۷/۳۰/۱۳۸۹

در غيبت حضور تو

براي صادق سبزي خباز

و به ياد سالهاي پر دردي كه داشت

«غايب باش!

مثل آوازه خوان اين كوچة غمگين»

به خود مي گويم گاه،

در باد صبحگاهي

و صبحهاي مرگ.

زمان با هيبت بادي خشمگين، خونين مي گذرد.

من بي آن كه بخواهم،

بي آن كه بخوانم،

در آوازهاي مردي منتظر حضور دارم

و غايب نيستم در صبح جاودانگي.

ديوارها رج به رج مي دانند.

كوچه ها، در كوچه هاي خود

گامهاي شتابناك را بدرقه مي كنند

وكسي پنجره را مي گشايد،

بر روي يادهاي بي فراموشي.

در غيبت حضور تو

شرمنده ام از محكوميت سرد خود

و بي تو در روز وداع

هنوز غايبم از خود

غايبم از هوا.

15مهر89

۷/۲۵/۱۳۸۹

مرگ، دشمن، يا كه دوست آدمي؟



مرضيه رفت، مادر كوشالي رفت، صادق و خواهرم پروين ملك محمدي هم پركشيدند. لحظه اي به خود گفتم : « ماه مهر، اما چه بي مهر» و بعد به خود نهيب زدم و حرفهاي زير را با خود داشتم. به عنوان تسليت و يا هرچيز ديگر كه مي خواهيد حساب كنيد.


مرگ بسيار حقيرتر از آن است كه بيايد و چيره شود؛ وقتي ارزشي در انساني تبلور پيدا مي كند. مرگ دوست آدمي است، وقتي كه زندگي، مثل زندگي خانم مرضيه با عزت و شرف و توأم با شجاعت و صداقت باشد. و مرگ دشمن آدمي است، وقتي كه زندگي آلوده به ننگ تسليم باشد. مرگ تحقير مي شود وقتي كه انسان برزمد و مرگ را در آغوش كشد. و مرگ تحقير مي كند آدمي را، وقتي كه موجودي در هم شكسته و زبوني را مي ربايد. و آن وقت است كه آدم احساس «پايان» مي كند. در حالي كه مرگي از نوع مرگ خانم مرضيه يك آغاز است. پايان نيست. پرش و جهشي است از مداري به مداري، و يا شدني است از يك «بود» به يك «باش». مرگ آغاز جاوادنگي است. و نه زوالي گريز ناپذير. مرگ رهايي است از تخته بند تن، و نه «نابود» شدن در ذراتِ كهكشانيِ جهاني بي صاحب و بي قلب.


اين را زماني با خود زمزمه كردم كه با بغضي در گلو، به خانه مي رفتم تا شبي را سحر كنم. شبي كه مي دانستم در طلوعش، ديگر خانم مرضيه نفس نمي كشد. خانم مرضيه با مرگش كه البته جانگداز بود مرگ را تحقير كرد. مرگي كه دشمن آدمي است. و به مرگي كه دوست آدمي است خوش آمد گفت.


و حال به راستي او شاد است يا اندوهگين؟ من روح او را شادتر از هميشه مي بينم. زيرا كه مرگ را در هم شكست و ثابت كرد پيروز نهايي جهان ما، مرگ نيست. انسان است وقتي كه انتخاب مي كند و انسان است وقتي كه پايداري مي ورزد.


مادر كوشالي و صادق، هم كه يكي دو هفته قبل پركشيدند، همين را گفتند. و خواهرم، پروين ملك محمدي، كه مظلومانه در اشرف ما را ترك كرد همين را گفت. و اين را همه و همة ما مي گوييم كه سوگند پايداري خورده ايم. پس اي مرگ، در هركجا و به هرلباس كه مي خواهي به ميدان نبرد بيا كه ما رزمندة آزادي هستيم، و جاودانگي از آن ماست زيرا كه آن را در سيماي مرضيه و مادر كوشالي و صادق و پروين و همة شهيدانمان ديده ايم.

۷/۱۹/۱۳۸۹

من و خيابانهايم(قسمت آخر)

من و خيابانهايم

(بخش دوم)

خيابانهاي غربت

براثر يك تصادف محض در آستانة جنگ سال2003 آمريكا با عراق دوباره به اروپا بازگشتم. قرار بود بعد از انجام كاري برسر كارم در عراق برگردم. اما حماقت و شقاوت بوش، راهها را بست. اوضاع دگر شد و ما در غربت غرب مانديم تا شاهد بسياري نامردمي ها باشيم. حرمان «بچه ها» يك طرف، اتفاقات بعدي بر شدت بيگانگي و غربت آن چنان افزود كه گاه احساس مي كردم در جهاني پر از سگ و گرگ زندگي مي كنم. خود را، و به تبع آن همة همگنان خود را، جوجكان بي پناهي مي ديدم كه ميان مشتي درنده و وحشي و قرمساق گير كرده ايم. يكبار يكي گفت در بين دو فك يك سوسمار تيركي زده و به آسودگي نشسته ايم تا چه پيش آيد. تعبير تكان دهنده اي بود اما چندان دلچسب نيست. بيشتر تعبير «قصه» اي آن را مي پسندم كه نوشتم. «ميان مشتي درنده و وحشي و قرمساق». در ژوئن2003 آن را بهتر از هرموقع فهميدم. وقتي كه به محل كارمان حمله كردند با دستبند روي زمين خواباندندمان و بعد هم «مريم»مان را گرفتند. بارها گفته ام، سخت ترين روز زندگي ام روز 17ژوئن نبود. روز 18ژوئن، يعني فرداي حادثه، بود. روز اول خودمان را دستگير كردند و تا آخر شب با آژانها و بازجوها سر و كله مي زديم و هنوز ابعاد فاجعه برايمان روشن نبود. ولي شب فهميديم چه اتفاقي افتاده است. تصميم گرفتيم به خيابان بريزيم. كار ديگري از دستمان برنمي آمد. در ايستگاه بيرحكيم(كنار برج ايفل) جمع شده بوديم. احساس مي كردم از زمين و زمان تيغ مي بارد. در محاصره پليسهاي قلتشن بوديم كه منتظر يك «كيش»بودند تا بزنند تكه و پاره مان كنند. و ما زير آفتابي كه داغتر از جهنم بود، شعار مي داديم و احساس مي كرديم كه هيچ گوش شنوايي به فريادهاي ما توجه نمي كند.

