۱۰/۰۹/۱۳۸۸

قضيه آمدن مجاهدين و بن بست دو سويه خامنه اي


«مجاهدين آمده اند!» اين عربده پيوسته و مكرر آخوندها و پاسداران حلقه به گوش خامنه اي است كه در روز عاشوراي حسيني كاري بس يزيدي كردند. به تبليغاتشان نگاه كنيد. خبرهاي رسانه هايشان را بخوانيد، به اظهار نظرها و تهديدهايي كه توسط مقامات قد و نيم قدشان ارسال مي شود توجه كنيد. عنصر مشترك همه آنها اين است كه «مجاهدين آمده اند!» نعره اي است از سر ترس، و يا تحقق كابوسي كه طي ساليان از آن مي گريختند؟
آخوند علم الهدي كه از اكابر و اراذل خبرگان رژيم است گفته است: «حركت روز عاشورا دقيقا محاربه منافقين بود چرا كه شعارهايي كه منافقين از 16آذر روي پايگاههاي اينترنتي خود گذاشته بودند از زبان آشوبگران تكرار مي شد»(واحد مركزي خبر تلويزيون رژيم ـ 9دي88) و بالاتر از اين گفته است: «عاشورا به محاربه اي انجاميد كه فرمانده اش منافقين بودند»



به راستي عاشوراي امسال چه شد؟ چه برگي به زمين خورد كه اين چنين آب در خوابگه مورچگان (بيچاره مورچگان، در مثل مناقشه نيست) افتاده است؟
در نظر اول علت اين همه تلاش براي نشان دادن نقش مجاهدين در قيام عاشورا اقدامي است براي ترساندن نيروهاي وارفته و ناراضي شان. تا شايد انگيزه اي پيدا كنند و آن طور كه در عاشورا وارفته بودند نباشند. خامنه اي حتما بهتر از ما مي داند كه در روزهاي آينده همان پاسداران و بسيجيها چاقوكشان و لباس شخصي هايش چه وضعيتي پيدا مي كنند. هيچي نشده خبرهاي فرار آنها به خارج كشور در مطبوعات خارجي آمده است. از طرف ديگر خامنه اي مي خواهد از مجاهدين «لولو»يي بتراشد تا رقبا را بترساند. يعني هشداري به آنها كه بابا، از ما گذشته، شما هم از گندم ري نخواهيد خورد. مجاهديني مي آيند كه نمي گذارند لقمه حكومت و دولت و قدرت از گلوي شما پايين برود. حرفهاي لاريجاني را در مجلس بخوانيد با صراحت دارد روي اين مساله كار مي كند.
از يك نگاه ديگر كينه حيواني آخوندها نسبت به مجاهدين عبرت انگيز است. يادتان هست در تير سال67 وقتي كه خميني جام زهر را سر كشيد در انتقام از مجاهدين چه فتواي سياهي داد؟ گذشته از هر تحليلي يك بعد قضيه انتقام گرفتن از مجاهديني بود كه با پيش بردن سياست صلح و افشاي جنگ افروزيهاي ضد ملي خميني و تشكيل ارتش آزاديبخش او را در افلاس و ورشكستگي كامل قرار دادند. الان هم البته مجاهدين در مركز توطئه و دسيسه قرار گرفته اند. بايد هم آماده پرداخت سنگين ترين بهاي ممكن باشند. اين كه اين بها چيست را هيچ كس به درستي نمي داند. شايد كه كشتاري در راه است و شايد هم چيزهاي ديگري. ولي تا آن جا كه به مجاهدين مربوط مي شود الگوي «اشرف» آنان نشان داده است كه حاضرند در نبرد با آخوندهاي مرتجع و سفاك هر بهايي را بپردازند.
اما گفته اند و به درستي هم گفته اند كه در فاز نهايي مبارزه هيچ ديكتاتوري براثر يك اشتباه سرنگون نمي شود. قضيه از يك اشتباه شروع مي شود و زنجيره اي از اشتباهات تاكتيكي و استراتژيكي به دنبال هم او را از عرش اعلي به قعر اسفل سافلين مي كشد. تجربه قيام در سالهاي 56و 57 هم همين بود. خامنه اي هم در اين «ريل» افتاده است. شايد كه كلمه بن بست در مورد او درست نباشد. بن بست يعني راهي كه هرچند روبه جلو بسته است اما مسير عقب نشيني دارد. خامنه اي در بن بستي دو سويه به تله افتاده است. نه راه پس دارد و نه پيش. اين است كه هركاري بكند خرابتر مي كند و اوضاع بدتر مي شود.
پس بگذاريد يك بار ديگر سوال را تكرار كنيم. در عاشورا چه اتفاقي افتاد كه رژيم اين چنين به دست و پا افتاده است. بي ترديد اين تهديدها و عربده كشيهاي خامنه اي بهاي سنگيني از مجاهدين خواهد گرفت. اما «اشرف» به ما ثابت كرده است كه «مي توان و بايد». مي شود در برابر گله هاي وحشي و هار با دست خالي ايستاد و «تير و تبر» را بر «تن بي سپر» خريد و مي توان 72روز اعتصاب غذا كرد و با انواع شدائد مقابله كرد و مي توان بر همة اينها پيروز شد. حال كور مكوريهايي كه در روز روشن چراغ به دست گرفته اند تا تاثير اشرف را در خيابانهاي قيام تهران و شهرستانها منكر شوند بگذار بسوزند و بلايند و بدانند كه «مجاهدين آمده اند!» يعني كه طوفان در راه است. تنها خامنه اي نيست كه بايد بلرزد. پاسداران و بسيجيها و لباس شخصيهايش هم از فرداي عاشورا خواب نخواهند داشت. در عوض مجاهدين دوره نحس« سانسور شدن» را پشت سر گذاشته اند. امروز در وضعيتي هستيم كه هر توطئه خامنه اي تبديل به ضدش مي شود. يعني كه باش تا روز ديگر، در ميداني كه باز هم پنجه در پنجه خواهيم افكند. ما در اين نبرد است كه سر برمي افرازيم. نگاه كنيد كه چگونه شهيدان ما در انبوه جواناني كه در خيابانها مي رزمند تكثير شده اند. جاي تك به تكشان خالي. يا كه شايد درست اين است كه بگوييم چشم باز كنيد و حضور پرشكوهشان را بنگريد!

