۷/۱۷/۱۳۹۲

به اعتصاب غذا كنندگان غيرتمند از ليبرتي تا برلين و اتاوا و ملبورن....



به اعتصاب غذا كنندگان غيرتمند از ليبرتي تا برلين و اتاوا و ملبورن....

اعتصاب غذاي معترضان به قتل عام اشرفي ها و به گروگان گرفتن هفت تن از آنان وارد پنجمين هفته خود شده است. در ليبرتي، برلين، ژنو، لندن و... زن و مرد به پا خاسته اند تا از يك حق دفاع كنند. «ما خون شهيدان خود را فراموش نخواهيم كرد» و جهان هرقدر كه زشت و نابكار اما اين قدر هم بي حساب و كتاب نيست كه يك پاسدار قلدر به تمام معنا بي همه چيز بيايد جلو چشم همه اسيران دست بسته اشرف را تير خلاص بزند و چند نفر را هم به گروگان ببرد و آب از آب تكان نخورد. نخير! مالكي و اربابانش، از خامنه اي گرفته تا هر جانور سياه و سفيدي و با عمامه و بي عمامه ديگري هرقدر كه بتوانند توطئه كنند قادر نخواهند بود كه بر خون مجاهدين، اين مظلوم ترين مظلومان بشريت معاصر، خاك بپاشند. اين خاك در چشم خودشان خواهد رفت و ماههاي آينده، و نه آينده دور، خواهيم ديد كه چه كسي توفان درو خواهد كرد. دشمن و در رأس همه خامنه اي آرزوي تسليم شدن مجاهدين را با خود به گور خواهند برد. و ما شاهد خواهيم بود كه از  بذري كه بر خاك اشرف افشانده شدچهاشرفها زبانه خواهد كشيد. اين يك جبر فرخنده تاريخي است. خنده ابلهان طولي نخواهد كشيد. تسخرزنان بر ما زياد نخندند و ما را از تبر نترسانند. ما آن درختيم كه با هر ضربة تبر صد شاخه از ما خواهد روييد . پرگل و پر ثمر تر از گذشته ها. و رويان تر از هميشه اي كه به ياد داريم. خون زهره و مهدي و رحمان، خون حنيف و سعيد است و اصغر. خون احمد است و مهدي و رضا و خون يك صد و بيست هزار مجاهد به تيرك بسته و يا بردار و بيدار. است و مالكي، بسا، بسا حقيرتر از آن است كه دست آلوده به خونش را بشويد و از ياد مجاهدين و همة وجدانهاي آگاه ببرد. در اين «سالهاي وبايي» دشمن، كه نه سفيد دارد و نه سياه و نه با عمامه و نه با كراوات، براي ما بسيار «كري» خوانده است. و بزدلان و ترسويان حقير چه بسيار كهما را از روزهاي سياه تر و سخت تر ترسانده اند. ما هم البته دست روي دست نگذاشته ايم. ما هم براي دشمن كه اسيران را مجبور به تسليم مي خواند خوانده ايم:

عار نبود شیر را از سلسله

نیست ما را از قضای حق گله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود

 بر همه زنجیر سازان میر بود

اما به هرحال كار به اينجا كشيده است كه همه شاهدش هستيم. «خانوادة بزرگ مقاومت» اين بار با همه چيز خود به ميدان آمده است. اندكي به مادران سالخورده و مرداني كه جواني را پشت سر نهاده اند و اكنون در اعتصاب غذايي در گوشه و كنار جهان پرچم اعتراض و عزت را برافراشته اند نگاه كنيد. لختي به چهرة جوانان تازه از ايران آمده در جمع اعتصاب كنندگان خيره شويد. باور كنيد تك به تك اين چهره ها هزار درس فراموشي ناپذير از غيرت و شهامت و استواري به انسان مي دهند. و در مقابل مشتي سفله و به معناي واقعي تنه لش را بنگريد با عربده هاي «آي دزد، دزد»شان. به جاي نگاهي به مهر و دستي به نوازش ، و بي هيچ شرمي از مظلمة خون سياووشان، يا رنج و همت مادران سالخورده و بيماراني كه با مرارتهاي ناگفتة بسيار اعتصاب غذاي خود را ادامه مي دهند. الحقدر خوش غيرتي به خوك مي گويند آيت الله و با پاشيدن نمك بر زخمها هربار درون ماية زشت و اهريمني خود را برملا مي كنند. موجوداتي كه تازه  به ما درس آزادي و مبارزه هم مي دهند و سؤال پشت سؤال كه آيا اعتصاب غذا مجاز است؟ يا چرا با جان ساكنان ليبرتي بازي مي شود و از اين ياوه ها و خزعبلات بي ارزش. من وقتي اين لاطائلات را مي خوانم از جهتي خوشحال مي شوم. مي دانيد چرا؟ زيرا كه به همه دوستاني كه اين سفلگان را نمي شناسند آدرس مي دهم تا نوشته هاي اين دونان را بخوانند. بعد مي گويم آن سالها هم كه داخل ما بر خورده بودند به همين اندازه تنه لش و بي غيرت بودند و كاري جز سنگ اندازي جلو مجاهدان نداشتند. آن موقع ما مي خورديم و دم برنمي آورديم و حالا خودشان با زبان گويا مي گويند چقدر سفله و حقيراند. و كار ما را به راستي ساده كرده اند. ديگر نيازي نيست به گذشتة سفلگان حواله دهيم كه از دست آنها چه خون دلها خورديم و آنها با ما چه كردند. كافي است برويد، و با چند جهاد اكبر و سعي در بالا بردن قدرت تحمل خود، يكي از مقالات مطنطن و معنون حضرات را بخوانيد. كافي است به يكي از ادعاهاي ناصادقانة آقايان و خانمهاي محترم توجه كنيد. به شما قول مي دهم كه اگر بتوانيد يك مقاله از ايشان را به پايان برسانيد، مثل من، كه هرگز باورم نمي شد دست وزارت اطلاعات آخوندي را به اين عياني در اين توطئه ها ببينم، فريادتان بلند خواهد شد كه اين قدر همه چيز را به جيب«وزارت اطلاعات» نريزيد. حق سرويسهاي ديگر را هم پايمال نكنيد!

و در هرصورت و اگر دشمن هدفي جز نااميد كردن ما از به ثمر رسيدن رنجها و تحمل سختي‌هايمان، و از جمله اعتصاب كنندگان غيور غذا در كشورهاي مختلف، را ندارد، و اگر كه سفلگان رسالتي جز پراكندن تخم كينه و نفرت ندارند. من در برابر همة آنان، كه خانواده هاي شريف مقاومت هستند

سر تعظيم فرود مي آورم. و از زبان آنتيگونه مي گويم: «من خلق نشده ام تا شريك نفرت باشم بلكه تا سهيم عشق باشم».

ذيلا شعر «خانوداة ما» را كه در گذشته «براي زندگان اشرف » نوشته بودم را تقديم مي كنم. در آن زمان نوشته بودم كه به آنان بيش از شهيدان شان مي بالم. و اكنون مي گويم به اين خانوادة بزرگ كه جاي جاي جهان پرچم عزت و پايداري را برافراشته اند مي بالم.

 

 

 

خانوادة ما

براي زندگان اشرف

كه بيش از شهيدانش به آنان مي بالم

 

ما از ريشه هاي پنهانيم، آشنا با اره هاي تكرار

و از نسل ابرهاي پربار در شوره زارهاي تشنگي.

ما نورسته گياهيم، طفل بيابانها

آشنا با توفان و مهربان با باران.

قصه ما را چريكان خونين دهاني مي دانند

كه در شهرها گم بودند

و سينة مشبكشان

جلودار حادثه بود.

از آن  پلنگان جسارت بپرس

ما را در امتداد سپيده و آسمان

بر پيشاني كدام ستاره چگونه يافته اند؟

 

پدرانم مردند

در غم دربه دري

مادرانم رنج سياه روزي ايام را

با من و خواهر و چندين برادر

تقسيم كردند.

روزها رفتند،

ما مانديم.

برسر سفرة خشم

شب و روزي داشتيم.

پدرانم مردند در سنگر

پدرانم را

كشتند در سرما

يا كه در تبعيد دق كردند.

 

قصة نسل من و تو چنين بود كه رفت

 كودكاني، خواهراني

و يكي چند برادراني...

