۱۰/۰۹/۱۳۹۱

آن عقابان سياه


مجاهدين شهيد فيروز, بيژن و بهروز رحيميان

آن عقابان سياه...
براي ناصر،
با يادپدر مجاهدش شهيد فيروز رحيميان
و عموهاي شهيدش بيژن و بهروز
آن عقابان سياه،
بال گشوده در قله هاي سپيد،
چشمان تو هستند
بيدارتر از همة صبحهاي روشن.

آن عقابان سرگردان،
خسته از جستجوي عصرهاي آرامش
با تيرهاي شكسته در بال و قلب،
چشمان تو هستند.

آن عقابان ساكت،
غرقه در اشك هاي شور،
چشمان خونين تو هستند
سوكوار عقابان خاموش افتاده برخاك.

آن عقابان دور،
در سپيده هاي پرواز
و آسمانهاي ژرف،
چشمان تو هستند.


۱۰/۰۲/۱۳۹۱

آسمانِ ِ آسمان مني

آسمانِِ ِ آسمان مني

آسمانِ ِ آسمان مني
بي سقف, بي كرانه
همچو دلم, باز
بازتر از همة آسمانها
در گسترة آسماني ديگر...

15مهر91

۹/۲۵/۱۳۹۱

با حس فولاد داغ بر لبها و دستها


با حس فولاد داغ بر لبها و دستها
با بوسه بردستان مادر قهرمان چكاوك شهيد
 ستار بهشتي
اكنون و فرداي هنوز
توالي آه به آه است.
اين سفر با دامنه اش تا هنوز و فردا
عبور از هزارتوي افسانه به هزارتوي افسانه است!

از رنج به رنج
بي واهمه از تلخكامي افسانه هاي از ياد رفته
و تكرار هزاربارة داستان سرداران بي سر
با حس فولاد داغ بر لبها و دستها.

گذر از كمانة آتش و زخم:
با همين چشمها كه سنگين نبودند،
با همين شانه ها كه خسته نبودند،
با همين دستها كه لرزان نبودند.

جستجوي برادران بردار
در صف مردان بي سر
با دست و دل شكسته،
و آوازهاي پر بغض با گلوهاي دريده.

گريستن در وادي هاي عطش
با شاخه هاي خشك
 براي برگ در باد
و باريدن در ابرهاي نباريده در روزهاي بي ابر.

توقف در شادي هاي مجروح
غرق شدن در اشكهاي پنهان،
ايستادن بر قله هاي بكر اندوه
و درنگ در طلوع رنگين پرنده.


با همين پاها كه زخمي نبودند،
آغازمان  بي پاياني سنگلاخهاي بيرحم بود؛
و در پيچاپيچ تنگه هاي بي قلعه
سنگ صخره ها با پيشاني شكسته شد.

برآمديم از دل صخره تا افق
نه چون پلنگي پير
پنجه كشيده بر ماه بدر
در شب غرور و شكست.

ما سوختيم چون ستاره اي تشنه و زلال.
و در عبور از آسماني پر از پيامبران مصلوب
با لبخند زاهدي ژنده پوش
رفتيم تا آنسوي ماه.

تسخير هفت كهكشان ناديدة كائنات
در خانه هاي حيرت
با ستونهايي از يقين
و سقف هايي از سؤال.

سفر در سفره هاي ناديدة زميني
و يا بيكران آسمانها و قعر سياه چاله هاي گمشده،
با حس سوز نسوج ناپيداي زخم
و تار تار ظريف ادارك.

جنگيدن با هزار سلطه و سلطان
تا آنجا كه صليبها
هزاربار بر دستهايمان پوسيدند
و ديوارها بر دارها  فروريختند.

گلوي گرگ درنده بغض را
در گلوهاي بريدة خود دريدن
و در قحط هاي تلخ
آرزوهاي خود را گم نكردن.

ما در خيابان هاي آوارگي شليك كرديم
بر آوازهاي كهنه و ترانه هاي تكرار،
و هرآن صدايي كه از سفال قرون برمي آمد،
و بوي حجره و نا مي داد.

ما شليك كرديم؛
با اندوه ها، لبخندها،
با كلمات، و تفنگهايمان،
تا آنجا كه هيچ گلوله اي حتي در نگاههايمان باقي نماند.

