرده باشد با تأني گفت : پس اين طور! هردو مي‌دانستيم چه مي‌خواهيم بگوييم. سكوت كرديم و هيچ نگفتيم. بالاخره من به زبان آمدم و چيزي را كه مي‌ترسيدم به زبان بياورم گفتم. از صورت و وضع روحي ميهمان من كاملاً معلوم است كه چه كسي، خانة همسايه جديد را به آتش كشيده است. همسايه قديمي‌ام كه تجربه بيشتري از من داشت بعد از حرف من سري تكان داد و اضافه كرد مسأله تنها به اين جا خاتمه نمي‌يابد. و بعد با عجله و نگراني پرسيد الان زن كجاست؟ گفتم پائين، در اتاق من نشسته است. همسايه قديمي‌گفت اين زن، يك زن عادي نيست. چه بسا با عياري كه با كارهايش، مدتي است تمام شهر را به آشوب كشيده رابطه دارد. من جمله او را تكميل كردم كه چه بسا خودش باشد. همسايه قديمي‌نفسي به راحتي كشيد. احساس كرد حرف سنگيني كه را نمي‌توانست بزند از زبان من شنيده است.
قضيه روشن بود. بايد مي‌رفتيم با او صحبت مي‌كرديم تا ببينيم داستان از چه قرار است. همسايه قديمي‌در اين قبيل موارد ياد خاطرات گذشته‌اش مي‌افتاد. هميشه چند دقيقه سكوت مي‌كرد. انگشت شصتش را در جيب جليقه‌اش فرو مي‌برد و بعد جمله نغزي مي‌گفت. اين بار بدون درنگ گفت تا بوده زن جماعت فتنه بوده، ولي به نظر مي‌رسد الان با چيزهاي ديگري روبه رو هستيم. من عقلم به اين جملات نمي‌رسيد. بيشتر حالت كودكي را داشتم كه با اتفاقي غيرمترقبه مواجه شده است. كودكي كه به درختي خيره شده و ناگهان از ميان شاخه‌ها و برگهاي درخت ساكت فوجي پرنده پر مي‌كشد و به آسمان مي‌پرد.
اگر همسايه قديمي‌نهيب نزده بود معلوم نبود من تا كي همانطور مات ومتحير مانده بودم. اما با نهيب او به خود آمدم. از همان راه پشت بام هردو به خانه من رفتيم تا زن ميهمان را ببينيم.
از آن جا كه خانة من كوچك بود و به غير از خودم كسي در آن زندگي نمي‌كرد با خيال راحت وارد اتاق شديم. اما از زن ميهمان خبري نبود. كجا رفته بود؟ تمام خانه را گشتيم. تمام سوراخ و سنبه‌هايي را كه حدس مي‌زديم ممكن است به آن جا رفته باشد جستجو كرديم. ولي زن، يك قطره آب شده و به زمين رفته بود. همسايه قديمي‌ام با اين كه مردي تجربه دار بود ولي حسابي جا زده بود. مي‌گفت دلش شور مي‌زند و خبر از وقوع يك حادثه را مي‌دهد. چيزي نداشتم كه بگويم. ولي در اين كه يك اتفاقي در شرف وقوع است با او هم عقيده بودم. بعد از اين كه از پيدا كردن زن ميهمان نااميد شديم گفتم احتمالاً بايد شبها او را در حوالي ميدان بزرگ و حول و حوش مجسمه بزرگ پيدا كنيم. همسايه قديمي‌ام تأييد كرد و من وقتي كه ديدم زياد بيراهه نرفته‌ام پيشنهاد دادم همين امشب بهتر است به سراغش برويم.
