۱۰/۰۴/۱۳۹۳

روح شيطاني (قصه)

روح شيطاني
(قصه)

سفارش هميشگي پدرم به من اين بود كه عصرها ، وقتي كه از مدرسه بازمي گردم، اول بروم كفش و كيفم را در شكاف مخصوصي كه برايم درست كرده بود بگذارم. بعد لباس مدرسه را بيرون بياورم و شلوار و پيراهن راحتي بپوشم. پدرم گفته بود بعد از همة اين كارها، اگر خواستم، مي توانم براي بازي بروم.
اين بالاتر از سفارش، يك نوع آموزش، و حتي اگر بخواهم دقيق بگويم يك دستور بود. اما من هيچ وقت اين سلسله از دستورات را رعايت نكردم. اگر خودم تنها بودم هيچ وقت آنها را انجام نمي دادم و اگر مادرم را ناظر مي ديدم، چون در آن وقت هنوز پدرم از كار برنگشته بود، يواشكي كار را طوري انجام مي دادم كه ايراد نگيرد.
تنها كسي كه به خوبي مي دانست دستورات را اجرا نمي كنم برادرم بود. اما از آنجا كه مي ترسيد حرفي بزند من هم حسابي رويش نمي كردم. يك روز از من علت اجرا نكردن دستور پدر را پرسيد. نمي دانستم چه جوابي بدهم. او  بغض كرد و ادامه داد: مگر او را دوست ندارم؟  هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه پدرم را چقدر دوست دارم. نمي دانستم جواب برادرم را چه بدهم. گفتم آخر كس ديگري را ندارم كه دوستش داشته باشم. برادرم گفت اگر پدر را دوست مي داشتم حتما حرفش را گوش مي كردم.
اما واقعيت اين بود كه من كس ديگري را يافته بودم كه بيشتر از پدر دوستش مي داشتم؛ و حرفهاي او را مي پذيرفتم. آن فرد همان كسي بود كه معلمم به مادرم معرفي كرد. يك روز مادرم، كلافه از نافرماني هاي من، به مدرسه آمد تا درباره وضع من با معلم مان صحبت كند. مادرم براي معلم تعريف كرد كه من و برادرم، با اين كه در يك خانواده هستيم، خلق و خوي كاملا متفاوتي داريم. من در خانه به حرف هيچ كس گوش نمي دهم و حتي برعكس هرچه كه به من بگويند عمل مي كنم. اين وضعيت براي معلمم كه همسن پدرم بود ناشناخته نبود. زيرا در مدرسه هم من همانطور بودم كه در خانه يا هرجاي ديگر. معلم به آرامي و با مهرباني سري تكان داد و گفت من بچه خوبي هستم. اما دوستي  با شيطان من را تبديل به موجود سركش و نافرمان كرده است. مادرم مقداري ترسيده بود. اما معلم توضيح داد در واقع يك روح شيطاني در من عمل مي كند. مادرم دوست نداشت بيشتر از اين از معلم بشنود. دست من را گرفت و به خانه آورد. در بين راه هم بدون اين كه چيزي بگويم مرا به مغازه اي برد كه توپ فوتبال مي فروخت و من بارها تقاضاي خريد يكي از آنها را براي خودم كرده بودم. آن روز مادرم با محبت من را بوسيد و بعد از سالها، كه ديگر با رختخواب رفتنم كاري نداشت، لباس خواب به تنم كرد و به رختخواب برد.
از آن به بعد من، با وجود اين كه نه شيطان، و نه روح، را مي شناختم، حضور روح يك شيطان را در خودم احساس مي كردم. او قوي تر از پدرم بود. و او بود كه به من دستور مي داد تا كفشهايم را لنگه به لنگه بيرون آورم، كتم را در حالي كه يك آستينش در خودش پيچ مي خورد به گوشه اي بيندازم و شلوارم را عوض نكرده به كوچه بروم و با همبازي مثل خودم بازي كنم.
يك روز صبح كه خواستم به مدرسه بروم لنگة راست كفشم را پيدا نكردم. سعي كردم بدون اين كه مادرم متوجه شود آن را پيدا كنم. اما نشد. مادرم بالاخره كلافه شد و فرياد زد كه چرا راه نمي افتم؟ ناچار شدم به او بگويم نمي دانم چه كسي كفشم را برداشته است. بعد از نيمساعتي كه مادرم هم از پيدا كردن كفش نااميد شد به شدت عصباني شد. به خصوص اين كه برادرم هم منتظر من بود و نمي توانست به تنهايي به مدرسه برود. تا آن زمان مادرم هيچ وقت من را كتك نزده بود اما اين بار قبل از اين كه كفشهاي ديگرم را به من بدهد به شدت كوبيد توي سرم. هرچند توي سري مادر سنگين و دردناك بود اما ته دل خوشحال بودم كه پدرم زودتر به سر كار رفته و كتك را از مادر خورده ام. اما خوشحالي اصلي ام اين بود كه احساس مي كردم روح شيطاني از من به خاطر كارهايم راضي است. به همين دليل كتك مادر هم تأثير زيادي روي من نداشت.
آن روز به مدرسه رفتم و وقتي برگشتم مادرم با نگاهي مشكوك به من گفت لنگة كفشم را در پشت كمد توي راهرو پيدا كرده است. بيشتر از اين كه خوشحال شوم به روح شيطاني خودم فكر مي كردم.
شب همه اش بيدار بودم و احساس هاي مختلفي داشتم. نمي دانم چند ساعت گذشت كه ديدم برادرم در حالي كه از ترس گريه مي كرد صدايم مي زند. گويا با فريادي كه زده بودم برادرم از خواب بيدار شده بود. برادرم گفت در خواب با يك نفر دعوا مي كردم و او به قدري ترسيده كه مي خواسته سراغ مادرمان برود.
بعد از من پرسيد چرا فرياد مي زدم؟
گفتم: روح شيطاني آمده بود سراغم.
