۹/۰۹/۱۳۹۲

براي اين ترانة بيدار بايد زيست

براي اين ترانة بيدار بايد زيست
براي قهرمانان اعتصاب غذا
 از قزلحصار تا ليبرتي و كشورهاي مختلف جهان
با شال سپيد ابر
و چشماني پر از باران،
در آسماني كه خورشيدش پنهان است.
اين انبوه بغض،
ستارگان بي نام اند كه دانه دانه مي سوزند.

در سكوت بي مروت اربابان
و تدليس خائنان
و هزلي هزالان
اين حنجره هاي فرياد و نجابت است
كه با تيغ خاموشي بريده مي شود.

دريغي نيست از تبداري لبها
و جراحت جانها!
دريغي نيست از تن هاي پر درد.
دريغي نيست از اين همه درد ، اين همه صبر!

هرچه هست از داد خبري نيست
هرچه هست «داد» است و «ستد»
و حراج شرم در مكارةبازارهاي بي شرم
و اين چنين است،
كه خون شريف قناري
بر شاخه اي پر خار مي شكفد.

نيمه هاي شوم شب
هنگام كه از برق دشنه هاي توطئه
و كابوس پر كشيدن ستاره اي
خوابم حرام مي شود
در بستر اشك مي گويم ـ با خود ـ
هدرنيست، بيهوده نيست
هدر نيست اين همه خون خاموش
هدر نيست اين همه فرياد در نگاه هاي درد...
بگذار تا همگان بدانند
در روزهاي تلف و سالهاي عسرت
قنارياني بودند با حنجره هايي كوچك
كه با آوازي از غربت
بر كورة خورشيد دميدند
و با دلي از باران
خواندند براي آنان كه آوازشان
ممنوعه هاي اين جهان بود
و در حصر تنگ جلادان نمي گنجيدند.

براي اين ترانة بيدار بايد زيست.
براي اين آواز پايدار بايد جان داد.
براي اين باران بي دريغ بايد روانه شد.

براي شما،
براي تك تك شما،
اينجا و آنجا،
بايد رفت، بايد خواند،بايد مرد.
8آذر92


۹/۰۲/۱۳۹۲

سوي بالا و بالاتر شدن

سوي بالا و بالاتر شدن
كاظم مصطفوي
خواهر شهيدم ژيلا طلوع در وصيتنامة كوتاه خود دو بيت از شعري را نوشته است كه بيان حال خودش و نشان دهنده شخصيت فداكار و از خود گذشته اش است. او نوشته:
سوي بالا شد و بالاتر شد
راست به مهر فلك ، همسر شد
لحظه اي چند بر اين لوح كبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود.
اين شعر را دكتر خانلري در منظومة عقاب و زاغ سروده است. داستاني عبرت انگيز بر اين مبنا كه «گويند زاغ سيصد سال بزيد، و گاه عمرش ازين نيز بگذرد.... عقاب راسي سال عمر بيش نباشد».
داستان تكان دهنده عمري دراز و «از همه سو خواري» و سراسر «وحشت و نفرت و بيزاري» داستاني كه بالاخره عقاب به زاغ مي گويد:
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني
داستان همه كساني كه بر چند روزة دنيا چشم ندوخته اند. و قبل از هرچيز به مقاومت و شرافت خود فكر مي كنند. به آرمان خود مي انديشند و به پايداري و سخت كوشي و پرداخت لحظه به لحظة بها براي حفظ آرمان. عميق ترين و معروف ترين اين پايداري عاشوراي حسيني است و داستان امام حسين و كربلا. اينان دل به دريا افكنان هستند. نه از مرگ هراس دارند و نه به زندگي چسبيده اند. بي باك و پرشور نه از تيغ دشمن هراس دارند و نه از نيش گرگان در لباس ميش. تنها يك وظيفه براي خود مي شناسند و در مسير انجام آن وظيفه از هيچ كوشش و فداكاري دريغ نمي كنند. مجاهد والامقام ژيلا طلوع خود از اين نمونه انقلابيون بود. و علاوه بر آن كه داوطلبانه در لشكر فدايي اشرف نام نوشت، در آخرين صحنة حيات خود زيباترين زيبايي هاي يك مجاهد را رقم زد. او وقتي كه فرمانده خود، مجاهد قهرمان زهره قائمي، را در معرض تهديد ديد آغوش گشود تا از خود سپري براي حفاظت او بسازد و دريغ كه دشمن جرار قسي تر از آن است كه به تصور آيد.
اين درس بزرگ كساني است كه هيچ چيز سهمي براي خود نمي خواهند. بر اين لوح كبود نقطه اي هستند و «سپس هيچ نبود» و در برابر اين همه «هيچ بودن»، كه ما بي نام و نشاني مي خوانيمش، خيل رنگارنگ دشمن و مدعيان را بنگريد. دشمن با شليك بر شقيقة اسيران دست بسته خود را تعريف و معرفي كرده است. اذناب او را بنگريد كه اكنون چه الم شنگه اي راه انداخته اند براي «جان اعتصابيون ليبرتي و ساير كشورها». و اين مقاومت شگرف را كه تا امروز 82 روز است كه ادامه يافته و بزرگترين اعتصاب غذاي جهاني در تاريخ مبارزات مردمي براي آزادي است را عملي پوچ معرفي مي كنند و براي جان آنان كه در اين مسير به شهادت خواهند رسيد اشك تمساح مي ريزند. و شگفتا از وقاحت و دجاليت اذناب خميني! كه حتي پا را فراتر مي گذارند و خون شهيدان را به گردن «رجوي ها» مي اندازند و آنها را متهم به شكنجه علني اعضاي خود مي كنند. اين اراذل به راستي ذره اي از منطق «حسين»ي عاشورا خبر ندارند. و يا صرف ندارد به آن فكر كنند. زاغ هايي هستند كه به فكر زندگي سيصد سالة خود ، آن هم در غرب، هستند و به عقابان سپيد پروازهاي بلند ايراد مي گيرند. دو منطق بر اين دو عده حاكم است. منطق مقاومت و منطق تسليم و پذيرش ذلت. زاغ ها كورتر از همة كوران عالم اصلا «مالكي» و «پاسدار سليماني» و «خامنه اي» و هيچ آخوند ديگري را در اين صحنه نمي بينند. بسيار هم طبيعي است. از سفلگان جبهه عوض كرده و به اردوي دشمن پيوسته كه نمي شود انتظار انصاف و مروت داشت. آنها انبان كينه و غيظ حيواني هستند و بر مسعود مي تازند چرا كه فرماندهي مقاومت را دارد. و پرچم ايستادگي را حتي براي لحظه اي رها نكرده است. به اين دونان بايد گفت اگر شما براي جان اعتصابيون ليبرتي دل مي سوزانيد و اشك مي ريزيد برويد قبل از رجوي با پيشواي او، حسين بن علي، تعيين تكليف كنيد كه گفته است: «ان لا يستقيم ديني الّا به قتلي فياسوف خذيني» از ديدگاه شما اولين مجرم حسين بن علي است كه نه به زن و بچه خودش رحم كرد و نه به جواني فرزندانش و نه به نصايح «اكابر» قوم. پرچمي افراشت و تا آخرين قطرة خون بهاي اعتقاداتش را داد. و به راستي «رجوي ها» چه گناهي مرتكب شده اند جز آن كه در زمانة تسليم، در روزگار خفت و خواري و روزهاي تصميم و استواري، ايستاده اند و همة ما را به ايستادگي مي خوانند. پس درود و هزار درود بر اعتصابيون ليبرتي و ساير كشورها. آنان كه با تني رنجور و چهره اي سر شار از اميد به پيروزي، عزم كرده اند تا درس بزرگ پايداري را يكبار ديگر به دشمن بياموزند. و  ننگ و نفرت بر آنان كه از سر فرود آوردن خود در برابر جلاد شرم نمي كنند و لعنت خدا و خلق بر آنان كه با زانو زدن در برابر دجالان پرشورترين حماسة تاريخ مقاومت را اين گونه لوث مي كنند.