۱۰/۰۶/۱۳۸۸

عكس سال


عكس سال
اين پيشنهادي است كه خود را تحميل خواهد كرد. مهم اين نيست كه اين عكس باشد يا عكس ديگر. اما ترديد نبايد داشت كه عكس سال را مردم خلق خواهند كرد. يك نمونه اش را در همين عكس ببينيد. به رغم خواسته و ناخواسته اين و آن و به كوري چشم همه دشمنان مردم ايران اين ما هستيم و فقط ما كه عكس سال آينده جهان را خلق خواهيم كرد
به تعداد ماموران سركوبگر نگاه كنيد, به تجهيزات و سپر و كلاه خودهايشان نگاه كنيد. و از آن سو به دستهاي خالي شجاعاني بنگريد كه خيابانهاي تهران و شهرهاي ميهن را فتح كردند. كسي در توئتير نوشته بود «ما عاشورا را فتح كرديم» و اين عكس مصداق كامل فتح بزرگ مردم ايران در روزي است كه مقتدايش حسين است. همان كسي كه زندگي انساني را در آرمان و مبارزه براي تحقق آن معرفي كرد.





باقیمانده مطلب .....

۱۰/۰۳/۱۳۸۸

مريم و مسيح دو نام همزاد


نام عجيبي است. مثل زندگي اش و مثل كاري كه در دو هزار و اندي سال قبل كرد و تا همين الان, بعد از اين همه فراز و نشيب, وقتي به آن فكر مي كنيم متحير مي شويم. شگفت زده از آن همه پاكي و آن همه ايثار.
«مريم» را مي گويم. مريم عذرا را. زني كه كافي است به او فكر كنيم تا خود از هرگونه نجاست ارتجاعي, به ويژه در مورد «زن», رها شويم. و به راستي اگر اين زن اين گونه دگم شكن و رها نبود مي توانست مادر كسي باشد كه آوازة پيامش همة عاشقان را ديوانه مي كند؟ همان كس كه از صليب نهراسيد و اين روزها ما دو هزار و دهمين سال ميلادش را جشن مي گيريم؟
مريم و مسيح دو نام همزادند. بيان روشن يك پيام. بنابراين لازم نيست فقط به مسيحيان تبريك گفت. اين دو نام از آن همة ما هستند.


بانوي تنهايي و نخل و خدا!

بانوي نخل و تنهايي و خدا!
خوشا گناه تو!
كه تنها بيگناهي اين جهان است.
آن كس كه بركودكي گرسنه سيلي نزد



و خانه اش را
بر فاحشه اي مطرود باز گشود
اين را مي بيند و براي عدالت مي جنگند
و فرزندت
- عاصيترين طوفان عاصيان-
در بام بي‌آبروي تزوير
بركسي وزيده است كه بداند
صليب، شايستة كساني است
كه زيباترين ترانة خدا را
با مطرودان و جذاميان مي خوانند.
و اكنون از پس اين همه قرن
از پس اين همه درد
از پس اين همه «نه»
اين صداي بي صداي توست
در تلاقي دد و وحش

۹/۳۰/۱۳۸۸

گمشده در درخت و خواب


مساحتهاي رنگ و ساحتهاي درنگ
رنگ در رنگ, گمشده در درخت و خواب!
تو در توي بادهاي پر برگ و برگهاي برباد!
در فصل رقص پنجه ها
بر كنارة مكدر آبها چه ديده اي؟

من از بس در آينه هاي دلگير روي شسته ام
در همين پنجرة كوچك هم
زنجير هزار رؤيا را به پا دارم.
و قفس را بهتر از پرواز مي شناسم
و هربار كه تيغة نوري برگردنم نشسته
تجربه كرده ام اسارت پرنده را.


بانوي مه سرد و صبح بي رنگ!
در هر بامداد تو چه طاووسهاي مستي
كه برايوان من چتر زده اند.
ظهرهايت همان طوق زرد و سرخ قرقاولها است
و وقتي تو را ميان بادها و غروبهايت گم مي كنم
همه شبهايم پر از كسالت زمستان مي شود.
و در بال و ناي درناها
جز سرب سرد آسمان نمي بينم.

بانوي رنگ در رنگ پرنقش تر از بهار!
من در رنگهاي تو مانده ام
گزافه نيست
رخصت بده تا كه ببوسم روزهاي تو را
در ساحت سياحت.


10آذر88

۹/۲۲/۱۳۸۸

لگدمال شدن تصوير خميني, عبور بي بازگشت از خط قرمز «نظام»

لگدمال شدن تصوير خميني, عبور بي بازگشت از خط قرمز «نظام»
و
«غزل نفرت براي خميني»

دوستي كه مسئول يك سايت پر مراجعه كننده است نقل مي كرد طي 6روز گذشته بيشترين مراجعه كننده به خبرها, خبر پاره و لگد كوب شدن عكس خميني بوده است. آن هم با فاصله كيفي سه برابر تمام خبرهاي داخلي وخارجي. در اين گفته معنا و پيامي نهفته است؟
به نظر مي رسد در اين مورد حق با سردار محسن رضايي باشد كه اين مقوله را عبور از خط قرمز ناميد.
پهلوان پنبه قداره بندي كه سالهاي سال فرماندهي پاسداران را به عهده داشت هرچند كه ساليان است به معناي دقيق كلمه «بريده» است اما . اما از آن جا كه بر سفرة بزرگان بزرگ شده به عنوان سگ تازي بارگاه خلافت ارتباطات ويژه خودش را با همان بزرگان دارد. گاه سنگ ولي فقيه را به سينه مي زند و گاه بر سفرة رفسنجاني وليمه مي خورد. بعد هم وقتي در برابر دوربين قرار مي گيرد عنان از كف مي دهد و برخي واقعيات پشت پرده را به صورتي نيم پز لو مي دهد. از اين نظر توصيه ما اين است كه حتما گاهي به سايت ايشان سر بزنيد و از افاضات ايشان بهره مند شويد. كاري كه من ديشب كردم و كلي محظوظ شدم.