قضيه براي برادرم هم جالب شده بود. آمد كنار دستم نشست و پرسيد خودم شيطان را ديده ام؟
گفتم بله.
گفت: آيا شاخ هم داشت؟
گفتم يادم نيست ولي از من مي خواست... بعد حرفم را خوردم و ادامه ندادم.
برادرم كه قضيه برايش جالب شده بود با تعجب پرسيد روح شيطاني از من چه مي خواسته است؟
گفتم «هيچ» و از او خواستم تا از اين بابت با مادرمان حرفي نزند. او هم قول داد ولي با معصوميت هميشگي اش باز هم پرسيد چرا دستور پدر را اجرا نمي كنم؟ دلم نمي خواست جوابش را بدهم. رختخواب را نشانش دادم و به او گفتم برود بخوابد. او هم مثل هميشه سرش را پائين انداخت و رفت توي رختخواب و گرفت خوابيد.
آن شب نتوانستم بخوابم. بلند شدم و آهسته رفتم كنار پنجره و به باغچة خانه مان كه پشت ساختمان بود خيره شدم. هوا تاريك بود و شاخ و برگ درختها تكان نمي خوردند. دلم مي خواست يواشكي بروم داخل باغ. نمي دانم از كجا مي دانستم كه روح شيطاني الان در زير يك درخت، در وسط باغچه، منتظر من است. يادم آمد كه او از من چه مي خواست. چند دقيقه اي ترديد كردم. بعد به برادرم كه كاملا خواب بود نگاه كردم. در را باز كردم و بي سر و صدا به حياط رفتم.
اولين باري بود كه اين كار را مي كردم. هوا سرد نبود ولي مي لرزيدم. صداي عو عو سگي از دور به گوش مي رسيد. درختي كه روح شيطاني در زيرش نشسته بود و منتظر من بود درست در وسط باغچه قرار داشت. تا به آن برسم راه زيادي نبود. پا برهنه بودم. سردم بود. ولي تصميم داشتم حتما با روح شيطاني ملاقات كنم و حرفم را به او بزنم. از توي چمن ها به سمت حوض وسط باغچه رفتم. نيازي به نور نداشتم و مي دانستم كجا بايد بروم. همان جايي بود كه انتظار داشتم. روي نيمكت چوبي كنار حوض، زير درخت سيبي، كه هميشه سيبهايش را كرمهاي كوچك و ريزي مي خوردند و از بين مي بردند، منتظرم بود. مادرم هميشه به پدرم مي گفت آن را ارّه كند تا از شر حشره هاي آن راحت شويم. ولي پدرم گوش نمي داد و مي گفت اگر سر موقع آن را سمپاشي كنيم سيبهاي خوش بويي مي دهد. بايد حوض را دور مي زدم تا به درخت برسم. صداي افتادن سيبي در حوض حواسم را پرت كرد. درست كه دقت كردم سيب ديگري هم افتاد. در زير نور اندك ماه دايره هايي را روي آب حوض ديدم كه به زودي محو شدند. روح شيطاني روي نيمكت نشسته بود و لبخند به لب من را تماشا مي كرد. بدون هيچ مقدمه اي پرسيد نمي ترسم؟ و من هم بدون هيچ درنگي گفتم نه. به او كه خيره شدم همان بود كه در خواب به سراغم آمده بود. ياد برادرم افتادم كه در مورد داشتن شاخ سؤال كرده بود. روح شيطاني شاخي نداشت.
پرسيدم شما شاخ نداريد؟
خنديد. دستي به سرش كشيد،كف دستش را نشان داد و گفت: بستگي دارد.
گفتم: يعني بعضي وقتها شاخ داريد؟
گفت: بعضي وقتها دم هم دارم.
خنده ام گرفت. كنار دستش نشستم و گفتم: شما از من چه مي خواهيد؟ يادم رفته بود كه بگويم به خاطر او براي اولين بار از مادرم كتك خورده ام. ولي او يادش بود. گفت: ولي بهتراز كتك از پدر بود. چيزي نگفتم.
روح شيطاني گفت: من آمده ام به تو بگويم كه هر روز كه از مدرسه برمي گردي بندهاي لنگه كفش ات را به هم گره بزن تا گم نشوند.
گفتم: ولي من دوست ندارم اين كار را بكنم.
گفت: ولو به قيمت كتك خوردن؟
گفتم: بله.
گفت: ولي از وقتي تو از دست مادرت كتك خوردي من ديگر دلم نمي خواهد به تو بگويم خلاف دستور پدر كاري بكني.
مقداري از او فاصله گرفتم. گفتم: يكبار ديگر اين را از من خواسته بوديد.من هم به خاطر همين آمده ام اينجا كه به شما بگويم دست از سر من برداريد.
با حرارت بيشتري ادامه دادم: من دوست ندارم كفشهايم در جا كفشي بگذارم.
و با داد و بيداد فرياد زدم: شما هم حق نداريد به من بگوييد چه بكنم.
انتظار داشتم عصباني شود. ولي نشد. خونسرد و آرام داشت به من نگاه مي كرد. صداي افتادن سيبي در حوض حواسم را پرت كرد. بدون آن كه به حوض نگاه كنم دايره هايي را شمردم كه در حوض بعد از چند ثانيه محو مي شدند.
گفت: من قبلا به تو مي گفتم هرچه را پدرت گفته است اجرا نكني.
گفتم: ولي الان برعكس آن مي گويي.
گفت: از وقتي كتك خوردي دلم برايت سوخت.
بلند شدم و رو به رويش ايستادم. عصباني بودم. گفتم: حرف شما تكراري است. براي همين هم آمدم به تو بگويم ديگر دوست من نيستي. برگشتم و رفتم آن طرف حوض به آب خيره شدم. زير چشمي به نيمكت نگاه كردم. روح شيطاني رفته بود. آهسته برگشتم و در را پشت سرم بستم.
فردا صبح قبل از اين كه برادرم از خواب بيدار شود لنگة راست كفشم را برداشتم و رفتم توي باغچه و آن را انداختم توي حوض آب و برگشتم.
موقع رفتن به مدرسه مادرم هرچه پشت كمد توي راهرو را گشت لنگة كفشم را پيدا نكرد. كفش ديگرم را به من داد ولي ديگر توي سرم نزد.