ما يافتيم
مزار گمشدة چكاوك شهيد را
كه در برق پنهان چشمان مردي در بند
و  آرزوهاي جسور چريكي فراري دفن شده بود!...

افسانه بود يا نبود، مانديم،
افسون افسانه را شكستيم،
از افسانه درآمديم و افسانه شديم،
تا جشن تماشا را در فرداي بقا برافروزيم.
آذر91

۹/۱۸/۱۳۹۱

در صبح آب و شعر و دريا

در صبح آب و شعر و دريا
رازها در آينه هاي جاري،
و آينه هاي بيدار
تبدار روز نيامده.
من ذوب شده ام در صبح آب و دريا.

اين انسان و شعر است
در پرده پرده هاي  نور صبحگاهي
و مداراي موج و خيال
با زمزمه مجنون بادها.

در مربع انسان و شعر،
و آينه و آب،
هيچ راز نهفته اي نيست
و شعر مثل هميشه در كمين زيبايي است.

در صبح آب و شعر و دريا
آينه ها
راز زيباتري شاعران را
بيشتر از شمايل شعرهايشان مي شناسند.
6آبان91

۹/۱۱/۱۳۹۱

اين سنگ نشسته بر شقيقه را...


اين سنگ نشسته بر شقيقه را...

راستا كه اين سنگ نشسته بر شقيقه را

باريكة خوني تا چانه و گردن بايد...

موريانه هايي سمج

چوب دستي ام را تا مغز استخوانم مي جوند

تا در سنگيني جهاني پر از كهكشانهاي مغفول

پاي رفتن ها و ماندن ها را بشكنم

و انكار كنم وضوح آن كس را

كه حضورش غيبت ترديد است .



22مهر91

۸/۲۷/۱۳۹۱

روشن ترين اقرارها در تاريك ترين لحظه هاي بيم

روشن ترين اقرارها در تاريك ترين لحظه هاي بيم
از دير و دور،
زيسته ام با كابوس مردي شلاق به دست
بر بالاي پيكري دست و دهان و پا بسته...
و بي هراس از مرگ هزار باره،
هيچ نفرتي را بالاتر از دستان يك جلاد نيافته ام.
با اين همه
ـ از همان دير و دور ـ
وقتي كه خود را برادر همة بي برادران جهان مي بينم،
مي خواهم كه شعرم شلاقي باشد
بر تن كرخت آن كس كه شعر مي خواند
و بي بغض و پرسش
از زنداني سربريده اي در مي گذرد...

اقرار مي كنم!
با حس قريب و غريب هر رعب
از نفرتم آينه اي ساخته ام به وسعت جهان
كه در آسمان سياه آن
هزار فوارة نور در قلبم فوران مي كند.
...اين روشن ترين اقرار من است
در تاريك ترين لحظه هاي بيم.

اقرار مي  كنم تمامت زيبايي ام
هنگام كه برادر همة بي برادرانم،
و دلتنگ همة بي برادري ها.
و هيچگاه
خود را چنين زيبا نديده ام
وقتي كه شعرم
داد بيدادي ها بوده است.

از دير و دور شاعر بوده ام!
يعني آوارة كلمات گمشده
و عصب عصيان عاصيان
و نه وجدان فرسوده و هرز مردي
كه سكوت در صف ساكتان را مي پذيرد
و مرور خاطرات شيرين اش
فراموشي طنابي است خونين
آويزان از جراثقالي در خياباني مسدود.

من برادر آن كسم كه به «جلاد» فكر مي كند
و مطرود شاعراني
كه فكر كردن به شلاق را،
مثل فكر كردن به كودكان گرسنه
ـ و شاعران ياغي اش ـ
 گناه مي دانند.

اقرار مي كنم!
 برادر برادرانم
هزار شده در هزاره هاي بردبار آينه
و منعكس تا روشناي ناديدة دوست داشتن
در شعاع خدا.

25شهريور2012

۸/۲۰/۱۳۹۱

نيم نوشته نيمه شب

نيم نوشتة نيمه شب

زيبايي!
وقتي تو را نمي بينند،
و تو
دوستشان مي داري.

و زيباتريني!
هنگام كه نيم نوشته هاي نيمه شبان ات را
با نامشان آغاز مي كني
و نمي دانند...

آه كه من
 زيبايي را يافته ام
و آن كس را كه انكار من بوده است
دشمن نديده ام.