بخشي از خبري را كه از قول ايشان نقل كرده اند اين است: «دكتر محسن رضاي اهانت به امام راحل را عبور از خط قرمز نظام تلقي كرد و گفت : عقلا, علما و نخبگان كشور بايد موج افراط گرايي را در كشور مديريت كنند در غير اين صورت هرج و مرج كشور را فرا خواهد گرفت». اين كه عقلا و علما و نخبگان نظام الان چه غلطي مي توانند بكنند را بگذاريد در روزهاي آينده خواهيم ديد. مهم اين قبيل شكر خوردنهاي جناب پهلوان پنبه نيست. جنبه درست حرف ايشان اين است كه با يك جمله پرده از ولوله اي برداشته كه در بيت ولايت و ساير بيتهاي دست ساز مشابه به مناسبت پاره و لگد شدن تصوير «امام راحل» راه افتاده است.
مراسم پشت مراسم و اعلاميه پشت اعلاميه. آخوند شجوني به نمايندگي از طرف تمام «ولايت مداران» و وحوش لباس شخصي پوش تهديد كرده است كه خرخره مخالفان را مي جود. نامه ها است كه پشت نامه ها نوشته مي شود تا هيزم عوام فريبي ولي فقيه شاخ شكسته در ايام محرم فراهم شود و تنوري داغ براي خلق الله فراهم گردد. كروبي و موسوي هم موضع گرفته اند كه بله اين كار اشتباه بوده و حتي به تلويزيون هم انتقاد كرده اند كه چرا اين قبيل تصاوير را پخش كرده است. دادستان رژيم به صحنه آمده كه قضيه را به لحاظ حقوقي پيگيري خواهد كرد و خلاصه همه اراذل و اوباش بسيج شده اند و ساز خود را كوك كرده اند.
ولي همه اينها را روي هم بريزيم يك واقعيت خود را نشان مي دهد. مردم و جنبش ما از يك «خط قرمز» نظام عبور كردند.
سري به سايتهاي جناحهاي مختلف بزنيد تا دريابيد دانشجويان قهرماني كه اين حركت دلاورانه را انجام دادند چه شاهكاري خلق كرده اند. واقعيت اين است كه جنبش ما در 16آذر از يك خط قرمز نظام عبور كرد. اگر ما بخواهيم كلمه اي حرف پهلوان پنبه ابله اضافه كنيم اين است كه اين «عبور» بي بازگشت است. همين و بس. عبوري بي بازگشت كه هرمقدار براي حضرات خانمان برانداز است براي مردم ايران و جنبش آزاديخواهانه اش مبارك است و شادي افزا و لذت بخش.
حرف در اين مورد بسيار است. دستاوردي است استراتژيك و بسيار پر معنا كه تأثيرات بسيار تعيين كننده اي در صف بندي نيروهاي دروني نظام خواهد داشت. اما علي الحساب به شادماني اين پيروزي و به ياد همه قهرماناني كه اين حماسه را خلق كردند شعر «غزل نفرت براي خميني» را نقل مي كنم.

غزل نفرت براي خميني

تو فريبنده ترين صاعقة ميرنده
در شب پر برق دروغ
با ستاره هاي لعنت
در آسمان مردة بي خدا.

تنوره كشيدي
از ژرفاي چشم پر غيظ هيولايي كور
و سوزاندي خاطراتي را
كه از باغها چيده بوديم
و قرار بود
مدفنشان اوراق كتابهاي خوشبو باشد.

تو لانه داشتي
نه چون گنجشكي ميان شاخه ها
كه چون قانقاريايي پنهان
در لابه لاي انگشتان تاريخ سرزمينم.
و نهفته بودي در چشمان پدران غافلم
نه چون خوابي خوش،
در بامداد بهاري پرباران،
كه چون افعي تشنه
در سنگ زار خشك بي علف
و در كمين هرآن كس
كه به گنجشك و باران و بهار ايمان داشت.

در نزديكترين لحظة دور
و دورترين مكان نزديك
در نهان و عيان
مي ديدم و نمي ديدمت
و چه خونهاي روشني
كه از كوري ام جوشيد.

حادثه آن چنان كوچك بود
كه تمام سالهاي ما را پوشاند.
زني تو را ديد
و من را گفت..
و من ديدم.
و نهاني ترين روح دوزخي
مثل امعاي گرازي تير خورده
بر خاك بوگرفته ريخت
و زمين از نامت تطهير شد.