در خيابانهاي بي مروت جهاني خفه مي خوانم

و شليك مي كنم بر حكم قاتلان

حتي اگر جنازه ام را ـ گلو بريده ـ

رفتگري سياه پيدا كند

در زباله داني بو گرفتة تبعيديان

روز، روز آخوندها بود. روز جك استراو ها و دوويلپن ها. انبوه آدمهاي بي درد و بيغ و پرت كه بيشترشان توريست بودند. باتعجب به ما نگاه مي كردند و از ما كناره مي گرفتند. بوي گند خيانت تمام خيابانها را پر كرده بود. صبحش خواهري خود را به آتش كشيد و بعد از ظهر و عصر و شبش يك خواهر و يك برادر ديگر. در خياباني پر از«توريست»، «تروريست» خوانده شده هاي شيراك فرياد مي زدند. شيراك و دوويلپن با آخوندهاي خونريز و سفاك بر بساط عيش خود قراردادهاي ميلياردي مي بستند. خواهرم صديقه (مجاوري) جلو چشمم جزغاله شد. صحنه اي كه هرگز از جلو چشمم محو نخواهد شد. پوست بدنش از جسم نحيفش آويزان شده بود و پليسها چهار دست و پايش را گرفته از ميان ما به سمت آمبولانس بردند. واپسين تقلاها و دست و پا زدنهايش ناشي از درد بود؟ يا اعتراضي بود جگرسوز به جنايتي ننگين و در حال اتفاق؟ تف بر تو خيابان، تف برتو شهر، تف بر تو جهان! با همة شهرها و خيابانها و جنايتهايت. با همة آدمهاي بي رگ و گول و احمقت. با همة سياستمداران پفيوز و بي همه چيزت، و با همة آخوندها و پاسدارها و شكنجه گرانت. و با همة آنها كه مي دانند و چشم مي بندند و به تعبير برشت نه ناآگاه كه جنايتكارند. در خيابانها راه نمي رفتم. بر قير مذاب و گدازان مي دويدم و... براي خواهر پاك سوخته ام بر تكه كاغذي مي نوشتم:

چه تابستانهاي بي رمقي

خوابيده در تابوت زمستان!

و چه سرماهاي موذي مهاجمي

كه منجمد مي‌كرد حقيقت را

در بن استخوان بازوهاي بي عضله.

چه سالهاي دير، چه سالهاي دوري!

پلاسيده در لابه لاي تكرارهاي بيهودگي.

چند سالي گذشت. با تلخي و سختي. تا از ميان ويرانه ها، باز هم خيابانها ساخته شدند. آجر به آجر خيابانها با اشگ و رنج روي هم گذاشته شد. در برهوت بي برگي، نهالهايي كاشته شد. و اين بار شكوفه اي رست با بو و رنگي متفاوت از همه گلهاي ديگر. عكس مجيد كاووسي فر را در آخرين لحظات به داركشيدنش در خيابان ديده ايد؟ به دستي كه تكان مي دهد خيره شده ايد؟ به لبخندي كه مي زند چشم دوخته ايد؟ من اقرار مي كنم كه هنوز هم بيش از چند ثانيه نمي توانم به او خيره شوم. در عوض ساعتها به جلادي كه با رويي بسته، طناب را به گردنش انداخت چشم دوخته و فكر كرده ام. باورتان مي شود كه اين بار خيابان فرزنداني ديگر را پرورده است؟ فرزنداني كه مرگ را به تمسخر مي گيرند و جلادان را با همة هيمنه پوشالي شان به زانو در مي آورند.

خيابانهاي قيام

دهمين انتخابات رياست جمهوري رژيم منجر به تولد مفهوم جديدي از خيابان شد. جبار خونريز براي جلوگيري از شقه شدن رژيمش و در پايان يك خط ورشكسته نياز به سقف جديدي از شيادي داشت. توطئه اين بود كه از توبرة خامنه اي، جلادي هزار تير بيرون آورده شود و به مردم قالب شود. اما جباران هميشه از جايي مي خورند كه تصورش را هم نمي كنند. بعد از يك تقلب چند ميليوني خامنه اي با واكنشي خشمگينانه از سوي مردم مواجه شد و ديد قافيه را بدجوري باخته است. خواست اداي «مناظرة تلويزيوني» در آورد. ميز را هم با دقت و وسواس چيد. غافل كه كوچكترين انعطاف رژيمش را جر و واجر مي كند. ناگهان جرقه اي زده شد و مردم به خيابانها ريختند. ابتدا رأيشان را مي خواستند. اما به زودي بر اصل ولايت فقيه شوريدند و مرگ بر آن را تبديل به شعار اصلي جنبش كردند. حوادث به حدي غير منتظره بود كه هيچ كس باور نمي كرد.

زرهپوشها مي‌آيند،

و صف پاسداران، خيابان را مي‌آرايد.

ما با نفسي در كمين

ايستاده‌ايم.

دقيق در دقت دقيقة قيام.

شليك ها اين گونه معنا پيدا مي‌كنند.