خودم هم نمي‌دانستم چرا اين پيشنهاد را داده‌ام اما حس مي‌كردم به زندگي آن زن علاقمند شده‌ام. همسايه قديمي‌ام ترديدم را دريافت و گفت نبايد دلشوره داشته باشم. خود او هم همين حال و وضع را دارد. سر پيري و معركه گيري شده است. با داشتن چند فرزند و زني بيمار و ناتوان و با حقوق بازنشستگي بخور و نميري كه مي‌گيرد ولي نمي‌تواند دست از پيگيري مسائلي بردارد كه هركدامشان در صورت لو رفتن باعث درد سر مي‌شود. بعد هم مثل هميشه پوزخندي زد و جمله حكيمانه خودش را گفت كه آدم تا موقعي كه نمي‌داند يك جور مجبور است، ولي وقتي مي‌داند يك جور ديگر.
گفتم ولي قبل از رفتن به ميدان بهتر است سري به همسايه جديدمان بزنيم. استقبال كرد و دو نفري راه افتاديم به سمت خانه نيم سوخته همسايه جديدمان.
در زدم. همسايه با سر و وضعي آشفته در را باز كرد.گفتم آمده‌ايم به شما بگوييم بابت اتفاقي كه افتاده واقعاً ما را در اندوهتان شريك بدانيد. و اضافه كردم كه همين الان از سر كار برگشته‌ام. شنيده‌ام همسايه قديمي‌مان سخت بيمار و در بستر است. به عيادت ايشان رفته‌ام و ضمن عيادت گفته‌ام كه مي‌خواهم قبل از سفرم كه چند روزي به درازا مي‌كشد به سراغ شما بيايم. آن انسان شريف دستكار هم با اصرار از توي بستر بيماري بلند شده و همراه من، براي تسلا، به ديدار شما آمده است. همسايه جديدمان غرق اندوه بود. با حالتي منگ و گنگ برايم تعريف كرد كه از ديشب تا امروز پسرش غش مي‌كند و وضعيت روحي مناسبي ندارد. خواستم دلداريش بدهم كه اضافه كرد دخترش هم گمشده و معلوم نيست دزدان نواميس مردم او را به كجا برده‌اند. همة ترس او اين است كه جسدش، بعد از لت و پار شدن توسط اشرار، در آبريزگاههاي اطراف شهر پيدا شود. همسايه قديمي‌كه از درد كمر به شدت مي‌ناليد و به زور خودش را روي پا نگه مي‌داشت سرفه‌كنان مراتب پدري خودش را نشان داد. با محبت به همسايه جديد گفت مخصوصاً آمده است كه به او بگويد جوان است و نبايد با اين قبيل حوادثي كه خواست خدا بوده و حتماً حكمتي در آن مي‌باشد مكدر بشود. همسايه جديد چيزي نداشت بگويد يا اين كه داشت و چيزي نگفت. اما موقع خداحافظي به او گفتم امشب براي چند روز به مسافرت دريا مي‌روم. تني به آب مي‌زنم و زودي برمي‌گردم. وقتي برگشتم حتماً به او سر خواهم زد.
زير بغل همسايه قديمي‌را گرفتم و او را به خانه‌اش رساندم و خودم هم به خانه رفتم. چند دقيقه بعد همسايه قديمي‌از راه پشت بام به اتاق من آمد.
همراه او مادر دختري بودكه در خواب باگريه و شيون به سر و صورت خودش ناخن مي‌كشيد. مادر با دلواپسي تعريف كرد بعد از جريان ديشب دوست ناشناس دخترش، كه خانمي‌با سر وصورت زخمي‌بوده است، به منزل مراجعه كرده و دختر را با خود برده است. مادر نگران دستگيري او بود و همسايه قديمي‌گفت امشب به ميدان برويم شايد او را در همان حوالي پيدا كنيم.
صبر كرديم و وقتي هوا رفته رفته تاريك شد آماده رفتن شديم. آنها به خانه‌هاي خودشان رفتند و من هم شال و كلاه كردم و لباس سفرم را پوشيدم و از خانه به بيرون زدم.