۹/۱۹/۱۳۸۸

درنگي در ريشه اي ترين شعار انقلاب


«موسوي بهانه است، اصل نظام نشانه است»
درنگي در ريشه اي ترين شعار انقلاب

پاره و لگدكوب شدن تصوير خميني و به آتش كشيدن تصاوير خامنه اي و احمدي نژاد را شنيديد چه پيامي داشت؟ من به لحاظ سياسي، بلافاصله به اين قطعيت رسيدم كه روز 16آذر از يك مرحله حساس با پيروزي كامل گذشته ايم. وقتي خبر مربوطه از تلويزيون رسمي رژيم پخش شد به نظر من ريشه اي ترين شعار انقلاب تثبيت گرديد.
در تعريف راديكاليسم گفته اند پرداختن به ريشه ها. رفتن به عمق و به سطح بسنده نكردن. هر نيرو يا فردي كه بيشتر و عميق تر به ريشه ها بپردازد راديكالتر است. جنبش ما به اين اعتبار روز به روز راديكالتر مي شود. در 13آبان شعار مرگ برديكتاتور از سطح سازمانهاي سياسي به ميان توده ها رفت و همه گير شد. همه دانستند منظور از «ديكتاتور» در اصل نه احمدي نژاد كه خود خامنه اي است. خامنه اي سر نظام است. بنابراين وقتي شعار مرگ بر «او» توده اي مي شود يعني كه ديگر به معناي واقعي كار از كار گذشته است. آب از سر اين نظام گذشته و «علي آقا» بايد صداي انقلاب مردم را بشنود. اگر هم نشنيد مهم نيست. مردم به او خواهند شنواند. مهم اين است كه مردم يك گام به ژرفا رفته اند. گامي كه به هزار زبان ولايت از اول باطل خامنه اي را رسما ملغي اعلام مي كند و پرده از مشروعيت عوام فريبانه اش برمي كشد.



اين شعار البته بسيار شادي افزايي است، زير كه مي تواند تمام نيروهايي را كه اين رژيم را نمي خواهند متحد كند. اما اگر درست دقت كنيم و تحت تأثير اين پيروزي مهم غره نشويم يك نكته مهمتر وجود داشت كه بايد حل مي شد. يعني مردم، آن هم به صورت توده اي و جمعي، از آن عبور مي كردند. همان چيزي كه در 16آذر 88 اتفاق افتاد و چنان صدايي كرد كه تلويزيون رژيم هم ناچار از اعتراف به آن شد. پاي خميني هم به ميان كشيده شد و مردم تصوير را پاره و لگدكوب كردند.
اما آن چه كه در وهله اول جلب نظر مي كند نشان دادن اين تصوير و گفتن خبرش از تلويزيون رسمي خامنه اي است.
كساني كه دستشان در كار باشد به خوبي مي فهمند كه انتشار اين خبر يك اشتباه ناشي از عدم درك سياسي «سردار ضرغامي» به عنوان قداره بند خامنه اي در سازمان راديو و تلويزيون رژيم نيست. اين خبر آگاهانه و با حساب شدگي بسيار منتشر شده است .
در اولين برخورد به نظر مي رسد كفگير ولايت آن چنان به ته ديگ خورده كه ولي فقيه مطرود و منفور ناگزير است براي تحريك و بسيج باقي مانده نيروهاي درمانده اش دست به چنين كارهايي بزند. در چنين تحليلي، مخاطبان اصلي خبر «حزب اللهي»ها و «لباس شخصي»ها و «بسيجي»ها و «پاسدار»ها هستند. اما من نظر ديگري دارم. به نظر من مخاطبان اصلي اين خبر كسان ديگري هستند. خامنه اي مي خواهد به بخشي از جناح مخالفش كه هنوز دل در گرو خميني دارد بگويد در فكر باران نباشند. سيل دارد مي آيد. و وقتي هم آمد همه را مي برد. اين طور نيست كه خامنه اي در به در بشود. و «آقا مجتبي» بميرد و آرزوي رهبر شدن را به گور ببرد. خامنه اي با نشان دادن تصوير پاره شده خميني دارد به زبان بسيار روشن و صريح مي گويد «موسوي بهانه است، اصل نظام نشانه است». اين بار دانشجويان و مردم نيستند كه اين شعار را تكرار مي كنند. خود خامنه اي است براي اين كه بلكه بتواند جلو سيل را بگيرد.
و اتفاقا همين جاست كه باز هم اشتباه مي كند. مي گويند هرديكتاتوري در فاز نهايي حاكميتش مرتكب سلسله اي از اشتباهات مي شود. روانشناسي سياسي مساله هم همين را مي گويد. ديكتاتور مخوف كه در رؤياي قدرقدرتي بود و مداحانش او را متصل به وحي مي خواندند براثر ضربات پي در پي مردم تعادل خود را از دست داده است. بنابراين گيج و گول شده است. نمي داند كه همين مردم چه دل خوني از پدر ايدئولوژيك او، يعني خميني دجال، دارند. نمي داند وقتي اين كار مي كند دل مردم خنك مي شود. انگيزه ها افزونتر مي شود. و روحيه ها بالاتر مي رود. يعني واي به روزي كه در محرم يا روزهاي ديگر گردبيايند. و راستي اين بار چه خواهند كرد؟ حتي سبزها هم نوشته اند كه محرم امسال عاشورايي داريم كه در آن «يزيد» كشته مي شود! مفهوم است؟ عكس سرهنگ پاسدار كتك خورده را هم ديديد؟ شكي وجود دارد كه تازه اول كار است؟
وقتي مردمي پا روي تصوير منحوس «امام راحل» مي گذارند چهار تا بسيجي سيلي خورده بايد حساب كار خودشان را بكنند. يعني كار خامنه اي نه تنها در جناح مقابل مؤثر نخواهد افتاد كه اتفاقا باعث وارفتن بيشتر نيروهاي خودش هم خواهد شد. اين همان چيزي است كه خامنه اي نمي فهمد. ولي گفتيم مهم نيست. مردم در روزهاي نه چندان دور آينده به او خواهند فهماند

تصوير خميني پاره و لگدكوب شد



بدون شرح، بدون تفسير، محض عبرت

برخي خبرها هستند كه اگر تفسير نشوند نامفهوم و گنگ و در نتيجه موجب سوءتفاهم مي شوند. برخي خبرها برعكس اگر تفسير شوند سوءتفاهم برانگيز مي شوند. اين خبرها را بايد فقط نقل كرد. همه چيز سرخود هستند و خود گوياي واقعيت.
خبري را كه نقل مي كنم از تلويزيون شبكه يك رژيم در شامگاه 16آذر چند روز قبل است.