اگر بپذيريم كه خيابانها با آدمها و روابطشان تعريف مي شوند؛ ناگزير بايد بپذيريم كه اين بار خيابانها با كسي شوخي نداشتند. بعد از سالهاي سكوت و اختناق، خيابانها به زبان آمده بودند. و جهان از آن همه شجاعت لب به شگفتي گزيد. آتشي زير خاكستر بود يا آتشفشاني غير قابل پيش بيني؟ تضاد خامنه اي با رفسنجاني بود؟ يا شقه بالايي ها؟ يا در واقع، و به بيان روشن تر، تعميق تضاد بالا و پايين؟ هرچه بود عنان از دست جبار بيرون رفت. جوان و پير و زن و مرد و روشنفكر و كارگر و دانشجو به ميهماني خيابان رفتند. و خيابانها چه كريم بودند كه يك يك آنها را پذيرا شدند. اين تنها در خيابانها نبود كه شعله ها زبانه مي كشيد. در بسياري از دلهاي افسرده و سرد و ناباور نيز شعله هاي اميد زبانه كشيد. و اين اميد بود كه از هركوي و برزن خود را نشان داد. و همه مي دانند كه «اميد» «بسم الله» «جن» جبار است. پونه اي است خوشبو و معطر بر لانة مار ديكتاتوري و اختناق. شرح آن چه كه در فاصله كوتاه و در روزهايي همچون عاشورا اتفاق افتاد كار اين جا نيست. اما به مناسبت بحث ناگزير از اين هستم كه تصريح كنم خيابان به معناي قيام، براي همه و از جمله من كشف تازه اي بود.

من از 25خرداد به بعد مفهوم جديدي از «خيابانهاي قيام» را كشف كردم. همه چيز اين بارة خيابانها برايم تازگي داشت. مردمي كه به جان آمده به خيابانها ريختند، جواناني كه فرياد برداشتند، شهيداني كه در خيابان به خاك غلتيدند، فجايعي كه در زندانهايي همچون كهريزك رو شد، در صف مقابل قيام، از لباس شخصي ها گرفته تا گاردهاي سركوبگر و تا پاسداران و نيروي انتظامي. همه و همه مطلقا آن نبودند كه در سالهاي گذشته داشتيم و يا ديده بوديم. همه در كسوت نويني به ميدان آمدند. برخي با يك همسان نگري ساده سازانه مي گويند كه جنايتهاي آخوندها در زندانها چيز تازه اي نيست. آخوندها از همان ابتداي حاكميتشان همين وضع را داشته اند. اين حرف گرچه گرته اي از حقيقت را در خود دارد اما به نظر من روي يك واقعيت سرپوش مي گذارد. «نو» بودن ناشي از عوض شدن يك مرحله اجتماعي است. ما از 25خرداد88 به بعد با پديده هاي نويي در صحنة سياسي كشور مواجه هستيم. شاخص شهيدان اين مرحله ندا آقا سلطان است. شهادت اين دختر معصوم كه با چشماني باز در كف خيابان افتاد و پر كشيد به راستي جهاني را تكان داد، اتفاقي جديد بود. در سالهاي وبايي حاكميت آخوندها ما البته كم شهيد نداده ايم. درباره شهيدان هم كم افشاگري نشده است. ولي اگر نپذيريم كه «ندا» يك كيفيت جديد بود از زمانه عقب خواهيم افتاد.

هواي تو چون است؟

«زن خياباني» تو

زني است كه با چشم باز

و حنجره‌اي پر فرياد در تو مي‌ميرد

و تصور جديدي از زن

ما را واژگون مي‌كند.

به همين سياق به زندانيان سياسي اين دور نگاه كنيد. اساسا و كيفا با زندانيان سالهاي گذشته متفاوت هستند. «نسل نويي» هستند در شجاعت و ايثار. به موضعگيريها و نامه هايشان نگاه كنيد. در كدام دوره از تاريخ سي ساله چنين قهرماناني داشته ايم؟ اين كه مي گويم «نسل» منظورم سن و سال تقويمي آنها نيست. علي صارمي نه جوان است و نه كم سن و سال. اما به واقع پديده جديدي در ميان زندانيان سياسي است.

علي صارمي در حالي كه در زير اعدام به سر مي برد و هر لحظه امكان به دار كشيدنش هست در نامه تبريك خود به مناسبت عيد فطر مي نويسد: «بر اين ثابت مانده ايم كه كشورمان را از قيود غارتگران و چپاولگران ستم پيشه نجات دهيم»