6آبان91

۷/۲۲/۱۳۹۱

گريه در شبهاي حرام آه و آرزو

گريه در شبهاي حرام آه و آرزو


براي آخرين اعدامي بي نام سرزمينم


بي اعتياد به گريه هاي شبانه

گلوي زخمي كوچه را مي خراشد اين صداي سكوت.

اي سينة مجروح هميشه باز باش!

بر روي زخم آخرين اعدامي بي نام سرزمينم.



بي افسوس لحظه اي تباه

بر طنابي كه امتداد منقبض رگها است

آرزوهاي خود را به شاخه اي ساكت مي آويزم

و خود با صداي بلند براي تو مي گريم.



در شبهاي حرام آه و آرزو،

با پنجرة بسته عهد دارم

تا گل سرخ ماه را در دقيقة صبح

به اتاق تنهايي يك زنداني ببرم.



وقتي كه گنجشكها جنازه اي را بردرخت ديدند

براي هيچ جلادي گريه نخواهم كرد

هرچند كه وجدان از كارافتاده اش

بيدار شده باشد.

5شهريور91

۷/۰۹/۱۳۹۱

تمام حرفهاي ناگفتة جهان

تمام حرفهاي ناگفتة جهان



براي خواهر مريم




شعله‌اي كوچكتر از زبان يك شمع

در انتهاي تاريك تونلي دراز...

بي نياز از حجم و اطناب

تمام حرفهاي ناگفتة جهان خلاصة اين لبخند است.



تو آن حرفي

ناگفته در شش سوي جهان،

خواندني در آسمان

و ديدني در زمين.



لب خنده اي بي زمان

كه امروز را

از انجماد بي برادري مي رهاند

و فردا را گرم مي كند.



مادر هفت چشمه جاري در آبهاي آبي

گواه جاودانة ديدار رود و دريا

همسفر با تو در رگهاي جاده اي بي انتها

اي كاش هميشه برادرت باشم...


25شهريور1391







۶/۰۶/۱۳۹۱

دل من! سهم تو پرواز!


دل من! سهم تو پرواز!
مث يه درخت تنها،
تك و تنها، توي صحرا
مث پر پر زدن كفتر چاهي توي شبها
مث يه غنچة سرخ
كه دلش تنگه و فرياد مي زنه
مث من، مثل خودم
گاهي وقتها دل من تنهاست،
بعضي اوقات خونة غمهاست.

دل عاصي!
دل من دوس داره با تو
تمام شب، تا دم صبح
بشينه حرف بزنه...
دوس داره واسة خودش
غزل رفتن و ماندن بخونه.


دل عاصي!
دل دريا، دل موج
دل عاشق كش ساكت!

بس كه ديدم
تو رو شبها
توي راهها، پشت درها
تك و تنها، تك و تنها...
از همون موقع كه خوردي
 تو به درها، يا به ديوار
به خودم گفتم!
دل آدم سنگ نيس، اما
اگه افتاد روي سنگا
نباهاس
مث يك كاسة چيني
صد و صد تيكه بشه
نباهاس خورد بشه.

دل من!
ديشبي جات خالي بود.
بس كه بي تو
بس كه بيدل
بس كه تنها، بس كه تنها، بس كه تنها بودم
خودم از دست خودم خسته شدم
انگاري آهن و سرب
مي جوشيد توي رگام
انگاري ابراي عالم يه سره
گريه مي كردن توي چشام.
اومدم رو پشت بوم
تا نسيمي بخوره به گونه هام...
يه هويي هواي تو، تو دلم اومد و رفت.
يه هويي حس كردم
مثل اين كه دوباره جوون شدم، عاشق شدم
دوباره مثل يه رود
پر ماهي، پر آب، پر موج...
دوباره،  باور كن!
من خودم، دريا شدم.

به خودم گفتم:
دل من يادت نره
هركسي بار خودش، آتيش به انبار خودش
هركسي رنگ خودش، سهم خودش
دل من! سهم تو پرواز
مثل هرشعر يا كه آواز
جاي تو توي ابرآ، توي رؤيا
دل من! جاي تو اون جاس
كه صدا رنگ خداس.
14تير91


۵/۲۸/۱۳۹۱

و آه اندوه


و آه...اندوه
ورد ِجوانمردان، اندوهی است که در دو جهان نگنجد
شیخ ابوالحسن خرقانی

اندوه،
شب گل سرخ است
در دستهاي مردي آواره.