24آذر93

۹/۲۰/۱۳۹۳

به مناسبت انتشار كتاب «پايان يك توطئه» نوشته سميه محمدي



به مناسبت انتشار كتاب «پايان يك توطئه»
 نوشتة سميه محمدي
توضيح:
نامة دوست عزيزم جمشيد پيمان، به خواهر ناديده ام سميه محمدي، به مناسبت انتشار كتابش، به يادم آورد كه در بهمن 86 نيز من يك نامه به سميه نوشته بودم. آن روزها او و ديگر مجاهدان در اشرف بودند. رژيم هم دندان تيز كرده بود تا از ديواري بلندتر از قدش بالا رود و«تشكيلات مجاهدين» را از هم بپاشاند. از انواع فشار و دغل و فريب هم استفاده مي كرد. از جمله با آوردن برخي از خانواده هاي مجاهدين به دم در اشرف و به راه انداختن يك كارزار كثيف تبليغاتي عربده مي كشيد همانجا همه مجاهدين را به دار خواهد كشيد و بر جگرهايشان دندان خواهند زد. يكي از همين «خانواده هاي الدنگ» فردي بود به نام مصطفي محمدي كه از كانادا آمده بود. بلندگو به دست عربده مي كشيد كه مي خواهد خاك اشرف را به توبره بكشد و چه و چه كه از دهان خودش و اربابانش بزرگتر بود. در اين ميان سميه، دختر مصطفي محمدي، بيشترين فشار را تحمل مي كرد. و الحق كه ايستاد، ايستادني. و تسليم نشد و پايداري كرد تحسين برانگيز. حالا بعد از سالها كتابش منتشر شده است. دوستم جمشيد عزيز براي او نامه پر مهري نوشته و من را ياد نامه گذشته ام انداخته است كه انتشار بيروني نداشت.
به خواندنش مي ارزد. به تاريخ نوشتن نامه توجه كنيد.
حميد