و نوه اش در نامه اي پدر بزرگ خود را اين گونه معرفي مي كند: «پدر بزرگ من انسانی است آزاد و انسانهای آزاد در تارکترین زندانها نیز آزادند . می خواهم از پدر بزرگم به خاطر وفاداری و صداقتی که همواره نشان داده است سپاسگزاری کنم» اين نسل، چه پدر بزرگ باشد و چه نوه، و چه در زندان باشد، يا كه بيرون زندان، حد و مرزي براي مبارزه خود نمي شناسد. به اين قطعه از نامة اول فروردين89 علي معزي، يكي ديگر از در صف اعدامي ها، دقت كنيم:« عزم و اراده ملت شريف به ويژه زنان و جوانان براي رهايي از سلطه مشتي قاتل حرام خواره و حرام كاره صد چندان شده است. (شايد)چنين مقدر باشد كه خون هاي سال هاي اخير همچون «حجت» ها و «ندا»ها، تا «فيض» و «فرهاد»ها با رود خروشان خون شهدا و قتل عام هاي دهه شصت پيوند خورده و حيات نويني را براي ملت ما رقم زند. اگر در گذشته اين خونريزي ها كه رژيم را بي آينده مي كرد در ظلمات دجاليت همراه با خواب غفلت رسانه ها و مجامع جهاني ، خرج ترساندن و زمين گير كردن جامعه ايراني مي شد، اكنون ديگر چه باك كه همه شعار مي دهند! «نترسيد نترسيد، ما همه با هم هستيم». «مي جنگيم ، مي ميريم ، سازش نمي پذيريم». چه رسد به بنديان سياسي مبارز و مجاهد كه با دست خود طناب دار برگردن آويزند و خود به جوخه هاي اعدام فرمان آتش دهند و خانواده هاي آنان نيز با پايداري و صبري جميل ادامه راه آنها را فرياد كنند». اين شير دلاور، اين حرفها را در نه در خارج حاكميت آخوندي و نه در قهوه خانه هاي پاريس و لندن و نه در محفلهاي دور از تيررس وزارت اطلاعات ولايت فقيه كه اتفاقا در زندان گوهردشت يعني در زنجير اسارت رژيم، و درست در حالي كه حكم اعدامش صادر شده مي نويسد. او در حالي كه جلادان مي خواهند از مرگ بترسانندش با قاطعيت و صراحتي شگفت مي نويسد: «(نفي) شرك مجسم دوران، يعني بدعت ولايت فقيه، كه ننگ اسلاميت و انسانيت است را خواستاريم» و به راستي اين چه نسلي است؟ دلاور ديگر اين نسل پاسخ ما را داده است: «کوته فکران زبون و علیل نمی توانند بفهمند که اگر ما را ترس و خوفی باشد از زندگی ذلت بار است. نه از طناب دار»(از نامه صالح کهندل از زندان گوهردشت ـ به یاد فرزادها و فرهادها) و راستي اين فرهاد كيست كه صالح برايش اين چنين نوشته است. فرهاد وكيلي شهيدي است كه مرگ را اين چنين يافته است: «مرگ یعنی عشق، آسمان بودن، رفتن...، اما پیش من هر چه از مرگ می گویند در دل هراسی ایجاد نمی شود، مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ای ست بی آزار» و نتيجه آن كه مرگ يعني «دوباره بودن، یعنی دل به عشق سپردن، یعنی تولد». اين تولد پايان راه نيست. آغازي است عبرت آموز. بعد از تولد دوباره فرهاد، همسرش دست فرزندان او را گرفته به تهران مي آورد. قاتل فرهاد، قاضي صلواتي، مي پرسد چرا كودكان را به دادگاه آورده؟ و او چشم در چشم قاتل مي گويد: «آنها را آورده ام تا قاتل پدرشان را بشناسند» و به راحتي مي توان صحنه هاي بعدي را در روزهاي بعد حدس زد...

همينطور بقيه شان را نگاه كنيد. از سعيد ماسوري گرفته تا فرزاد كمانگر و مريم هولي و ارژنگ داوودي و بهروز جاويد تهراني تا بقيه شان كه هركدام را بايد دوباره و سه باره و ده باره كشف كرد. خيابان! خيابان! چنين شهيدان و اسيراني را تا به حال ديده بودي؟

خيابان!

برادرم را نديدي؟

بالا بلند بود چون تو

و وقتي طناب دار را بوسيد

لبخندي به گرمي‌تابستانهايت داشت.

مي شود مثالهاي متعدد ديگري هم زد. از مادران و خانواده هاي شهيدان و زندانيان گرفته تا شبكه هاي گسترده اجتماعي و خبررساني هاي شگفت آور تا تاكتيك هاي هوشيارانه و شعارهاي عميقا سياسي. هركس به «نو» بودن اين مسائل توجه نكند عبور يك جامعه از مرحله به مرحله ديگري را ناديده گرفته است. بي توجهي به اينها رنگي از كهنگي و دگماتيسم(به معناي عقب افتادگي) دارد. اين جنبش جديد را، كه بسيار زنده و فعال و هوشيار است، بايد به رسميت شناخت. براي اين به رسميت شناختن هم بايد اول كشفش كرد. مطلقا نبايد با معيارها و باورهاي گذشته به ارزيابي اش نشست.

برگرديم به اشتباه خامنه اي. آيا قيام اخير ناشي از يك اشتباه خامنه اي بود؟ من به خيابانهاي قيام نگاه مي كنم و مي فهمم كه اين طور نيست. خامنه اي البته اشتباه كرد كه به كانديدا شدن موسوي رضايت داد. در اين حرفي نيست. اما اين همة مساله نيست. چرا خامنه اي نمي تواند جلو موسوي را بگيرد؟ تازه يك انگشت ششم ديگر به اسم كروبي هم براي خود تراشيده است؟ در ارزيابي موقعيت و جايگاه اجتماعي آنها اشتباه كرده بود؟ نه هرگز! منطق خيابان مي گويد نه. منطق خيابان مي گويد اگر خامنه اي نمي تواند با كساني كه تا ديروز نخست وزير و رئيس مجلس نظام بوده اند كنار بيايد قبل از هرچيز علتش در وجود و حضور علي صارمي ها و علي معزي ها و صالح كهندلها و فرهاد وكيلي ها است. همانها كه با مقاومت خودشان شاخ كرگدن وحشي و ويرانگري به نام ولي فقيه را در ميان توده ها شكستند. وقتي روباهي مثل رفسنجاني هم ديگر به زبان مي آيد بايد فهميد در پشت پرده چه خبر است. مردم خيابان ديگر ولايت فقيه را در هر لباس و كسوت نمي خواهند. نه تنها نمي خواهند كه مثل سابق هم از او نمي ترسند. و همه مي دانند كه هرجبار با ترسي زنده است كه ديگران از او دارند. همين كه ترس فرو ريخت كار جبار تمام است. روالي برگشت ناپذير آغاز مي شود. دير و زودي دارد بدون سوخت و سوز. ديگر امكان ندارد اوضاع به روال گذشته برگردد.