با اين كه سرشب بود ولي خيابانها پر از آدمها بود. در هرگوشه هم چند نفري معركه‌اي گرفته بودند. با اين كه شهر ما نسبتاً بزرگ بود و همين طور كه من همه را نمي‌شناختم، بسياري هم من را نمي‌شناختند؛ ولي در آن شب من احساس ديگري داشتم. همه را به صورتي لذتبخش مي‌شناختم. لذتي عميق كه نمي‌توانستم علتش را بفهمم. اما واقعيت اين بود كه نه تنها اهالي شهر را كه حتي غريبه‌ها را مي‌شناختم. آنها آدمهاي ناشناسي بودند كه بين جمعيت مي‌لوليدند و به هركجا سر مي‌كشيدند. فكر كردن به آنها مرا اسير موجهاي پياپي جميعت كرده و به اين سو و آن سو مي‌كشاند. احساس مي‌كردم در قايقي سبك سوار هستم كه در دريايي متلاطم به سمت عمق دريا پيش مي‌رود.
مدتي يكي از آنها را زير نظر گرفتم. سعي مي‌كرد دختر جواني را تعقيب كند. نمي‌توانستم تشخيص بدهم كه از كدام دسته آدمها است. يا از جواناني بود به دنبال دختري كه با او دوست شود؛ يا از افرادي كه در درگيريها به صورت زنان تيغ مي‌كشند. دختر متوجه تعقيب مرد نبود. جلو دكه يك مغازه لباس فروشي ايستاد و به ويترين آن خيره شد. مانكني با لباسي شيك و زيبا در آن سوي شيشه ايستاده بود. دختر مدتي به آن نگاه كرد. با افسوس انگشتش را جويد و خواست چيزي بگويد. كيفش را باز كرد و داخل آن را نگاه كرد. بعد دوباره كيفش را بست و به مانكن خيره شد. اين جا بود كه عكس مبهم خودش را در شيشه ديد. بعد يك دفعه نگاهش به مرد جوان افتاد كه در پشتش قرار گرفته بود. ناگهان جيغي كشيد و شروع به فرار كرد. مرد به دنبالش دويد و دستش را گرفت. دختر شروع به فرياد كرد و نظم خيابان به هم خورد.دختر به زمين خورد و مرد به بالاي سرش رسيد. دختر روي زمين افتاده بود و مرد دست در جيب برد و كارد بزرگي را در آورد و بي محابا چند ضربه به زن زد. خون از نقاط مختلف بدن زن فواره زد و در چشم به زدني جسدش در كف پياده رو افتاد. مردي از توي جمعيت فرياد زد چرا كشتي اش؟ و مرد كه ازغضب چهره‌اش سرخ بود فرياد برآورد سزاي زني كه خيانت كند همين است. مردم شروع به داد و بيداد كردند. مأموران رسيدند و مرد را دستبند زده سوار ماشين كرده و بردند. اما جسد زن جوان همچنان بر روي زمين ماند. بعد از رفتن مأموران تا مدتي بحت بين مردم ادامه داشت. يكي از همان آدمهاي ناشناس گفت كه مرد قاتل و زن مقتول را مي‌شناسد. آنها زن وشوهر بوده‌اند. زن مدتي است از مرد طلاق گرفته و به راه فساد افتاده است. مرد نتوانسته اين بي غيرتي را تحمل كند و از مدتها قبل نزد دوستان خود سوگند خورده كه زن را هرجا كه گير بياورد به سزاي خيانتش برساند. مردي به دفاع از زن پرداخت و شروع به سخنراني كرد .