خواهرم سميه عزيز
سلام مرا از راه دور بپذير
مدتي است كه تصميم داشتم اين نامه را برايت بنويسم. هي عقب مي افتاد و من دنبال فرصت و وقتي مناسب بودم كه مي داني معمولاً يافت نمي شود.امروز دل به دريا زدم و گفتم بنويسم برايت.
اول از همه بگويم، مثل بسياري ديگران، تا چندي پيش كه قضيه «رزم» تو با وزارت اطلاعات آخوندي، از كانال پدر و برادرت، گر گرفت مطلقا نه تو را مي شناختم و نه اطلاعي از چند و چون زندگي ات داشتم. از اين نظر «يك تشكر» بدهكار وزارت اطلاعات هستم كه تو را به من، و ما، شناساند.
اما بروم سر اصل مطلب. من براي اولين بار چهره تو را در مراسمي ديدم كه در مورد خودت با زنان عراقي صحبت مي كردي. در يك كلمه بسيار انگيزاننده بود. يك جمله ات در اين «رزم» من را به تكان داد. گفتي يك زن هستي كه خودت انتخاب كرده اي. من درباره اين «انتخاب» تو خيلي فكر كردم. كهكشاني از گل سرخ كه از حدود چهل سال قبل در آسمان ميهن ما  مثل رودي جاري است در نظرم مجسم شد. در اين كهكشان زنان جديدي كه «مرادف مفهمومش در هيچ كجاي فرهنگ» ديگران يافت نمي شود مي درخشند. از فاطمه اميني ها گرفته تا ميليشياهاي كوچك و گمنامي كه مظلومانه به شهادت رسيدند و تا خواهران مجاهدي كه هم اكنون در اشرف از شرف يك خلق دفاع مي كنند. تو يك گل سرخ از اين خرمن كهكشاني هستي. ادامه يك نسل. و يا شايد ادامه يك تاريخ. آيا اين يك توصيف شاعرانه است؟ يا دست روي يك واقعيت مي گذارم؟ من فكر مي كنم تو يكي از خوشبخت ترين دختراني هستي كه من در زندگي ديده ام. زيرا خداوند به تو اين لطف را داشته تا جلودار يك رزم باشي كه در آن سويش مثلا پدر و مادرت قرار دارند. البته تلخ و هولناك است اما اگر اندكي به سرنوشت يك خلق فكر كنيم بسيار شيرين و حماسي است. و به خاطر همين شكوه است كه طاهره نقدي، خواهر شهيدمان، توسط برادر پاسدارش شكنجه مي شود، پسران آيت الله گيلاني، توسط پدر جلاد و خونريزشان، به مرگ محكوم مي شوند و فرزنداني كه فريفته جاه و مقام شده اند، مانند همين آخوند كروبي عوام فريب و مرتجع، پدر پير و شريف خود را كه با صراحت عليه خميني موضع گرفته و برادر مسعود را فرزند واقعي خود خوانده بود با تهمت ديوانگي محصور مي كنند و به قدري به آن پير مرد شريف فشار مي آورند كه از بين مي رود. بگذار يك نمونه بسيار ارزنده را بيشتر توضيح دهم. خواهر شهيدمان طاهره نقدي كه از آن نام بردم برادري داشت كه از سران سپاه پاسداران بود. او از همان آغاز با وحشيگري يك پاسدار درنده طاهره را كتك مي زد. او را آويزان مي كرد و با كمربند به جانش مي افتاد تا دست از هواداري مجاهدين بردارد. كار به جايي رسيده بود كه طاهره شهيد ديسك كمر گرفته بود و به شدت رنج مي برد. اما اي دريغ كه حسرت يك بازگشت از «انتخاب»ش را به دل برادر ستمگر خود بگذارد. نه تنها آن شكنجه هاي جانفرسا را تحمل كرد كه بعد هم كه در فاز نظامي دستگير شد يكي از بهترين مقاومتها را كرد و توسط همان برادر جنايتكار به شهادت رسيد. سميه باور كن هروقت كه من به چهره مصمم تو نگاه مي كنم كه در رزمت با پليدان استوار ايستاده و از «انتخاب»ت دفاع مي كني ياد طاهره مي افتم و بعد ستاره هايي كه مثل طاهره هستند و هم اكنون در اشرف در كنار تو جاي دارند. اخيرا كتاب بهاي انسان بودن را كه خواهرم اعظم حيدري نوشته خواندم و هرچند كه قبلا هم از خودش شنيده بودم ولي باور كن هزار بار بر او درود فرستادم كه چگونه در برابر برادر و پسر عموهاي بازجو و شكنجه گر خود مقاومت كرده است. و آه كه اگر بخواهم مثال بزنم نامه بسيار طولاني خواهد شد كه اجازه بده بگذريم...