خامنه اي ابتدا با حساب بر بي ريشگي موسوي و جناح رفسنجاني با اندكي «رعب» به «نصر» مي رسد. اما در اين ميان حساب خيابان را نكرده بود. اشتباه در ارزيابي خيابان و خياباني ها بود. به همين دليل هم بلافاصله به سركوب خيابانيها پرداخت. آن هم با شقاوت و سفاكيتي ديوانه وار. داستان جنون جباران، هرآنگاه كه حاكميتشان را درخطر مي بينند، داستان تكرار شده اي است در تاريخ. از «نرون»ي كه رم را به آتش كشيد تا «نادر شاه»ي كه با ظن به پسر، از كور كردن فرزند هم ابا نكرد. جنون خامنه اي در خونريزي بي حد و مرز در بعد از روزهاي 25خرداد88 نظير نادر شاه است بعد فتح سومنات است. ديكتاتور ابله در سومنات سفليس گرفت و بعد از آن مرگ خود را به صورتي روزانه انتظار مي كشيد. آن يك ميل داغ به چشمان پسر خودش كشيد و اين يك، «مرتضوي»ها و «رادان»هايش را در كهريزك به جان دستگير شدگان انداخت. امثال «سرداران»ي مثل «رادان» و «نقدي» و ظهور پديده هايي مثل «كهريزك»، و برملايي «تجاوز» به دستگيرشدگاني همچون ترانه موسوي را بايد در اين كادر بررسي كرد. در اين چارچوب به سردار نقدي نگاه كنيم. اين درست است كه «سردار نقدي» از سالهاي 57ـ58 از شكنجه حتي خواهر خودش(مجاهد شهيد طاهره نقدي) هم ابا نداشت و به روايتي تير خلاص او را هم خود زده است. ولي اين سردار نقدي فرمانده بسيج در فاز قيام88، با آن پاسدار نقدي شكنجه گر خواهر و حتي با پاسدار نقدي شكنجه گر زندان وصال در زمان خاتمي، فرقها دارد. سردار نقدي اين بار سر پاسدار قمه كشاني است كه به طور سيستماتيك و با دستي كاملا باز مي توانند جلو چشم همه آدم بكشند. به خانه هاي مردم حمله كنند، دستگير كنند و پاسخگوي هيچ بني بشري هم نباشند. يعني سركوب خياباني اين بار به صورتي چشم گير سازماندهي شده است. قبلا عناصر قمه كش و فالانژ محلات بودند كه گله اي به اجتماعات و مردم حمله مي كردند. الان، در سال89، علاوه بر سازماندهي مشخص سپاه براي سركوب مردم در خيابانها، بسيج سراسري سازمان جديدي يافته است. با برنامه هاي مشخص براي گسترش، از مساجد گرفته تا بنيادهاي اجتماعي و ورزش. وزارت اطلاعات هم نه كافي است و نه چندان مورد اعتماد ولي فقيه. عناصر باند مغلوب در آن نفوذ دارند و به رغم چندين بار تصفيه دروني خبرها درز پيدا مي كند. پس سازمان اطلاعات سپاه به موازات وزارت اطلاعات شكل مي گيرد. و همة اين نهادهاي سركوب در بيت رهبري زير نظر امثال آخوند گلپايگاني و پاسدار رحيم صفوي هدايت مي شوند. بنابراين ساده انديشانه است كه با معيارهاي گذشته به قضاوت و ارزيابي بپردازيم.

در چنين تعادلي به خيابانها برويم. ارزيابي دو صف رو در رو چگونه خواهد بود؟ آن سو مردمي، به طور خاص جوانان و زناني، شجاع و عاصي و پاكباز و اين سو قهر عريان و بي ترحم و سازمانيافته. در بالاي اين صف آرايي خامنه اي و احمدي نژاد، از يك طرف و مثلا كروبي و موسوي(و در خفا رفسنجاني) از طرف ديگر قرار گرفته اند. تعادل بسيار شكننده است. و راستي اين صف آرايي يك چيزي كم ندارد؟ خود خامنه اي بيشتر از هركس دوست دارد كه همين صف آرايي را به خورد بقيه بدهد.