در ميان جمعيت چشمم به همسايه بي احتياطمان افتاد. كلاهي به سر گذاشته بود و عينكي تيره به چشم داشت. معلوم بود نمي‌خواهد شناخته شود. با اين كه بسيار علاقه داشتم ببينم مردم چه مي‌گويند ولي بحث را ول كردم و به سراغ همسايه رفتم. او هم مرا در چند قدمي‌خودش ديد و اشاره كرد كه از حلقه مردم خارج شويم. به گوشه دنج خيابان رفتيم. هردو نفرمان لبخندي برلب داشتيم و همسايه بي احتياطم زودتر شروع كرد. گفت زني كه ميهمانم بوده سلام رسانده و از پذيرايي ما تشكر كرده است. تعجبي نكردم كه زن ميهمانم به همسايه بي احتياطم رسيده باشد. پرسيدم حالش خوب است؟ سالم است؟ و با سكوتي شرمگينانه اضافه كردم نگران سلامتي‌اش بودم؛ بي خبر رفته بود. همسايه توضيح داد حال زن بسيار خوب است و امشب حتماً او را خواهيم ديد. دلم مي‌خواست از او بپرسم چرا باز بي احتياطي كرده و در اين شب كه معلوم نيست چه بشود دوباره به شهر بازگشته است؟ ولي به خودم پاسخ دادم و نپرسيدم. در عوض گفتم به نظر او بهتر است به كجا برويم تا صحنه‌هاي جالبتري را تماشا كنيم؟ پيش از اين كه او چيزي بگويد صداي ناگهاني آژيرها بلند شد. صداي آشنايي كه براي ما پيام روشني داشت. حتماً در اين بحبوحه كسي هوس كرده است به مجسمه وسط ميدان نگاه كند. و الان دارد تبديل به مجسمه بلوري مي‌شود. مأموران به دسته عزاداري از مردان گريان حمله كردند كه بر سر و روي خود مي‌زدند و جسد خون‌آلود دختر بچه‌اي را برسر دست داشتند. در زير تابوت همسايه جديدمان چوب تابوت را ول نمي‌كرد و با ضجه و شيون قسم مي‌خورد انتقام دخترش را خواهد گرفت.
همسايه‌ام خنديد و گفت جالب است. گفتم بله خيلي. گفت مأموران همه چيز را تحمل مي‌كنند به غير از اين يكي را. گفتم بله؛ اصلي‌ترين گناهي است كه هرشهروندي مي‌تواند انجام دهد.
به گروههاي مختلف مردم كه تنها يا به صورت جمعي هريك لباس و آرايش خاصي داشتند اشاره كردم و گفتم شهر فرنگ است. بعد يادم رفت كه كجا هستم و با كي دارم صحبت مي‌كنم. به صورت كاملاً بي ربطي گفتم مي‌داني من هميشه وقتي در برابر دريا قرار مي‌گيرم احساس مي‌كنم يك كودك هستم. دريا مادر است. با موجها و تلاطمهايش. مثل كوه كه پدر است. با صخره‌هاي عبوس و سخت. ولي من كودكي هستم كه در آغوش مادر شنا مي‌كند. غرق است. دريا حتي وقتي هم كه با موجهاي سركشش آدم را ببلعد مادر است. نگاهي به او كردم كه ساكت و با احترام نگاهم مي‌كرد. مثل اين كه خبرهايي بيشتري داشت. در جوابم گفت امشب چيزهايي را خواهم ديد كه هرگز باور نمي‌كنم.