اندوه آواز در رودهاي مرده است
براي پايان روز
و غربت پياپي بركه.

اندوه
رقص است در طوفان
در همسفري با چلچله ها.

و آه اندوه وردي است
براي عبور از آتش است مثل آتش
بي هراس از سوختن.
9تير91

۵/۱۳/۱۳۹۱

سكوت غير انساني برخي«انسان دوستان» وبزنگاهي به نام «سوريه»

سكوت غير انساني برخي«انسان دوستان» وبزنگاهي به نام «سوريه»
بشار اسد به روزهاي پاياني خود رسيده است. و مثل هر ديكتاتور ديگري در روزهاي پاياني ديوانه وار از مردم انتقام مي گيرد. آن هم بي محابا و بي دريغ. آن چنان كه انسان را گاه دچار حيرت مي كند و گاه چنان غضبناك كه مي خواهد هرچه را در توان دارد برسر صاحبان بي مروت اين دنياي دني بكوبد كه رئيس و رؤساي بي غيرتش در شارلاتانيسم و هوچيگري استاد يكديگر هستند و حتما كه اگر پا بدهد با مردمشان همان كارهايي را مي كنند كه بشار مي كند.
فيلمهاي انتقام گيري هاي بشار، و خامنه اي، را از مردم شجاع سوريه ديده ايد؟ بمباران و ويران كردن شهرها و مناطق مسكوني، آواره كردن مردم عادي، كشتن زن و مرد و كودك و بزرگ، سر بريدن و تجاوز و قتل عام و... در فيلمها به وفور ديده مي شوند. و وراجي هاي امثال كوفي عنان را شنيده ايد كه به قيمت خون مردم سوريه مي خواست عشوه اي با رژيم خامنه اي داشته باشد و البته كه گند رسواييهايش حتي دوستان خودشان را هم مشمئز كرد.
اما در اين ميان يك نكته قابل توجه و درنگ است. راستي محافل، گروههاي و افراد ايراني چرا در اين رابطه سكوت كرده اند. بسيار پرمعناست. آيا در جنايتهاي بشار شك دارند؟ آيا نديده اند كودكان سوري چه وضعيتي داشته اند؟ آيا ترديد دارند كه هركدام از اقدامات بشار يك جنايت عليه بشريت است؟ پس آرمان حقوق بشر چه شد؟ چرا صدايشان در نمي آيد. چرا در مقالات و نوشته هايشان يك كلمه در اين مورد ديده نمي شود. راستي شما در ميان انبوه ياوه هايشان به اسم شعر، هيچ شعري در اين باره خوانده ايد؟ و آيا اين سؤال بيهوده است كه گيرم كه با مجاهدين بد باشيد و در مورد اشرف و ليبرتي سكوت كنيد(كه واي اگر از پس امروز بود فردايي) ولي با مردم سوريه هم دشمني داريد؟ كوريد و كر كه صداي ناله ها و ضجه هاي كودكان سوري قرباني بشار را نمي شنويد؟
به نظر من البته اين دو مساله بي ارتباط با هم نيستند. از كساني كه در برابر جنايتهاي مالكي در حمله به اشرف خفقان مي گيرند( و تازه مدعي هم هستند) نبايد انتظار داشت كه در مورد سوريه هم بتوانند موضع درستي بگيرند. اين «نابينايي» را شما به حساب خنگي شان نگذاريد. به حساب دقيقا هوشياري ضدانقلابي و كينه توزانه شان با مجاهدين و اشرفيها بگذاريد. آنها خوب مي دانند كه كجا بايد رگ انسان دوستي خود را ورم كرده به رخ ما بكشند. اين سكوت ذليلانه نشانة شرم نيست، نشانة رضايت است.
به هرحال چيزي كه سرنوشت مردم و انقلاب سوري ها را رقم مي زند عزم و استواري آنهاست. آنها نه تنها از دادن شهيد در اين مسير پس ننشسته اند كه اتفاقا فيلمها نشان مي دهد كه با شور و عشق تحسين انگيزي براي شهيدانشان هلهله مي كنند و سوگند وفا مي خورند.
چندي پيش، تحت تاثير اين همه شجاعت و شادي ناشي از عشق به آزادي، شعري گفتم به نام «در اين هلهله». برادر بزرگواري زحمت كشيد و آن را به عربي ترجمه كرد. اين شعر و ترجمه را اينجا مي آورم. با آرزوي اين كه يك روز در سوريه آزاد براي مردم قهرمان سوريه اين شعر را بخوانم.
وَسْطَ هذهِ الزَغاريد
                                                        إثْرَ مشاهدة صور عن المنتفضين السوريين الأبطال
وسط هذه الزغاريد.. والتوابيت
تنتقل من كتف إلى كتف
فهناك تدوب الحياة فتسري
وَسْطَ هذا الصخب المدهش
يمكن مشاهدة الموت
- في الأعالي شامخا بالإعتزاز-
عندما تدق بابًا مطرقة
باحثة عن شاب
لم يرعبه الموت في الشوارع
ولا من صليات الجنود بلاهوادة