اما شهيدان خيابان اين بار قابل كتمان نيستند. هرروز يكي شان سر بلند مي كند. و انگيزه بيشتري به قيام كنندگان مي دهد. شعارهاي جديد درست مي شود، و تاكتيكهاي جديد ابداع مي شود. اما هرقدر كه ميزان فداكاري بالا باشد با اين بربريت سازماندهي شده نمي توان مقابله كرد. آن هم با دست خالي. مي شود؟ به عكسهايي كه از خيابانها منتشر شده نگاه كنيد. خيابانها گواه هستند. گواهي مي دهند. نه يك بار كه صدبار و هزار بار كه با دست خالي مردم را نبايد جلو گلوله فرستاد. ولي «رهبران» اين را نمي فهمند. يا خودشان را به نفهمي مي زنند؟ موسوي نمي فهمد؟ كروبي نمي فهمد؟ پس چرا دم برنمي آورند وبه مردم نمي گويند كه قهر را با قهر، و سركوب سازماندهي شده را بايد با سازمانيافتگي انقلابي و مردمي پاسخ داد. ولي بي خودي غر نزنيم. موسوي و سبزاللهي هاي ديگر اهل اين كارها نيستند. هنوز دل در گرو محبت «امام» دارند و حرف از قانون اساسي مي زنند. بالاخره شوخي كه نيست. آقا نخست وزير مملكت بوده است. يا آن يكي رئيس مجلس بوده و امين الحاج خميني در قضيه آتش زدن كعبه و ... چه بگويند ، چه نگويند در ادامة 8سال جنگ نفرت انگيز و ضدميهني خميني مسئول بوده اند، و دستشان در تمام كشتارهاي دهة 60 و قتل عام سياه سال67 آلوده است. اين كه دم برنمي آورند تا از آن ايام حرفي بزنند آلزايمر نگرفته اند. تصادفي هم نيست. موسوي خودش هم مي داند كه «محذور» و «محظور» داشتن براي حرف نزدن ياوه اي بيش نيست. و او خيلي خوب مي فهمد كه اتفاقا حرف زدن در باره اين مسائل حفاظ امنيتي بيشتري براي خودش به وجود مي آورد. اين قانون بسيار ساده برخورد با جناح حاكم است. اگر نگويي او سكوت نمي كند. مراعات نمي كند. بيشتر هار مي شود. من فكر نمي كنم موسوي هم نداند. بنابراين دليل بايد اين باشد كه مي داند اگر خودش يك چيز از باند مقابل رو كند آنها هم متقابلا خيلي چيزها دارند كه رو خواهند كرد. دو باند غالب و مغلوب هر دو «محظور» دارند. نه فقط موسوي، كه ولي فقيه هم محظور دارد. در نتيجه در يك جاهايي با هم آتش بس دارند. اين منطق خيابان است كه اسرار پشت پرده را به رسميت نمي شناسد، ساده و صميمي و شفاف حرف را مي زند و ملاحظه معاملات پشت پرده را نمي كند. متقابلا اين منطق ارتجاع است كه چه در حاكميت، و چه وقتي كه مغلوب است نمي تواند زبان از كام بركشد و بگويد آن چه را كه مي داند. درست سر بزنگاه تمام حافظه خود را از دست مي دهد. يادش مي رود كه چه بوده و چه كرده است. در عوض هرچه كه مي تواند دروغ و دغل سر هم مي كند تا ثابت كند كه «خشونت از طرف مقابل به امام تحميل شد». يا اين كه از زبان دلقلكها و نفوذيها، و يا «دلقك نفوذيها»ي خود در خارج كشور دل مي سوزاند كه بابا حالا يك چيزي بوده و گذشته و همه هم تقصير داشته ايم و بياييد صلواتي بفرستيم و بگذريم و فراموش كنيم و... از اين قبيل مزخرفات خر رنگ كن.

بيشتر از اين گفتن ما را از خيابانهاي قيام، به كوچه پس كوچه هاي بي انتهاي سياست مي اندازد. به خيابان برگرديم.

خيابانهاي اين دوره عجب جذابيتي داشتند! آن قدر كه من از همين جا، با همين فاصله چند هزار كيلومتري از خيابانهاي تهران، بارها و بارها با انبوه مردم و يا حتي خودم به تنهايي، به خيابانهاي قيام رفتم. در خيابان نبودم. از خيابان بودم؛ درختي در آن، با احساس شگفت يگانگي. آن چنان كه بعد مسافت نيز هرگز قادر نبود از يگانگي ام با آن بكاهد

تاريك مي‌شوم

با تو

و شب مي‌وزد در رگهايم

چراغهايت را در من روشن كن!

و شاخه‌هاي مرا بلرزان!

با ولعي سيري ناپذير اخبار را پيگيري مي كردم. فيلمها و عكسها را نه يك بار كه چندين بار نگاه مي كردم. نه براي ديدن كه براي شناختن. كودكي بودم كه بايد به مدرسه خيابان مي رفتم. و خيابان اين بار به معناي واقعي معلمي بود كه زمزمه محبتش حتي جمعه ها نيز من را با همة گريز پايي ام به مدرسه آورد. مدرسة خيابان. خيابانهايي شجاع و پر از آدمهايي كه به راستي حماسه مي آفريدند. با اين سوال بلاوقفه كه منشا اين همه ايثار و دلاوري در كجاست؟ و راستي مگر با دست خالي مي شود به مصاف لباس شخصي ها و پاسدارها رفت؟ و راستي چه كسي بايد به اين خيل عظيم به جان آمده بگويد چه كنند؟ و چه بگويند؟ زهر جانكاه خميني آن چنان در جان و تنم ريشه داشت كه در هر «شيفتگي» و از خود بي خود شدني به پا مي خاستم و به خود هشدار مي دادم. مي دانم و مي دانستم كه آزموده را آزمودن خطاست. يعني يك بار از خميني خورديم و حاصلش اين همه رنج بود كه عايدمان شد؛ بس است. نبايد به جواناني كه در خيابانها فرياد مي كشند خيانت كرد. دلم مي خواست بتوانم به چشمهاي هركدامشان خيره شوم. با محبت دست بر زخمهايشان بگذارم و با سرفرازي بگويم اگر در سال57 اغلب آنها نبودند ولي من بوده ام. اين بار اگر اشتباه آن سال را بكنيم ديگر اشتباه نيست خيانت است. و من نمي خواهم شرمنده نسل آينده اي باشم كه شايد حتي نبينمش.

اين بود كه در پايان هرروز به تنهايي راه مي افتادم در خياباني ساكت و خلوت قدم مي زدم. دفتر يادداشتم همراه بود و شعري مي نوشتم و درنگي مي كردم. در همين درنگها و دريافتها برايم روشن شد كه اين همه فداكاري بدون داشتن الگو، ولو ناشناخته، امكان ندارد. آنها كه درخيابانهاي امروز فرياد مي كشند و از تفنگ و قداره و قمه و نمي هراسند، مستقيم يا غير مستقيم، آگاه يا ناآگاه، رهروان پيشتازاني هستند كه در سالهاي سرد و ساكت خيابان، در بوران نااميديها و ميان توفان تهمتها ايستاده اند. چهارراههاي قرق را به رسميت نشناخته اند، و بي خوف از دار و تازيانه و «تير و تبر، بر تن بي سپر» چشم در چشم دژخيمان ايستاده و شليك كرده اند. اما در اوج اين دريافت، و لذت كشف چنين شناختي، ناگاه خونريزي زخمي جانكاه از اعماق روحم به صورتي درد آور شروع مي شد. مگر مي شود؟ مگر مي شود با دست خالي ادامه داد؟ و مي دانستم كه نمي شود و ناگاه لرزه يأسي دلم را مي لرزاند. اگر اين بار هم نشود چه مي شود؟ و در اين بيم و اميد بودم كه هميشه به انتهاي خيابان مي رسيدم.