 

مادراني دارم

بيتوته كرده در خرابه هاي  ماه

غزلخوان بيشه هاي آوارگي

و سوكوار ستاره هاي تشنة بي نام.

مادراني كه در سياحتهاي زميني خود

حقيقت را

برجنازه هاي جوانان خود دزدانه ديدند

و با چشم باز گذشتند از نخلستان سوختة خاطرات

مادراني دارم

آه! مادراني دارم

صبورتر از نهرهاي زلال بي صدا

و شادتر از شمشادهاي گذرگاه عطوفت.

 

كودكاني دارم

رها در خيابانهاي بغض

و عاصي در  معابر خونين خشم.

كودكاني دارم ژنده

كتك خورده، مطرود

گاه رانده و گاه مانده

گاه بر خار

و گاه،

 بر دار.

كودكاني كه هر بغضشان

تيغي است برگلوي اين جهان زشت

و كودكاني كه شاديشان

تقسيم نان شب است

خريده با پول فروش كليه هاي كوچكشان.

 

خواهراني دارم!

مهربان تر از رنگين كمان

هنگام كه خيمه مي زند از اين سو

تا آنسوي پل خيس از پس رگبار. 

خواهراني

كه خواهران شمشيرند

و زيباتر از همه كوليان

به جاي سكه اي درشت

نقش سرخي از سرب گداخته بر پيشاني دارند.

 

برادراني دارم

شجاع تر از رعد

و كريم تر از ابر وقتي كه مي بارد

و نجيب تر از همه نيلوفران سحرگاهي

وقتي خونشان را از پاي دار به مرداب برده اند

برادراني كه پر مي كنند راهها و ميدانها را

از لاله هاي سرخ

در صبحگاه تيرباران.

 

من از نسل شادي شمشادها هستم

رسته در كنار سروها و همسايه با باغهاي عبور

شادي من از آن شما

از آن همة شما.

۷/۰۹/۱۳۹۲

با حسي عميق تر از عشق شما به «زندگي»

يادآوري:
در مرداد و شهريور87 اين شعر را خطاب به «خائنان» سرودم. بعدها در مجموعة «خطابة پيشاني و سنگ و فرياد» به چاپ رسيد. اما حالا روزها روشن‌تر شده‌اند. يعني كه انسانها بيشتر شناخته شده‌اند. يعني نام خائنان براي من، و همة ما، روشن‌تر شده‌اند. يعني ادعاي «زندگي دوستي» بريدگان مفهوم روشن‌تر خود را عريان كرده است. يعني الان ديگر ترديدي نيست كه آن 52تن در اشرف بيشتر زندگي را دوست داشتند يا بريدگان سفله؟ اكنون به اثبات رسيده : آن كس كه در بحبوحة نبرد به چانه زدن براي «جان» حقيرش مي‌پردازد و به سوراخ موش، ولو سوراخي به اندازه اروپا يا آمريكا، مي‌خزد هر ياوه كه بگويد از موضع خيانت است و بريدگي. و شنيده و ناشنيده مزخرف است و خزعبلات. و بيشتر از هرموقع ديگر روشن شده است كه اگر معناي زندگي پذيرش خفت و تسليم است پس با سرفرازي بر چوبه‌هاي دار بوسه مي‌زنيم و مرگ را در آغوش مي‌كشيم. اما اگر معناي زندگي در مبارزه و ايستادگي و پايداري است بيشترين عاشقان به زندگي همانان بودند كه با دست بسته تير خلاص خود را پذيرا شدند. و عاشق‌ترين عاشقان ما هستيم كه بي واهمه از لبخند ابلهان و خائنان فرياد مي زنيم: «فيا سيوف خذيني...»

با حسي عميق تر از عشق شما به «زندگي»
خطابه براي خائنان
اشاره ام مي دهند لبخند فروشان
به سايه سار سكوت
و خنكاي نگاه جلادان
در روز داغ العطش.
خوشا تشنگي ستيز و فواره بلند فرياد
خوشا مرگ
هنگام كه كرمها
آفتاب را تحقير كنند.

روز برمدار زهر
و تكرار ملخ
بر كشتزار و آشيانة بلدرچين وزيده شد.
مزرعه، هاشور نحوست خورد
و عهد شكوفه با درخت شكست.
در روزِ تلخِ سخت
عروسكهاي بيدزده در پستوي خوف
يادشان رفت كه دست دارند
و پا براي راه رفتن است.