از آنجا كه خبر تلويزيوني است، يعني همراه تصوير است، ناگزير من فضولي كرده و داخل پرانتز اين موارد را مشخص كرده ام.
خبر مربوط به خيزش بزرگ مردم ايران در اين روز تاريخي عليه «نظامولايت فقيه» است. ديگر «ديكتاتور»ي كه شعار مرگ بر او تمام خيابانهاي تهران و بسياري شهرهاي ديگر را معطر كرده نه احمدي نژاد است و نه حتي خامنه اي. مردم خودشان شعار داده اند «موسوي بهانه است، اصل نظام نشانه است» و اين تمام حرف انقلاب دموكراتيك جاري در ميهن است. اين آتش نهفته كه در سينة مردم بود در 16آذر چنان شعله گرفت كه اكنون «خورشيد شعله اي است كه در آسمان گرفت». آن چنان كه عكس خميني، ولي فقيه اول و بنيانگذار ظلم وجور آخوندي، توسط شيرآهنكوه ـ مردان و زنان به خيابان آمده از هم دريده و لگد مال شد. رسوايي چنان بالا گرفت كه رژيم هم در تلويزيون رسمي خودش مجبور به شكستن تابوي خميني شد و خبرش را پخش كرد. حالا برويم سر خبر. شما خود قضاوت كنيد از اين رژيم ديگر چه مانده است؟
متن خبر:
گوينده تلويزيون رژيم:«
مراسم روز 16 آذر روز دانشجو امروز در دانشگاههاي مختلف كشور برگزار شد. در دانشگاه تهران هم مراسم باشكوهي با حضور هزاران دانشجو برپا شد. در اين مراسم ياد و خاطره سه دانشجوي شهيد شانزدهم آذر سال 1332 كه در اعتراض به سفر معاون رئيس جمهور آمريكا به شهادت رسيدند گرامي داشته شد. (فيلمي از تظاهرات ايادي رژيم).
گوينده تلويزيون رژيم: سالروز قيام ضد آمريكايي دانشجويان در شانزده آذر سال 1332 پس از 56 سال امروز به صحنه اي براي ابراز ابراز بيداري دوباره دانشجويان در مقابل آمريكا و مستكبران و مستبدان بين المللي تبديل شد و دانشگاههاي مختلف بويژه دانشگاه تهران بار ديگر شاهد هوشياري و بصيرت دانشجويان در قبال حيله ها و ترفندهاي پيچيده بيگانگان بود. (شعار مرگ بر منافق، دانشجو مي ميرد ذلت نمي پذيرد، منافق حيا كن دانشجو را رها كن) بجز دانشجويان تهران در اغلب دانشگاههاي ديگر نيز نظير اين صحنه ها تكرار شد و انبوه دانشجويان با شعارهاي انقلابي - اسلامي ماهيت حقيقي جنبش پيش روي دانشجويي را فرياد زد. (شعار مرگ بر اسراييل، دانشجو مي ميرد ذلت نمي پذيرد، مرگ بر انگليس، دانشجوي باغيرت بصيرت، بصيرت، دانشجوي مسلمان اتحاد ، اتحاد، هيات مناالذله) .
گوينده تلويزيون رژيم: امروز گروه ديگري در دانشگاه ترجيح دادند با ماهيتي متفاوت از ماهيت ضد آمريكايي 16 آذر 32 مراسم اين روز را برگزار كنند.(نشان دادن تصاوير دانشجويان مخالف) (عكس پاره شده خميني را نشان مي دهد) (شعار ، استقلال ، آزادي، جمهوري ايراني، استقلال ، آزادي، جمهوري ايراني)…
گوينده ديگر رژيم: در ميان شعارهاي مختلفي كه (نامهفوم) مي دادند برخي دانشجويان به تعامل در تفاوت اشعارها و جمعيت هاي شعار دهنده پرداخته بودند. (شعار.نامهفوم مفتخوري را رها كن نشان دادن تصاوير حزب الهي ها).
گوينده تلويزيون رژيم: در حاليكه دانشجويان در داخل دانشگاههاي مختلف مشغول مراسم سالروز قيام ضد آمريكايي 16 آذر بودند عده اي كه اصلا كاري به اين حرفها و كاري به ماهيت اين روز ندارند يكسره رفتند سراغ سطل آشغالهاي شهرداري و در خيابانهاي اطراف دانشگاه چند تا سطل و موتور را آتش زدند تا بهرحال تصوير قابل پخشي براي بيگانگان فراهم كنند. بهرحال حتما رسانه هاي بيگانه و مقامات غربي از اتش گرفتن اين سطل آشغالها و برخي شعارهاي ضد اسلامي و ضد ايراني اين گروه سوم خوشحال شدند…
اما آنچه مهم است ماهيت حقيقي و ضد استكباري 16 آذر و روز دانشجو كه امروز حتي از سالهاي قبل هم در دانشگاهها نمود و جلوه بيشتري داشت.
امروز برخي از رسانههاي خبري خارجي تلاش كردند فضايي غيرواقعي از مراسم 16 آذر و وضعيت تهران ترسيم كنند. در اين ميان شبكه العربيه كه با پول دولت سعودي اداره ميشود و تلويزيون دولتي انگليس بي.بي.سي صحنه گردان اصلي بودند.
شبكه العربيه وابسته به عربستان سعودي از نزديكيهاي ظهر امروز با پخش خبرهاي باصطلاح فوري و لحظه به لحظه تلاش كرد تا اوضاع دانشگاهها و بويژه دانشگاه تهران را بسيار متشنج نشان بدهد و اينگونه الغا كند كه در تهران درگيريهاي گسترده اي شروع شده .
تلويزيون العربيه: اغلب دانشگاههاي ايران صحنه درگيري ميان نيروهاي امنيتي و تظاهركنندگاني بود كه به مناسبت بزرگداشت روز دانشجو تظاهرات كرده بودند. دانشجويان طرفدار جريان اصلاح طلب در ميدان امام حسين تجمع و به سمت دانشگاه تهران حركت كردند.
گوينده تلويزيون رژيم: تلويزيون دولتي انگليس هم كه در تحريف واقعيتها يد طولاني دارد امروز خبرنگار اخراج شده خودش را از ايران به استانبول فرستاده بود و اين خبرنگار از هزاران كيلومتر ان طرف تر اوضاع تهران را بسيار متشنج گزارش مي كرد.
صدا و تصوير خبرنگار بي.بي.سي: گزارشهاي نگران كننده اي از تهران مي رسد و بيم آن مي رود كه درگيريها شكل خشونت آميزي پيدا كند. برداشت من اين است كه حمايت گسترده اي از اين تظاهرات وجود دارد و شايد هم در مقايسه با زمان انتخابات ميزان حمايت بيشتر شده است.
گوينده تلويزيون رژيم: البته شبكه هاي آمريكايي هم بيكار نبودند و در كنار دوستان انگليسي خود مشغول اطلاع رساني باصطلاح درست و آزاد بودند.
خبرنگارسي.ان.ان: واقعا دشوار است كه برآورد كنيم چه شمار تظاهركننده امروز در تظاهرات بودند ولي به گفته شاهدان اين تظاهرات برگزار شد.
گوينده تلويزيون رژيم: در اين ميان خبرنگار شبكه الجزيره انگليسي هم در روش غير حرفه اي همانند شبكه العربيه گزارشهاي غيرواقعي و جهت داري را از تهران ارسال كرد.
گوينده تلويزيون الجزيره: اطلاعاتي كه در دست ماست تاييد مي كند كه در مناطق مركزي تهران اوضاع رو به وخامت رفته ، رفته اوضاع متشنج تر مي شود.