خيابانهاي خاوران

خيابان در پايان خود به يك دو راهي ختم مي شد. اسمش را گذاشته بودم «دو راهي انتخاب» يك راهش ، در صد قدمي، ميداني پر بود از جسد. پشته ها و كشته ها. پشته ها و كشته ها. و نقش پاشنة پوتينها خونين بر جسد شهيدان. از دور صداي ضجه و ناله مجروحان فضا را مي آكند. و در پاياني ترين نقطه اي كه چشم قادر به ديدنش بود ضيافت آخوندها و پاسدارها. دردآور بود، و يأس و خشم در زير پوستم مي جنبيد. خنجر نشسته بر پهلويم چيزي جز احساس تلخ خيانت نبود. خيابانها و رهبران. خيابانهاي قيام، رهبران ترسو و بزدل و حرام لقمه را نمي پذيرند. خيابانها توسط اين قبيل رهبران تحريم شده اند. درست در بزنگاهي كه بايد با همة دلها و دستها به خيابان مي آمديم امر شدكه آنها را خالي و ساكت بگذاريم. باز هم به خيابانها خيانت شد. خيابانها بي پناه ماندند.

گواه باش درخت پير!

گواه باشيد درختان دود زده!

درختان بي برگ، درختان بي كبوتر

گواه باشيد هيچ كس از ما راضي نبود

تا كه نگاه كند بر زمين زخمي

وقتي كه پشته‌ها از كشته‌ها خونين بود.

و يا

گورها پر، وگورستانها زياد شده‌اند.

كودكان تو هستند،

مردگاني كه پياده روهايت را پركرده‌اند.

ما شهيدان خود را مي‌جوييم

در اين شب تلخ

كه خدا گم شده است.

چاره اي نبود. هراسان و سرخورده از راه باز مي گشتم. و با شتابي بي امان به سوي دوم راه مي دويدم. در پايان اين سو، خاوران قرار داشت. با خيمه هايي چند برافراشته در اكنافش. ساده و بي تزئين. بي هيچ زيور از زينتهايي كه مي شناختم. و در زير هرخيمه زنان و مرداني اندك. با غباري از رنج ساليان بر سر و رو. و لبخندي از رضايت و مناعت. و برقي از عزم در چشمان و بي اعتنا به هرزه گويان و هرزه درايان عاطل و باطل.

دشمن اگر مي‌تواند، بياورد،

پنج لشگر،

در همين نقطه كه ما پنج نفر

به انتظار ايستاده‌ايم.

همانها كه به قول لوركا «آوازي سخت دارند» و«با دهان پر از خورشيد و چخماق مي خوانند». اينك در خاوران خيمه زده اند. خيابانهايي اكنون در اين گورستان پر از گورهاي بي نام روئيده. بي انتها و سر سبز. و راستي خيابان با اين جماعت چه كار دارد؟ و آنها را با خيابان چكار؟ رابطه اي پنهان و ناآشنا آنان را به هم پيوند مي دهد. مگر آنان چريكان دلاور خيابان نبودند كه در اوج قهاريت و بربريت خميني به خيابانها آمدند و شعار «شاه سلطان حسين مرگت فرارسيده» را فرياد زدند؟ عصر روز اول يا دوم مهر1360 به يادم آمد. دو دسته از همين بچه ها از دو سوي خيابان آن روز مصدق به يكديگر شليك كردند. و شب با برادران شهيدم «فاضل مصلحتي» و «مهدي كتيرايي» به بحث در مورد اين اشتباه نشستيم. از فردا تيمهاي مسلح براي اين كه اشتباها به يكديگر شليك نكنند نوارهاي سرخي را بر پيشاني بستند و هويتشان از دور مشخص شد. پاسداران در آن روز جرأت حضور در خيابان را نيافتند و خيابان، از فاطمي به پايين تا ميدان ولي عصر، در دست تيمهايي قرار گرفت كه نواري سرخ آذين پيشاني شان بود. خيابان آن روز نفس كشيد. آزاد شد. و حالا راستي من باور كنم كه ولو بعد از بيست و اندي سال خيابان آنها را نمي شناسد و يا فراموش كرده است؟ نه! هرگز! خيابان حافظه اي قوي دارد. قوي تر از هر جبار و جوجه جباري كه قداره كش خيابان مي شود و نامي نحس را آويزة گردن خيابان مي كند.

تو در ارتفاع، جاري خواهي شد

هنگام كه نام دروغين ات را

نبشته بر سنگي به زير كشيم،

و نام زني افتاده برسنگفرش را

بر ديوارة بلند آسمان حك كنيم.

در هزار توي خيمه هاي برافراشته در خاوران، روزهاي روشن و تاريك بسيار ديده مي شد. روزهايي كه مجبور به ترك خيابان شديم. و خيابانها مسخر و لگدكوب پاسداران شد. البته دلخواه و دل پسند نبود. زهر نيش خائنان و طاعنان هنوز جان و تنمان را مي آزارد. خيابان تو شاهدي تا بدان جا پيش رفتند كه بر نعش شهيدانمان پاي كوبيدند و خواستار به دارآويختن مان در گذرگاههاي تو شدند. و چه تيرهاي طعنه و كارشكني هاي تلخ كه بايد تحمل مي كرديم تا كه رشته مودت با تو را نگسليم؟ اما اين ترك از روي ترس و تسليم نبود. بايد آتش ها در كوهسارها برافروخته مي شد. و شد. چته هاي شهري اين بار كسوت خشن پارتيزانهاي سخت كوش كوهستانها و بيابانها پوشيدند. كوهستانهاي سر به فلك كشيده و بيابانهاي بي آب وعلف اين بار شاهدان خاموش دلاوريهاي فرزندان خيابان بودند.