در اين هلهله
                                                          با ديدن فيلمي از قيام كنندگان قهرمان سوري
در اين هلهله كه تابوتها
دوش به دوش ميشوند
زندگي جاري است
در اين غريو شگفت
مرگ را ميشود ديد
- بالا بلند و سرفراز-
وقتي كه كوبه به دري ميكوبد
وجواني را ميجويد
كه در خيابان نه از مرگ هراسيد
و نه از رگبارهاي بي محاباي سربازان.

۴/۲۰/۱۳۹۱

مرهون ذكاوت شبانة باران

مرهون ذكاوت شبانة باران



حسي لزج


از دلشوره و خيابان و غروب تلخ؛


اين لحظه كه نمي رود


پر است از نفس گرازان.






پر از وحشتم و خار


و قلبي خونچكان‌تر از اين افول گداخته


وقتي كه در تداومي بي منتها


از هر طناب آويزان در هوا


پرنده اي را بردار مي بينم.






با بغضي كه هرگز نمي تركد


در سردابي بي‌صدا


حسي مثل ابديت اندوه يك شمع


قطره قطره آبم مي كند.






آب مي شوم،


و در رودي از گل سرخ


محكومي را بدرقة دريا مي كنم


كه خود به چارپارية لرزان زير پايش لگد زد.






پر از نفرت و درد


و حس مقدس جنون


در دقيقة مشت بر چهره و شيشه و فرياد


مجذوب بزرگواري خيابان


تا انتهاي ناديدني خلوت شبانه اش مي دوم.






حسي عظيم


مثل دريدن آسمان


يا شكافتن دريا


يا كه زائيدن خورشيد


در آستانة فردا و دستها و چشمهاي خونين.


حسي مثل ديدن خدا


در لحظة ايمان به ناكجايي دور.






من را تلخ‌تر از تصوير دقيق درد


و مرهون ذكاوت شبانة باران ببين!


در لحظة بي دريغ عبور


ميان دل شوره هاي رفتن و گفتن...

21خرداد91

۴/۱۱/۱۳۹۱

در گوري از فضا

در گوري از فضا


بي خانمان تر از باد باش!
در فصول تواتر شك
و بگذر از كشتزارها و رودها و ستيغهاي بلند.
و دل بكن از خوابگاهت در پرنيان برگها
كه دام فريبكار مرگ است.
و بدان!
باد رونده مُرد ،
آن زمان كه آواز وزيدن خويش را فراموش كرد
و دفن شد
در اعماق رودي مرده
كه گوري بود گمشده در فضا
بي نفسي از ستاره و ماه.

21خرداد91

۴/۰۶/۱۳۹۱

در تماشاي تشنگي

در تماشاي تشنگي


كبوتر سوكوار


در جستجوي تصوير خود


بر پاشويه خشك حوض نوك زد.




كبوتر تشنه


فوارة پريشاني را در ظهر داغ جست


تا كه بشويد تن تب كرده را.




من آب بودم؛ جاري


در تماشاي تشنگي از پنجرة فاصله


و سوكوار كبوتري تشنه كه مي سوخت.



21 ارديبهشت91

۳/۱۴/۱۳۹۱

بيدار در آينه تكثير


بيدار در آينة تكثير
براي «مسعود» كه سخت دلتنگش هستم

«خيالت شرح بي حوصلگي هاي تابستاني است
در كوچه باغهاي كلافة ظهر».
نسيم
 برگونه ام داغ مي نوشت اين گونه...

«مطلق تنهايي ساكت پروانة عصري
خفته در ساية آهستة شاخه اي پر برگ».
دغدغه هاي هياهوي گريزان،
زمزمه مي كرد با دلم...