اما مهم اين است كه تو حتما بهتر از من مي داني كه «ما» همه مان بهانه هايي هستيم كه يك رزم بزرگتر را نمايندگي مي كنيم. صف آرايي واقعي بين دو ارزش است. ارزشي كه تو دست رويش گذاشتي. «تو انتخاب مي كني« يا اجازه مي دهي برايت انتخاب كنند. يعني در واقع به تو تحميل كنند؟ شهيد بزرگوار ولي الله فيض مهدوي را كه حتما به خاطر مي آوري. برادر جوان من جمله اي گفته است كه بسياري از اكابر ريش سفيد بايد سالها بدوند تا اندكي از معنايش را دريابند. فيض گفته بود «ما خود آغاز مي كنيم، تداوم مي بخشيم و پايان مي دهيم» اين بيان ديگري از انتخابي است كه تو اشاره كرده اي. پس در قدم اول بايد شكرش را به جا آوري كه چقدر مورد لطف خدا قرار گرفته اي كه چنين سعادتي نصيب تو كرده كه در صحنه يك نبرد، قدرت انتخاب زن مجاهد خلق را به همه نشان دهي. نه تنها به وزارت ملعون اطلاعات آخوندي كه به همه كساني كه مدعي آزادي هستند. پس بگذار سؤال كنم كساني كه اين حق انتخاب تو را به رسميت نمي شناسند چه كساني هستند؟ و اندكي عميق تر شويم. كساني كه به طور خاص مدعي مبارزه زنان هستند وقتي در برابر اين استواري زن مجاهد خلق انتخاب كرده سكوت مي كنند ديگر به چه حقي دم از آزادي و رهايي مي زنند؟ راستي وقتي آزادي زنان مجاهد خلق ناديده گرفته مي شود ديگر آزادي چه مفهومي دارد؟ اصلا گيرم كه وزارت اطلاعاتي در كار نباشد و پدر تو از روي «مهر پدري» بخواهد تو را به زندگي عادي برگرداند. راستي اين همه سازمان مدعي حقوق زنان كجا هستند تا از حق انتخاب يك زن مجاهد دفاع كنند؟ پس اگر از حق انتخاب «مبارزه» دفاع نمي كنند معنايش اين است كه آزادي برايشان معناي ديگري دارد. ولي واقعيت اين است كه نسل زناني متولد شده اند كه آزادي را در انتخاب مبارزه يافته اند. آن هم مبارزه با هارترين ارتجاع مذهبي و درنده ترين دشمنان بشريت.
خواهرم سميه عزيز
باور كن من در جريان موضعگيريهاي تو صدبار به خواهر مژگان كه معلم و آموزگار تو بوده است درود فرستاده ام و شك ندارم كه او گل سر سبد همان خرمني است كه اشاره كردم.
نمي دانم چقدر به نقش تاريخي تك به تك خواهران مجاهد خلق، بخصوص آنان كه در اشرف هستند، عنايت داري. من مي توانم احساس خودم را برايت بنويسم. وقتي هريك از شما را مي بينم، احساس مي كنم تمام دختران هم ميهنم كه دزيده شده و در بازارها به حراج رفته اند، و من بارها برايشان پنهاني گريسته ام، صاحب و مدافع و پناهي دارند. شما با «انتخاب خود» به همه جهانيان اعلام مي كنيد زن مجاهد خلق، نيمه تاريك در حال طلوع انساني است كه به صورت تاريخي نفي شده، تحقير شده، و در يك كلام «حق انتخاب مبارزه براي رهايي» از او گرفته شده است.
بار ديگر از تو مي خواهم خدا را به خاطر سعادتي كه نصيبت كرده است شكر كني. و اگر به مسجد فاطمه زهرا رفتي حتماً نماز شكر بخواني و البته براي ما هم دعا كني
برادرت حميد اسديان
18بهمن86