۹/۱۲/۱۳۸۸

حرفهاي در مراسم بزرگداشت امه سزر در پاريس




يادآوري: در اواخر فروردين 1387بود كه امه سزر شاعر فراموش ناشدني فرانسوي درگذشت. چندي بعد دوستانش در پاريس مجلسي در بزرگداشت او برگزار كردند. از مقاومت ايران هم هيأتي را دعوت كردند تا در آن مراسم شركت كند. من با چند تن از برداران و خواهرانم به آن مراسم رفتيم. قرار شد من هم صحبتي داشته باشم و متن زير كه مي خوانيد خطاب به دوستان ديگر امه سزر بود كه در مجلس كوچك خواندم.

بسيار خوشحالم كه با شما صحبت مي كنم اما نمي توانم پنهان كنم كه قلبم پر اندوه است كه درباره مردي صحبت مي كنيم كه در ميان ما نيست.
اما آيا او به راستي نيست؟ يعني كه بوده و نيست شده؟ باور نمي كنم. يعني كه باور ندارم. من حضور او را در همين جمع كنوني خودمان به خوبي احساس مي كنم.
سابقه آشنايي من با امه سزر به سالهاي 1340 ـ 1350 برمي گردد. يعني چيزي بيش از 30سال پيش.



از همان ابتدا كه با آشنا شدم از خود سؤال كردم چه پيوندي بين و من او مي تواند باشد؟ اوه سياهي است آمده از آمريكاي جنوبي و دل در گرو سياهان افريقايي دارد. و من مسلماني اسير ديكتاتوري شاه. نه تنها در جغرافيا كه در تاريخ هم وجه زياد مشتركي نداشتيم. اما اعتراف مي كنم با اين كه آشناييم با امه منحصر به خواندن چند ترجمه از آثار او بود ولي از جمله معدود نويسندگان، يا كه بهتر بگويم انسانهايي، بود كه احساس كردم با خواندن اولين سطر از كارهايش جادو شدم. از اين تعريف كلاسيك و دگم و تا اندازه زيادي ابلهانه بگذريم كه انسان موجودي است كه با زبانش صحبت مي كند. انسان با همه اعضا و به ويژه با چشمهايش حرف مي زند. به خاطر مي آورم كه بعد از خواندن اولين كارش، كه مقاله اي بود در باب استعمار، رفتم و به عكسش خيره شدم. باز هم اذعان مي كنم كه از عكسش بسا بيشتر از مقاله اش احساس پيوند پيدا كردم.
اما اين نيز واقعيت بود كه بدون يك رشته مشترك، كه ما را به هم پيوند مي داد، چنين رابطه اي امكان ناپذير بود. آن رشته چه بود؟ رنگ پوست نيست و نمي تواند باشد. تاريخ و فرهنگ هم نيست زيرا كه ما حداقل اشتراكات را با يكديگر داريم. پس چه چيزي است كه ما را در اين سوي شرق خاك با انسان و انسانهايي در آن سوي خاكها و آبهاي بسيار يگانه مي كند؟ اين را بسياري نمي فهمند و نمي توانند بفهمند. مگر اين كه چارچوبهاي كلاسيك تعريف از انسان را بشكنيم و دست روي دردهايي بگذاريم كه تمامي انسانها، در تمامي نقاط، و در تمامي زمانها، از آن رنج برده اند. اين درد براي همه ما آرزوي مشتركي را فراهم مي كند و ما در وراي همه دوريها و بيگانگيها با هم يگانه مي شويم. با برادرانمان كه رنگي سياه داشتند و زنجير استعمار دستهايشان را مجروح كرد و قلبهايشان را شكست و انسانيتشان را منكر شد و با زناني كه از انسان بودن تنها اين شانس را داشتند كه به كنيزي مرداني در آيند كه از انسانيت چيزي جز توانايي براي كشتار و قتل و جنايت درنيافته اند. ملاحظه مي كنيد كه اين درد نه شرق و نه غرب و نه ديروز و نه امروز مي شناسد. اين درد مشترك همه انسانهايي كه به اين آگاهي رسيده اند كه براي ساختن جامعه اي انساني بايد انسان بود. و اين همان كاري است كه امه سزر ما كرده است. و اين راز ماندگاري او است. به اين دليل بود كه گفتم امه سرز نمرده است. و به اين دليل است كه حضور جاودانه او را در اين جا و هرجا كه سخني از انسان و رهايي انسان باشد حس مي كنيم.
و اين است كه امه سزر تنها براي سياهان ننوشت. ما از او بسيار آموختيم. و فكر مي كنم تا آن آرزوي ديرين انسان، يعني تحقق جامعه اي انساني و عاري از ستم و استثمار او هميشه با ماست. و من آمده ام به شما بگويم كه ما امه را در سنگر خود، در ايران تحت حاكميت ملاها، احساس مي كنيم. من او را يك رزمنده آزادي مي بينم كه مثل هميشه به سوي استعمار و استثمار و ارتجاع نشانه رفته است.
از اين كه مرا در درد خود سهيم مي دانيد مشتكرم
اجازه دهيد نامه اي را چند ماه پيش از مرگش برايش نوشته بودم برايتان بخوانم:

استاد بزرگوار اخلاق و سياست
سلامهاي صميمانه مرا از هزاران كيلومتر دورتر بپذيريد.
اجازه بدهيد اكنون كه توفيق يافته تا نامه‌يي براي شما بنويسم كلامم را با قطعه شعري آغاز كنم كه حاصل تجربه ساليان من است از مبارزه و مذهب و اخلاق:

نام ديگر تو خداست
جاري برلبهاي آنان كه مي‌ميرند
و آخرين كلامشان آزادي است
نام تو آزادي است اي آزادي، اي آزادي!
و من مي‌دانم
نام تو ديگر تو خداست.
وقتي كه روشنفكري جوان و نوپا بودم همواره از خود سؤال مي‌كردم خدا را چگونه مي‌توانم به چشم يقين ببينم؟
پاسخ بسيار دشوار بود. گاهي در ترديدهاي خود به داستايوسكي مي‌رسيدم كه «اگر خدا نباشد همه چيز مجاز است». و بعد بي‌اختيار احساس خفه‌شدن مي‌كردم. اما هربار كه مي‌خواستم از جا برخيزم يك چيز به من توان برخاستن مي‌داد و يك ارزش بود كه شوق پرواز را در من مي‌دميد. و آن ارزش مقدس آزادي بود. همان چيزي كه در تجربه شعري خود دريافتم نام ديگرش همان خداست.
اين درك به‌خصوص در متن يك مبارزه پيگير با ديكتاتوري چون شاه ساده به دست نيامد. نه ساده و نه بدون آموزگار و بهتر بگويم بدون آموزگاراني بسيار.
جناب امه سزر
اجازه بدهيد كلام را كوتاه كنم و بگويم كه شما يكي از آموزگاران من در دنياي سياست و اخلاق بوديد. در آن سالهاي دور ما درگير يك مبارزه خونين سياسي بوديم. اما وسوسه اين كه چه تضميني داريم كه در فرداي پيروزي، خود تبديل به ديكتاتورهاي جديدي نشويم و «تراژدي شاه كريستف» تكرار نشود، همواره آزارمان مي‌داد. بنابراين بايد در قدم اول، صف خود را از كساني كه تنها در جستجوي قدرت به يك مبارزه با ديكتاتور مي‌پردازند جدا كنيم. بايد ارزشهاي انساني ديگري را به مثابه ارزشهاي پايه‌يي قويتر در خود تقويت مي‌كرديم و راهنماي عمل قرار مي‌داديم. سياستمداران ديگر به ما مي‌توانستند درسهايي از سياست بدهند. اما شما، براي ما روشنفكران ايراني تنها معلم سياست نبوديد. ما از طريق شما و معدودي ديگر چون شما، با ارزشهاي والاي انساني جديدي آشنا مي‌شديم. خوشبختانه كسي به معرفي و ترجمه آثار شما در ايران همت گماشت كه نه تنها يكي از متبحرترين مترجمان ميهن ما بود كه اضافه و مقدم برآن يكي از شريفترين انسانهاي معتقد به ارزشهاي انساني است و هم اكنون نيز در صف مقاومت ايران به مبارزه اش با ارتجاع مذهبي ادامه مي دهد.
به هرحال. سالها بود كه آرزو داشتم شما را حامي مقاومت ايران ببينم و بسيار خوشحالم كه اكنون به اين آرزوي ديرينه خود رسيده‌ام.
اكنون آرزوي ديگري دارم. اين آرزو تنها ديدن شما نيست. بلكه ديدن شما در ايران آزادي است كه بدون ترديد آن را خواهيم ساخت.
در يكي از شعرهايم گفته‌ام:
جهان دگرگون نمي‌شود يارا!
من جهان را دگرگون مي‌كنم
وقتي كه تو را مي‌بوسم
ميان يقين شبانه‌ام به‌فردا.