از خيابان به خيابان بايد رفت.

نه چون يكي كشتي خرد شكسته

در جستجوي ساحلي بي صخره.

يا كه حتي

با چشمي از عقاب و دلي از شير.

كه چون چريكي هوشيار.

هميشه وقتي در كوهستاني قرار مي گرفتم دلم باز مي شد. شادي روزهايي كه در خيابان بودم به يادم مي آمد. شعري مي نوشتم و ترانه اي زمزمه مي كردم. و گاه احساس غربت مي كردم و در غروب كوهستان اندوهي جانم را مي فسرد. غرق در آبيها، يا سرخيها و رنگارنگي آسمان مي شدم و زير لب ترنمي دلم را آرام مي كرد: من فرزند خيابان بودم و اين جا به پناه آمده ام، شما آسمانهاي ديگري داريد، اما به خاطر مي آوريد خون چه كسان بر خاكتان فروريخت تا پرچمها برنيفتند و اهتزاز نام پرشكوه آزادي را شاهد باشيم؟

در روزهاي بعد، كوهستانها را هم ترك كرديم تا اين بار ادامه نبرد را در بيابانها آزمايش دهيم. تقدير چنين بود. راه ديگري وجود داشت؟ اهل ننگ نبوديم و شرف را فراموش نكرده ايم. شايد كه سهم ما همين باشد. از شهر به كوهستان و از كوه به بيايان و شايد كه مرگ در غربت. اما در هرصورت و به هر شمايلي عاري از ننگ تسليم. به قاتلان لبخندي نزديم. و با جلادان بر سفرة سور ننشستيم. و اگر در اين مسير لازم است كه بيابان نشينان ساليان دور و دير و بي خبري، و فراموشي مدعيان و نيمه راهي همراهان سست عناصر باشيم چه باك؟ به بيابانهاي بي آب و علف خواهيم رفت. و بر همان خاكهاي شور بناي شهري را خواهيم گذاشت با خيابانهاي سرشار، درختان سبز و آبهاي بسيار. خيابانهايي دلخواه و بدون «پوتين و عمامه». شهري كه نامش را هم خودمان برگزيديم و ياد اشرف شهيدانمان را بر خود داشت. آه كه ساختن اين خيابانها با چه رنج و اشك و مرارتي تحقق يافت. و اين شهر يادگار چه سروهايي است كه به خاك افتادند، در خون شريفشان غلت زدند و چهره در هم نشكستند و پلي شدند تا ديگران از روي تن و جسمشان عبور كنند. آجر به آجر اين خاك به ياد خيابانهاي وطن ساخته شد. و حالا در گوشة دنجي كه خاوران نام دارد ما گرد آمده ايم تا شهيدانمان در گورهاي جمعي را به ياري بطلبيم و پايداري را تا پيروزي نهايي در خيابانهاي شهر رقم زنيم.

در خيابانهاي خاوران همه چيز برايم تعيين تكليف شد. نه اين كه از آينده آگاه شدم. نه! چنين دعوي سخيفي شايسته شاگرد مدرسه اي هاي دنياي تعادل قواي سياست. نمي دانم چه خواهد شد. و من با خيابانها، و خيابانها با من، چه خواهيم و چه خواهند كرد. اما مهم اين نيست. مهم اين است كه برايم روشن شد از حضرات رهبران بي ماية گريزان از خيابان هيچ بخاري بلند نمي شود. روشن شد مردمي كه در زير شديدترين سركوبهاي بيرحمانه شعار مي دهند «كشته نداديم كه سازش كنيم، رهبر قاتل را ستايش كنيم» از جاي ديگري الهام مقاومت مي گيرند. روشن شد فاتحان اين بار خيابانها همان خيمه زنندگان خاورانها هستند كه بي نام و گمنام و در رگبار دشنامها ايستاده اند و شهر و خيابان را مثل شهر بياباني خود آزاد مي كنند و مي سازند. روشن شد آزادي فقط آرزوي ما نيست. علاوه برآن وظيفه ما است. و روشن شد كه خيابانها، حافظه تاريخي يك خلق ، تضمين جدي آزادي يك خلق، و بيمه كننده اصلي آزادي هستند.

حال اگر باز هم درگير اين پرسش هستيد كه «چگونه؟» شما را به رفتن در خيابانهاي خاوران مي خوانم. به خيابان برويم همة ابهامها برطرف مي شود. در خيابانهاي خاوران چراغهاي راهنما سمت و سوي اصلي روزهاي آينده را به ما نشان مي دهند.

هر درخت نام شهيدي را دارد

و پرندگان پر مي‌كنند

آسمان شهر را از نام درختان

در صبحگاهي پر از بوي باروت.

۷/۱۵/۱۳۸۹

سه شعر كوتاه

حس ديوانگي روزها

در پاييز،

اين دفتر برگهايي دارد

با پنجه هايي از سرب سرد.

شايد اين

حس ديوانگي روزها باشد

كه هميشه بذر را

در كمين روئيدن مي بيند.

21فروردين89

حق ما آزادي است

حق ما آزادي است.

حق ما اين است كه دوست بداريم رنگ آبي،

آواز قناري،

و ناني را كه

مي خواهيم به عدالت تقسيم كنيم.

براي اين است كه مي جنگيم.

26خرداد89

يك چند، چندي است...

يك چند، چندي است

چلچله اي در من نمي خواند

باغ را گم كرده ام

و روزم در فصلي لال مي ميرد.

اندوه خزاني خسته ام

خاموش در سايه هاي بي رمق.

تجربه اي دورم از جرعه جرعة غربت

در كام تشنة انتظار.

يك چند، چندي است...

مرداد89