۹/۰۶/۱۳۹۳

در سوك مادر صادق




در سوك مادر صادق

آه كه زمانه چه فراز و فرودهايي دارد!
من و صحبت در جمع؟ آن هم دربارة مادر بزرگوارم مادر صادق؟ تلخ است يا شيرين؟ نمي دانم. اما خوب مي فهمم كه عبرت آموز است.
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

بيش از چهل سال پيش كه با مجاهدين آشنا شدم از ايدئولوژي و مرام و آرمان آنها چيزي نمي دانستم. اما از همان ابتدا ميخ هايي بر من و اين سازمان كوبيده شد كه مهرش با جان به در شود. از مجاهدين چيزي نمي دانستم ولي شنيدم كه اولين شهيد اين سازمان تا آخرين گلوله اش جنگيد و با نارنجكي در مشت به ميان مزدوران شتافت و حرف اول و آخر مجاهدين را با آنها گفت. از مجاهدين چيزي نمي دانستم ولي شنيدم كه مادري به فرزندان خود پيام داد تا آخرين گلوله شان بجنگند والآ كه شيرش را حلالشان نخواهد كرد و شنيدم كه مادري در دادگاه فرزند خود، حلواي شهادت جوانش را آورد و بين همگان پخش كرد تا ديگران بدانند اين راه كه آغاز شده است چگونه ادامه خواهد يافت. آن زمان البته احمدها و ناصرها كم بودند. مادران اين قهرمانان راهگشا نيز اندك و انگشت شمار. اما اكنون با گذشت بيش از پنجاه سال از تولد اين خلق جديد كه تمام مفاهيم انقلابي و ايدئولوژيكي را در ذهن و دل ما دگرگون كرد اين مائيم و صف اندر صف برادران و خواهراني كه جاي شهيدان را پركرده اند و هريك سقف هايي نو از فدا و ايثار زده اند. در اين كوره كه يك دم از بازدم نايستاده است همه مفاهيم و ارزشها و واژه ها ذوب شده اند و معناهاي ديگري يافته اند. كه از جملة اين ها واژه و مفهوم «مادر» است.
پيش از اين مادر را در مفهوم بيولوژيك آن و حداكثر با روابطي عاطفي مي شناختيم. بعدها، همراه با گسترش مفهوم انقلاب،اين مفهوم نيز تكامل يافت. و براي اولين بار در رمان معروف ماكسيم گوركي مادري را شناختيم كه راه فرزندش را ادامه داد و در واپسين دم خود جمله اي تاريخي گفت: حقيقت را نمي توان به درياي خون خاموش كرد» اما واقعيت اين است كه انقلاب ادامه يافت. يعني باز هم مفاهيم و واژه ها ذوب شدند عيارشان ناب تر شد و معناي جديدي يافتند. به قول برادر بزرگمان رضا رضايي

سخن از ماندن و ماندنها نيست
سخن از رفتن هم نيست.‌
سخن اين است كه خاكستر تو،‌
تخم رزم‌آور ديگر باشد،
سخن از سوختن است.

و حالا براي ديدن اين واقعيت تجربه شده كه خاكستر ما تخم رزم آور هزاران رزمنده ديگر شده است به مادران مجاهد نگاه كنيم. به سير  تحول آنها در سازمان خودمان نگاه كنيم تا بيشتر و عميق تر بفهميم كه امثال مادر رضايي ها و مادر صادق ها چه كرده و حاوي چه ارزشهايي هستند.

قصة نسل من و تو چنين بود كه رفت
 كودكاني، خواهراني
و يكي چند برادراني...