Je suis très content d’être aujourd’hui avec vous. Je ne peux cacher que mon cœur est plein de douleur, car nous allons parler d’un homme qui n’est plus parmi nous.
Mais, est-ce que vraiment il n’est plus là ? C’est-à-dire qu’il a existé et qu’il n’existe plus ? Je ne peux pas le croire. Je n’y crois pas. Je sens très bien sa présence parmi nous aujourd’hui.
J’ai découvert les écrits d’Aimé Césaire il y a plus de trente ans, c’était dans les années 1960 et 1970. Dès que j’ai lu ses écrits, je me demandais quel lien pouvait exister entre moi et lui ? Lui, il était Martiniquais et s’intéressait à l’Afrique noir. Moi, je vivais dans un pays musulman souffrant de la dictature du Chah. Ni sur le plan de la géographique, ni sur le plan de l’Histoire, nous n’avions pas grand-chose en commun. Mes connaissances sur Aimé Césaire se limitaient à la lecture de la traduction en persan de quelques unes de ses oeuvres. Mais il a fait parti de rares écrivains dont j’ai été fasciné dès le premier contact. Laissons de coté cette définition un peu désuète selon laquelle l’homme est un être parlant avec sa langue. Car, l’homme parle aussi avec ses autres organes, et surtout avec ses yeux. Je me souviens qu’après avoir lu un des articles d’Aimé Césaire sur la Colonisation, j’ai observé un long moment sa photo. Je dois avouer que sa photo était beaucoup plus captivante que son article. Je ne pouvais ressentir un tel sentiment à son égard sans qu’il existât un lien entre nous. Que pouvait être ce lien ? Ce lien n’était pas la couleur de la peau. Nous n’avions pas non plus les mêmes références historiques ou culturelles. Quel lien peut-il y avoir entre moi qui vivait en Orient avec cet homme qui vivait en outre-Atlantique ? Beaucoup ne comprennent pas ce lien et ne pourront pas le comprendre. Pour pouvoir comprendre ce lien, il faudrait sortir des définitions classiques que l’on a de l’homme, et il faut ressentir les douleurs qui ont fait souffrir les hommes en tout lieux et en tout temps. Cette douleur fait naître en nous un espoir commun. Ainsi, au-delà de toutes nos différences, nous sentons avoir quelques choses en commun. Ainsi, nous nous sentons proche de nos frères noirs dont les poignets sont blessés par les chaînes de la colonisation, dont les cœurs sont brisés et dont l’humanité est reniée. Ainsi, nous nous sentons proche des femmes opprimées et victimes de diverses exactions. C’est une douleur qui n’est spécifique ni à l’Orient, ni à l’Occident. Elle a existé hier et elle continue d’exister aujourd’hui. C’est la douleur commune de tous les hommes et toutes les femmes conscients que pour construire une société humaine il faut commencer par être humain. C’est ce à quoi croyait Aimé Césaire et c’est cela le mystère de la pérennité de Césaire. C’est pour cela que nous ressentons sa présence ici et là, partout où il est question d’humanité et de la libération de l’homme.
Ainsi, Aimé Césaire n’a pas seulement écrit pour les noirs. Nous avons beaucoup appris de lui. Et je pense que jusqu’à l’instauration d’une société humaine qui soit dépourvue de toute sorte d’oppression et d’exploitation, Aimé Césaire sera toujours avec nous. Et dans notre combat contre les mollahs en Iran, nous sentons qu’Aimé Césaire est présent à nos côtés. L’image que je garde de lui, c’est l’image d’un partisan de la liberté qui n’a cessé de combattre la colonisation, l’exploitation de l’homme par l’homme et les idées rétrogrades.

Je vous remercie d’accepter que nous partagions avec vous l’immense douleur que constitue sa disparition.

A présent, permettez-moi de vous lire quelques lignes d’une lettre que je lui avais écrite quelques mois avant sa disparition.

O, grande maître de l’Etique et de la politique,
Acceptez les salutations sincères que je vous adresse alors que je me trouve à plusieurs milliers de kilomètre de vous,
Permettez-moi de commencer cette lettre par un poème qui est le résultat de plusieurs années de combat et de réflexions sur la religion et de l’Etique.

Ton autre nom c’est «Dieu»
Sur les lèvres de ceux qui meurent
Alors que la liberté est leur dernier mot
Ton nom est Liberté, O, Liberté, O Liberté.
Et je sais que ton autre nom est « Dieu ».

Lorsque j’étais un jeun intellectuel, je me demandais comment l’on peut voir le Dieu avec des yeux de la certitude. C’était très difficile de répondre à cette question. Dans des moments de doutes, je pensais à cette phrase de Dostoïevski qui avait dit : « si le Dieu n’existe pas, tout est permis ». Ensuite, j’avais un sentiment d’étouffement. A chaque fois que je voulais me lever, une chose me donnait la force de me lever, l’envie de m’envoler. Cette chose c’était la liberté, elle constituait pour moi un principe sacré. C’est la même chose que j’évoque dans mon poème, en disant que son autre nom est « Dieu ».
Cette perception, je l’ai eu au cours de notre combat contre la dictature du Chah. Cette perception, je ne l’ai pas eu si facilement, je l’ai eu grâce aux enseignements de plusieurs maîtres.
Monsieur Aimé Césaire,
Vous avez été un de mes maîtres dans l’univers de la politique et de l’Etique, au cours de ces années lointaines où nous étions occupés par un combat politique acharné. Pendant ces années, je me posais constamment la question suivante : quelle garantie existe pour qu’au lendemain de la victoire, nous ne devenions pas des dictateurs à notre tour et que « la Tragédie du Roi Christophe » ne se répète pas ? Je me disais que pour éviter cela, il faudrait avant toute chose prendre nos distances avec ceux dont le combat contre la dictature est motivé par le désir d’arrivée au pouvoir. Il aurait fallu que nous renforcions chez nous des valeurs humaines qui sont des valeurs fondamentales. D’autres hommes politiques pouvaient nous donner des leçons sur la Politique. Mais pour nous intellectuels iraniens, vous étiez plus qu’un professeur de la Politique. Grâce à des maîtres comme vous, nous avons connu de hautes valeurs humaines. Heureusement, la personne qui a introduit vos œuvres en Iran et les a traduites en persan, était un des plus éminents écrivains et intellectuels iraniens, il était aussi un homme vertueux qui croyait profondément aux valeurs humaines. Il se trouve aujourd’hui dans les rangs de la Résistance iranienne où il continue son combat contre le fondamentalisme religieux. Pendant des années, je souhaitais que vous apportiez votre soutien à la Résistance iranienne. Aujourd’hui, je suis très content que ce souhait soit réalisé. Maintenant, j’ai un autre souhait : le souhait de vous voir un jour dans l’Iran libre de demain que nous construirons.

Je termine ma lettre avec cet extrait d’un autre de mes poèmes :
Mon ami, le monde ne changera pas tout seul
Je changerai le monde
Lorsque je t’embrasse en pleine nuit
Au milieu de mes certitudes sur le lendemain