«رنگ بيرنگي آبي
جوشيده از چشمه هاي چشمي پراشك».
عطر تلخ فراغي ها،
شبانه مي گويد اين را هنوز!

«عصمت صبحي
بيدار در آينة تكثير...»
خورشيد مي خواند با جوجه هاي نورش
بر شاخة بلند.

16ارديبهشت91

۳/۰۳/۱۳۹۱

با اين دل تپنده تر از ماهي بر خاك


به ياد استاد عاليوندي، استاد رنگها و بيرنگي‌ها

استاد عاليوندي رفت. پركشيد و الان كجاست؟ نمي دانم. ولي مي دانم كه او تنها استاد رنگها نبود. استاد نور پردازي و لايه لايه نور و ظلمت را چيدن نبود. قبل از همه چيز استاد شرف و پايداري و محبت بود. چيزي كه ما همگي بايد از او بياموزيم.
استاد حرفها داشت. بي غل و غش و ساده و سرشار از محبت. بس كنم! نمي دانم چرا دلم نمي خواهد زياد درباره اش حرف بزنم. از او بايد آموخت. او هميشه در صف اول تظاهرات و گردهمايي هايي ما خواهد بود.
در زير شعر و نوشته اي درباره يكي از نمايشگاههايش در سال 2008 نوشتم مي آورم. با آرزوي اين كه روزي، نمايشگاهي از كارهايش را در ايران برگزار كنيم
كاظم مصطفوي

با اين دل تپنده‌تر از ماهي بر خاك
براي مردي كه نقشها را رنگ مي‌زند
و خود بي‌رنگ‌ترين است
براي استاد عاليوندي
در لايه لايه  اين پلكهاي پير
چه روزها كه نهفته است!
چه روزها ديده است
اين چشمهاي نجيب پر از بغض
وقتي كه بر كاغذ رنگي خيال
يا بوم بي‌رنگ غصه‌هايش
_ تاريك و موجز_
از جواني رنگ مي‌گريزد
و نقش مي‌زند دل تپنده‌تر از ماهي بر خاكش را.

فلسهايي لميده بر هم.
گم در هزار توي دلهره‌هاي ناپيداي درد.
هيبت آخرين نگاه صبوري
در مصب صعب عصب.

گاهي مثل سوار بختياري قبراق است و،
قلم در مي كشد
و انگشتهايش در سپيده‌ها مي رقصند.
و  گاه با درد دشنه‌اي در قلب
در دالانهاي خوف، مينياتوري مي‌آفريند؛
صاف‌تر از  سرودي در دورهاي آسمان.

اغلب،
سالهاست،
ديده ام او را با غمها و بغضها
و شاديهاي كودكانه‌ و سكوتهاي فرتوتش
پرده‌هاي زندگيش را رنگ مي‌زند
بي‌«آه»ي كبود و تلخ‌خنده اي شكسته
و بيشتر، در اشكهاي فروتنش شسته
قلم‌موي لرزانش را
و چه روزها كه انگشتانش را
در جستجوي سپيدي كاغذ
سياه كرده است.