2آذر92

۸/۱۸/۱۳۹۲

نسيم سرد در سردترين ساعت سال

نسيم سرد در سردترين ساعت سال
براي سه، سيصد،سه هزار،
سي هزار زنداني قتل عام شده1367
يك، دو، سه،
سه، سي، سيصد، سه هزار
سه هزار، سي هزار، سي هزار...
سي هزار چشم بند و دستبند ، سي هزار صف.

سي هزار طناب دار،
سي هزار نگاه ملتهب زنداني،
سي هزار سال انتظار،
در سردابهاي سكوت.

سي هزار داردر شب ترس
سي هزار مشعل در دالان بي شعله
سي هزار ستاره در شب بي ستاره
سي هزار فرياد در كهكشان فراموشي‌ها.

كشيدن چهارپايه اززير حلقة طناب
پروازجوجة نور از شاخة ترد
بيچشماندازيازرسيدنبه آسمان لبخند
بي فرصتي براي درنگ.

بوسه هاي داغ وداع
بوسه بر دستهاي بسته
بوسه بر شقيقه هاي پريشان
بوسه بر پيشاني‌هاي پوكيده...

جانكاه‌تر از عطش در اين وادي آه
افسوس‌هاي من است
از غربت شما و دردهاي ناگفته
تو اما پرسش هميشة دست و چشم مني!

جهان بدون تو چگونه خواهد گذشت؟
نسيم سرد در سردترين ساعت سال؛
وسوز جانسوز درد، در ني  شكستة استخوان.
 خار بغض در گلوي تشنة كبوتر در قفس.

بعد تو! بدون تو!
بدون آن چشمها كه زيبايي را مي آفريد
و به ابديت شادي در لحظة «نه» باور داشت...
جهان چگونه خواهد گذشت؟

با هرقطرة خون گلويت
روزها را آلوده‌اند.
بي چشمهاي تو جهان كور است،
و بارانوبا بر سر و روي يادها مي بارد.
                                               
ساكنان ساكت اين سكوت!
بيدلي شما،
ضيافت دشنة عريان بود
نشسته در استخوان بي پناهي دختران بي برادر.

شوكت شما
آبروي سپيده بود
در صبح آرزوي انسان
و حرمت رهايي كبوتر در آبي‌ها دور.

پاي بدرقه پر آبله است
و سنگلاخ پيش رو
 پر از مجسمه‌هاي سكوت
سنگها براي سنگها آوازهاي سنگي مي خوانند.

گلدستةستايشي براي بيداري نيلوفر
شرارة شوقي براي همة آتش‌هاي نهفتة لاله
رسوخ نوري در ظلمات قلب قفل صخره‌ها
فوران صدا از چاه‌هاي متروك قديمي.

سي هزار شعر جاري رودو ترانة جنگل وكوه
سي هزار سرود رفتن به نهانخانة چريكان
سي هزار تفنگ
سي هزار هزار رگبار...

سنگها در سحر بيداري خواهند گريست
براي بغض شمعيدر ظلمت
كه تمامت جهاني سياه را شكست
و من برايتان از سالهاي بي قراري مي‌خوانم

27مهر92