در روز وارو
زور، روزها را مي جويد
و مشروعيت آفتاب
در برق سرنيزه خلاصه شد.
مردان در پستوي خوف
كودك مردة حقارت را زائيدند
و كنيزان در حسرت نصب مدال بردگي،
برسينه هاي عريانشان،
روزانه صدبار عربده كشيدند.

در عصر چركين تاولي
كابوس روز ، شبانه اي بلند بود
باد قاتل در چارراه قرق، بر دار وزيد
و سوكهاي بيصدا در پيالة اندوه تكثير شدند.

شب جذام
چرخة ممتد يأس،
و خواب، در خواب هم،
حرام بود به چشمانم.

در روز سوك
پاكترين جامه ها از آن قاتلان بود
و بسياري، ناگهان، از ياد بردند
آن كس كه قتل را
فريضه قرب مي داند
من نيستم، من نبوده ام.

در ظهر داغ دروغ
 نشستن با يك جلاد
عادي تر مي نمود از خوردن وعدة ناهاري،
با دوستي قديمي،
در رستوران ساكت خياباني پرت.

سور بي سرور،
و ازدحام هوي و هاي فريب بود
با ميزي آراسته به كاردهاي متعدد خوني.
ميزبان پاك جامة خوش خلق
به «انتخاب»م مي خواند
و من روشن تر از روز مي ديدم
كه  لبخند به يهودا
ساده تر است از فراموشي نام آن مصلوب تشنه
كه آخرين جرعه فروريخته در حلقش
كاسه اي سركه بود.

بر سفره اما؛
هيچ حرف تازه ديگري نبود.
كاسه و ديس و بشقاب
پر بود از  گوشتي نيم پز با بوي تند انسان
با چاشني كلمات مهوع.
در قال و قيل بي شمار
گم بود صداي من.
گم بود صداي گريه هاي من.

كسي كه دشنه اش را در زير ميز مي فشرد.
از من نخواست شليك كنم
بر شقيقة يك اسير دست بسته؛
يا كه بخوانم
در مدح مهربانيهاي يك تيز دندان.
تنها بايد فراموش مي كردم.
بايد، كسي را فراموش مي كردم،
كه فراموش نكرده بود.

من اما مي دانستم،
شلاق
دست هركس كه باشد
نام خدا را لكه دار مي كند.
و نخواستم با ذبح او
در پيش پاي بتي از تكرار
قهرمان يك جنگ بي هزينه شوم.

يا كه نتوانستم بميرم
با حس سنگين انتقام از كودكي كه،
به دنيا نيامده هنوز،
كليه هايش را حراج كرده اند.
اين جامه دريدة ملوث،
از آنٍ شاعران،
يعني از آنٍ من نبود.

تلخ در تلخ
با هرچه كه داشتم در دستهاي خسته ام
بر چارسوي شعر ايستادم
بي آن كه چيزي بخواهم
و گفتم:
«مي دانم، مي دانم، مي دانم
در اين جهان گول
جلاد، زيباترين مخلوق خدا نيست
و قرباني،
با هر نام كه بناميدش
ماندگارتر از قاتلان بوده است».
آنگاه گريستم بي پروا
و در نماز بي وقتم خواندم:
«شايد به خاطر همين
بايد خدا را دوست داشت».

و ديريست امروز
با حسي عميق تر از عشق شما به «زندگي»
آمده‌ام بيرون،
از اين جهان پر زرق و برق پولكي.

من چون زنجره‌اي بي‌صدا
از گوشة اتاق شما
بيرون زدم.
و تا انتهاي موسيقي يأس
مثل بوي آرامبخش ساقة ياس
شيرة اين جهان تلخ را مكيده ام.

و حالا از پس هزار فرود و هزار فراز
چيزي به جز قلبي پاره پاره، مثل شعرم،
 با آوازي پردرد
نمانده از براي من.
اما شما!
با آن جهان پر از هيچتان
چيزي به جز  مشتي كلام كور نداريد
و در بارش لعنت كودكان خود
سنگ خواهيد شد
شايد كمي سخت اما....
باورتان نيست آيا؟