به او جوابي ندادم. ولي در دل گفتم تنها يك چيز است كه من باور نخواهم كرد. در خواب يا بيداري، يا به صورت آرزو يا هرچيز ديگر. تنها چيزي كه دلم مي‌خواهد ببينم آن است... همسايه بي احتياطمان گفت آن را هم امشب خواهي ديد. گفتم به قدري در دلم ماسيده شده كه مي‌ترسم اگر هم به چشم ببينمش باز هم باور نكنم. گفت بله اگر به چشم هم ببيني باور نخواهي كرد. بعد چند لحظه درنگ كرد و مثل اين كه چيزي را نمي‌خواست بگويد اضافه كرد. گفت فقط وقتي باورم مي‌شود كه خودم تجربه كنم... با اين حرف تمام بدنم سرد شد. انتظار نداشتم اين را از او بشنوم. قدرت هرگونه حركتي را از دست دادم. دست و پايم مي‌لرزيد و بدون اين كه خودم بخواهم هيچ چيز را نمي‌ديدم. براي يك لحظه احساس كردم از همسايه بي‌احتياطم بدم مي‌آيد. چگونه به خودش چنين جرأتي داده بود و چيزي را به من مي‌گفت كه مطلقاً قابل تحقق نبود؟ آيا با اين سنگ اندازي، قصد بدي داشت؟
از اين كه چنين تصوري نسبت به همسايه‌ام پيدا كرده بودم احساس شرم نمي‌كردم. مي‌دانستم كه اشتباه مي‌كنم. ولي چيزي گفته بود كه تمام اين چند سال من از آن فرار مي‌كردم. درست مي‌گفت. تحقق آن آرزوي پنهان را اگر با چشم خودم هم مي‌ديدم باورم نمي‌شد. تا اينجا مشكلي نبود. چيزي كه تمام دستگاه فكري من را به هم مي‌ريخت اين بود كه بايد خودم تجربه كنم. چه چيز را و چگونه؟ يعني من به آن مجسمه نگاه كنم؟ يعني خودم نگاه كنم؟ خوب معلوم است كه چه اتفاقي مي‌افتد. مگر من غير از ديگران هستم كه بلافاصله تبديل به مجسمه مي‌شوند؟ مي‌گويد نه غير از آنها نيستي اما نگاه كن! منتها بدون ترس! بعد با تأكيد اضافه مي‌كند كافي است بدون اين كه بترسي نگاه كني. كنترلم را از دست مي‌دهم. فرياد مي‌زنم نه! نه! نه! من اگر به چشم ببينم كه زن ميهمانم با صد زن ديگر مثل خودش، مثل همين دختر همسايه‌ام كه از خانه رفته، در خيابان راه مي‌افتند و با لباسهايي سرخ بال زنان از فراز سر جمعيت پرواز مي‌كنند باورم مي‌شود. من اگر بشنوم كه زني در خيابان جلو اين همه جمعيت عريان شده و از شلاق و سنگسار مأموران نترسيده باورم مي‌شود. و اگر بشنوم مردم، همين جوانهايي كه الان از جلو چشمم رژه مي‌روند و هركدام ترانه‌اي ممنوع را مي‌خوانند، به مأموران حمله كرده و دهها ماشين آنها را به آتش كشيده‌اند؛ و اگر دهها نمونه و مثال ديگري از اين دست بشنوم حتماً باور خواهم كرد. حتي لازم نيست خودم شاهد باشم و ببينم. كافي است همين همسايه بي‌احتياطم مثل دفعات قبل بيايد در خانه‌ام بنشيند و برايم تعريفهاي عجيب و غريب كند. براي من كافي است. من همه را باور مي‌كنم. ولي... ولي اين كه خودم بيايم و به مجسمه وسط ميدان نگاه كنم حتي به تصورم هم نيامده است. نمي‌دانم چرا؟ ولي نيامده. براي همين هست كه باورم نمي‌شود. براي همين هست كه حالا وقتي همسايه بي احتياطم به اين اشاره مي‌كند حتي به او بدبين و مظنون مي‌شوم.
صداي يك بند ماشينها قطع شدني نبود. از هزار طرف صداي آژير توي گوشهايم مي‌پچيد. احساس مي‌كردم دارند پاره مي‌شوند. درد شديدي از آنها به شقيقه‌هايم مي‌زد و اگر دست همسايه‌ام را نگرفته بودم حتماً به زمين مي‌افتادم.