در اين شناسنامه
جز نقش پرده‌هايش كه زندگي نام دارد
هيچ كس،
 هيچ چيز،
 نديده است.
8تير85
رازها و جذابيتهاي پنهان زندگي
(در حاشيه نمايشگاه نقاشي استاد
بهرام عاليوندي در پاريس)
او آن گونه ترسيم ميكند كه حس ميكند، و آن چنان  مرز واقعيت را در هم ميريزد كه در نگاه اول تماشاگر تابلوهايش فكر ميكند هيچ ترتيب و آدابي  ندارد… اما در هرتابلو رازي نهفته است. جذابيتي پنهان كه با نگاه دقيقتر به آن، بيننده را با خود ميكشاند، ميبرد. بعد بيننده يك دفعه متوجه ميشود كه در جلو تعدادي ديگر تماشاگر ايستاده و مبهوت تابلويي چند در چند متر، و اغلب كوچكتر، است. سياه با لايههايي از نور و يا رنگين، با فلسهايي تابان و خزنده.
به راستي كه در اين بوم سياه و سفيد، و يا رنگين، چه صبري نهفته است! چه پشتكاري و چه دقتي! وسواسهاي استاد آدم را متحير ميكند. وسواسهايي كه حاكي از جدي گرفتن خود كار توسط نقاش است. كارلوس فوئنتس (نويسنده برجسته مكزيكي) نوشته است: «اين خودنمايي صرف است كه ادعا كنيم چيزي ما را حيرتزده نميكند. شايد بالاتر از خودنمايي، كودني محض است» و بينندة تابلوهاي استاد عاليوندي اين خوشبختي را دارد كه هيچگاه دچار كودني نميشود. يعني چه در يك تابلو، و چه در سير تابلوهاي مختلف، همواره دچار حيرت ميشود. سؤال، پشت سؤال. چرا، پشت چرا، در لايههاي مختلف و مطبق فلسهايي ريز و درشت. عبور نور از لايههاي سياهي. در پشت هر تابلو نقاشي را مييابي ساكت و تلخ. جدي و عبوس. در عين حال نجيب و مظلوم. و چنان دريادلانه به تو نگاه ميكند كه انگار سالهاي سال است با تو همسفر است. و هست. حيرتآور است ولي به راستي اين پيرمرد پركار كه از هيچ ثانية عمرش به عبث در نميگذرد و دست از خلق برنميدارد، به واقع ميزبان تو در سفر به تابلوهايش است. گاهي كه خسته ميشوي كنارت قرار ميگيرد و با جملهاي راه را نشانت ميدهد. يعني از حيرت به حيرتي ديگر تو را ميكشاند. به سؤال جديد و كشف جديد. خاصيت تابلوهاي استاد همين است. تو را بينندة منفعل و بي احساس باقي نميگذارد. به كنش و واكنش وادارت ميكند. به سؤال جديد ميرسي. هميشه علاوه بر ديدن يك نظم دقيق، از خودت ميپرسي چرا اين «پا» از چارچوب تابلو بيرون زده؟، چرا آن «دست و پا» آن‌‌گونه قرار نگرفته كه در دنياي واقع، واقعاً هست. آن پرنده كيست؟ در چشمان كوچكش هراسي پيداست، و اكنون در آغوش زني آرميده است، راستي آن زن، با آن همه مهر، كه در صورت و لبهايش موج ميزند، كيست؟ مادري؟ محبوبي؟ و يا تمثيلي؟ تمثيلي از يك زن ازلي و ابدي. از زايايي و باروري اسطورهاي انسان كه در تابلوهاي ديگر تكرار شده است. يكبار با بوسه بر لب همان پرندة تابلوي قبلي، و بار ديگر، با گلي سرخ و پر پر در ميان انبوه خطوه سياه برسينهاش. آن كودك كه به صورتي غير متعارف در آغوش زني هست، آيا همان پرنده آشنا، كه در تابلوهاي ديگر هم ديدهاي نيست؟ پاسخ را وقتي مييابي كه تابلوها به انتها رسيده باشند. آنجاست كه   با حيرت بسيار كشف ميكني به راستي اين خود زندگي است كه دارد از بطن زواياي تاريك و روشن ميرويد.
نمايشگاه اخير استاد بهرام عاليوندي، در پاريس مثل هميشه با استقبال بازديدكنندگان و دوستداران هنر مواجه شد.
اين نمايشگاه به مدت سه هفته در يكي از معروفترين مناطق  پاريس د رمنطقهاي كه گالريهاي مشهور پاريس قرار دارد، همراه با آثار دو نقاش ديگر فرانسوي برگزار شد و مورد توجه صاحبنظران و شهروندان فرانسوي قرار گرفت.
اين گالري از يكسال پيش براي نمايش آثار بهرام عاليوندي رزرو شده و 15اثر از تابلوهاي استاد در سال2007 را به نمايش گذاشت. استاد در توضيح اين آثار آنها را در رابطه با مقوله آزادي و برابري زن و مرد قرار ميداد.
يكي از بازديدكنندگان ميگفت: «سبكي كه استاد عاليوندي ، كه از 45سال پيش دنبال ميكند، استفاده از خط و نقطه سياه و يا با رنگهاي مختلف براي ترسيم آثار خود است. اين سبك و نقاشيهاي بهرام عاليوندي، بهشتي تشكيل شده از خط و نقطه است كه پلي روحي و فرهنگي بين شرق و غرب است. هر تابلو تسلط استاد را به تكنيك نقاشي غرب و فرهنگ و هنر سرزمين خويش را به نمايش ميگذارد».