۱۱/۱۱/۱۳۹۱

اما... به پليس احترام بگذاريد!


اما...به پليس احترام بگذاريد!
از آخوندها نترسيد!
همه مي دانند اگر جاكشها زني را مي فروشند
آخوندها خدا را فروخته اند.
و در سپوزيدن يكديگر
تصوير خود از انسان را تعميم مي دهند.

از هيچ جاكشي متنفر نباشيد
تا مبادا جا براي تنفر از آخوندها تنگ شود.
بايد با پرتاب تف تنفر به صورتشان
نشان داد كه بعد از آنها مي توان
 حتي جاكشها را دوست داشت.

از تجاوز هيچ شكنجه گري نترسيد!
همه مي دانند خوكهاي تحريك شده بي لگام
درهم شكستة تعريف «خود» هستند
و گرفتن انتقام بر تخت تعزير را
برترين لذت خود مي دانند.

از هيچ جاسوسي نترسيد!
جاكش، زني،
و آخوند خدا را مي فروشد.
اما جاسوس انسان را.

از هيچ شاهي نترسيد
آنها در آغل دربارها
همخوابگي با مادرها شان را بارها تجربه كرده اند
و خشم سفليسي شان بر سر مردم به خشم آمدة خياباني
رعد و برقهاي «ابرمردان» بي «بر» است.

از هيچ ديكتاتور كودني نترسيد
آنان هرچند چنگ به ماه زده اند،
اما هميشه وقتي سنجاق جسارت كودكي بر بام
بادكنك قدرت را بتركاند
بهتر از هركس قيمت سوراخ موش را مي دانند.

اما ...به پليس احترام بگذاريد!
هرچند كه با باطوم و گاز اشك آور
به تظاهرات شما حمله مي كنند.
هرچند وقتي «دستور» برسد
گرازهاي وحشي را خجالت زده خشم خود مي كنند.
هرچند با تفتيش شما
احساس قدرت مي كنند.
هرچند هنگام تحقير شما،
در بازداشتگاه ها و زندانها،
ترس خود را در فريادهايشان پنهان مي كنند.
اما شما سعي كنيدحرف روزنامه ها را بپذيريد!
باور كنيد كه آنها
كودكان را از خيابان عبور مي دهند
و به پيرمردان كور كمك مي كنند
بله... اما شما
به پليس احترام بگذاريد!
و وقتي گيرشان آورديد همان كنيد
كه با آخوندها مي كنيد!

20دي91

۱۱/۰۳/۱۳۹۱

در انتهاي شعر


در انتهاي شعر
تنها، در انتهاي شعر ايستاده ام.
در خانه اي، با اتاقي رو به لحظه هاي اشك؛
در اين شب بي مهتاب و بي تاب.
رو به دريا مي گريم.

همزبان با ماهيهاي لال
 غرق در هياهوي سهمگين موجها
و سكوت نهنگها و صدفها
و آفتابي غايب .

دريا با پنجره هاي آبي اش
در آسمان مي ريزد
و آسمان
در ابرهايش غوطه مي زند.

در پگاه، فوج پرندة باران را بگو
من اينجا ايستاده ام!
اينجا كه شعري تنها است
و من برايش بغض كرده ام...
19دي91

۱۰/۲۴/۱۳۹۱

نصيب من از درخت

نصيب من از درخت
به ياد مادر گرگاني كه
با چشمهايش حرف مي زد
بوران با بادهاي كولي اش
در ضيافت بركه خوش مي خراميد
و من التهاب گامهاي سرد غروب را
در پرواز دور لك لكها تجربه مي كردم.

در بركة پر از خاطرات سرما
لك لكها پر مي ريزند
 و درختان فراموش شده
در وزوز بادهاي هرز به خواب مي روند.

آن لك لك بازمانده از پرواز
از جانب ناپيداي كدام آسمان آمده بود؟
كه غريبانه تر از غروب
به ژرفاي تاريك دريا پر كشيد.

حافظه هاي غايب غفلت،
تخيل وحشي قفس،
و ضماير مكتوم گناه،
در امتداد سرزمينهاي گمشدة بي درخت.

نصيب من از درخت چه بود؟
در فصلي كه تمام فصول
در برگهاي بوران زده خلاصه مي شد.
نصيب من از درخت چه بود؟

يادهاي جواني دور با تتمة آرزويي پيرانه:
من در تابستان انتظار، حس داغ باغ بودم
ترسان از غارت گلسرخ
در تنورة پياپي باد.

من در زل آزاردهندة آفتاب
با شعله اي از آرزو
سايه كوچكي مي خواستم براي شقايق
و چشمه اي خنك براي چكاوك تشنه.

درنگ هاي بي صداي شبانه در سرزمين سوخته
و كشف دوبارة رؤياهاي نابهنگام
در انتهاي غزلي ناتمام
با حس غريب تولد يك درخت.

طنين بال بال لك لكها
تپش آواز پرنده در قفسي از يخ
و پرسش برفي كه از شاخه عريان تكانده شد:
نصيب درخت از من چه بود؟...