اما صداها اين بار تنها صداي آژير نيستند. صداي ضجه درهم آميختة آدمها هم هست. صدايي شبيه شكستن ظرفهاي بلورين هم هست. گاهي اين صدا رو مي‌آيد و گاهي آن يكي. جرينگ جرينگ شكستنها بيشتر عذابم مي‌دهد. نمي‌دانم كاري مي‌توانم بكنم يا نه. نوميدانه به همسايه‌ام نگاه مي‌كنم. اما او خيلي آسوده و سبك است. انگار نه انگار كه من دارم به زمين مي‌خورم. سرگيجه دارم و چشمهايم دارد از كاسه بيرون مي‌افتند. او خيلي آرام به انبوه مأموراني نگاه مي‌كند كه در جلو چشممان اين طرف و آن طرف مي‌دوند. مي‌خواهم چيزي بگويم ولي نمي‌توانم. دهانم خشك شده است. همسايه در يك فرصت كه مأموران، جوان بي بند و باري را دستگير كرده‌اند و با زور به داخل ماشينشان مي‌برند به من نگاه مي‌كند و لبخند مي‌زند. من جرأت پيدا مي‌كنم و دستش را فشار مي‌دهم. او هم لبخند ديگري مي‌زند و به بالاي سرمان اشاره مي‌كند. فوجي از پرندگان رنگارنگ به سمت مجسمه در پروازند. بدون اين كه نگاهش كنم از خودم مي‌پرسم مگر او خودش نگاه به مجسمه را تجربه كرده است؟ مي‌گويد نترس! مي‌ترسم. قوي تر مي‌گويد. مي‌لرزم. فرياد مي‌زد نترس! و كلاهش را برزمين مي‌كوبد. عينكش را برمي‌دارد و حالا هركس او را ببيند مي‌شناسد. مي‌خواهم بگويم باز دارد بي‌احتياطي مي‌كند. نمي‌گويم. توفاني از صداهاي متفاوت در درونم به حركت در مي‌آيد. خيالات نيست. صداي شكستنها و فروريختنها قطع نمي‌شود. صخره‌ها روي هم مي‌ريزند. رودهاي متلاطم بر سرم آوار شده‌اند. در مصب جريانهاي تند وقوي رودهايي هستم كه به دريا مي‌ريزند. من آن وسط دارم خرد مي‌شوم. از زير موجي سر برمي‌آورم و دوباره به زير مي‌ روم. اين بار وقتي سر برمي‌آورم مجسمه بزرگ وسط ميدان را روي يك موج بلند سركش مي‌بينم. موج بالا مي‌رود. بالا مي‌رود. مجسمه بالا مي‌رود. آنقدر بالا مي‌رود كه نمي‌توانم ببينمش. مجسمه كوچك مي‌شود. به سختي دست و پا مي‌زنم. سعي مي‌كنم مجسمه را در ميان امواجي كه بي محابا سركشي مي‌كنند، تعقيب كنم. موج از بالا به پائين مي‌آيد. مجسمه پائين مي‌آيد. پائين مي‌آيد. مجسمه هيچ وقت اين قدر بزرگ نبوده است. اين قدر بزرگ است كه تمام دريا را پر كرده است. موجي شور به چشمانم فرو مي‌رود. زير آبها مي‌روم و با دست و پا زدني به بالا مي‌آيم. مجسمه در يك قدمي‌ام قرار دارد. نگاهش مي‌كنم. هرچه موجها به سر و رويم مي‌ريزند چشمم را نمي‌بندم. مجسمه سرنگون مي‌شود. نمي‌تواند بلند شود. دست و پا زنان خودم را به مجسمه مي‌رسانم. پايش را مي‌گيرم. شناكنان به ساحل مي‌آيم. مجسمه را به زمين مي‌كوبم. بالاي سرش مي‌ايستم. به شنهاي نرم ساحل مي‌خورد و مثل يك تكه بلور نمك مي‌شكند. خرده‌هايش روي زمين پخش و پلا شده‌اند. صداي جرينگ جرينگ شكستنها را در رگهايم مي‌شنوم. به آن طرف خيابان كه نگاه مي‌كنم زن ميهمان با همسايه بي‌احتياطمان ايستاده‌اند. خيابان خلوت است و از جمعيت خبري نيست. ميدان بزرگ شهر خالي است. نه آن چنان كه برهوتي باشد بي‌پايان؛ كه ابديتي پرستاره...

20مهر87