مادراني دارم
بيتوته كرده در خرابه هاي  ماه
غزلخوان بيشه هاي آوارگي
و سوكوار ستاره هاي تشنة بي نام.
مادراني كه در سياحتهاي زميني خود
حقيقت را
برجنازه هاي جوانان خود دزدانه ديدند
و با چشم باز گذشتند از نخلستان سوختة خاطرات
مادراني دارم
آه! مادراني دارم
صبورتر از نهرهاي زلال بي صدا
و شادتر از شمشادهاي گذرگاه عطوفت.

و شادا كه امروز اين مادران كه خود كوههاي استواري و فداكاري هستند از شمارش بيرون شده اند. به دور و بر خود بنگريم و ببينيم مادر ابراهيم پورها و مادر مسيح ها و مادر فرزانه ساها را و مادران نسل جديد مجاهدين كه هريك شاهكارهايي در آگاهي و ايستادگي هستند. مادراني كه  در اشرف بر جنازه فرزندان خود حاضر شدند و مادراني كه از تلويزيونها و راه دور پيكر غرقه به خون جوانان خود را مشاهده كردند.
وقتي به من اين افتخار داده شد كه چند كلام در اين مجلس صحبت كنم بي اختيار ياد نامه عزيز به برادر مسعود افتادم كه درباره شهادت اشرف و موسي نوشته بود: «از كم سعادتي من بود كه شهادت نصيبم نشد. آن هم همراه موسي و ديگر فرزندان عزيزم. مثل اين كه خدا خيلي چيزها از من ميخواهد خدا كند كه من لياقتش را داشته باشم به قول فرزند شهيدم موسي كه مي گفت انسان بايد در راه خدا خيلي سختيها را تحمل كند تا بتواند به درجه شهادت برسد».
و بعد بهتر فهميدم كه چرا برادر مسعود در پاسخ نوشته بود: خدا را شكر كه تا كنون جز عزت و شرف و سرفرازي نصيب ما نكرده و ملت ما مي تواند به مادران و زناني همچون خود شما تا ابد افتخار كند. مگر نه كه شما به حق در رديف زنان بزرگ عالميد» و مادر بزرگوار مادر صادق يكي از همين بزرگ زنان عالم بود كه برادر مسعود اشاره كرد.
تسليت مرا بپذيريد
اجازه مي خواهم حرفهايم را با شعري كه به يكي از همين مادران تقديم شده به پايان ببرم



مادران انقلاب
انقلاب مادر است
مادر زيباييها،
مادر شهيدان،
مادر قهرمانان،
و مادر مادرانِ انقلاب،                                                                                     
وقتي كه در لباس سوك مي خندند.
وقتي كه سوگندشان
طنين ترانه هاي پرواز است
در كوچه هاي پژواك.
وقتي كه فراموش نمي كنند
فرزنداني را كه به خاك افتادند
تا مادران بدانند
انقلاب مادر مادرهاست
و انقلاب مادر زيباي ما است
در جامه سرخ سور
خندان بر تابوت پرگل جنازه اي خونين.

۸/۲۳/۱۳۹۳

اندر شقاوت ابوداعشي هاي وطني



اندر شقاوت ابوداعشي هاي وطني
اين روزها بحث داعش و ابوداعش داغ است. همه از شقاوتهايي سخن مي گويند كه داعشي هاي عراقي و سوري مرتكب مي شوند. ولي آن جنايتها به هرميزان كه ضد انساني و تكان دهنده هم باشند براي من زياد تعجب برانگيز نيست. چرا؟ براي اين كه،طي سالهاي حاكميت آخوندها، ابوداعش هاي وطني براي همة ما خاطراتي باقي گذاشته اند كه داعشي هاي عراقي و سوري نزدشان موجودات مهربان و پر ترحمي به نظر مي رسند. حداقل اين است كه جنايتها و شقاوتهاي آنان مربوط به «جهان زندگان» است. و همين كه پا به «جهان مردگان» بگذاريم ديگر از حداقل امنيت و آسايش برخورداريم. اما شقاوت حاكميت پليد و نحس آخوندها همة مرزهاي زندگان را در مي نوردد و پا به جهان مردگان مي گذارد و حتي در آن جهان نيز هيچ مرده و شهيدي آرامش و امنيت ندارد. حمله و تخريب مزار شهيدان در شهرهاي مختلف يكي از اين نمونه هاي جنگ بي انتهايي است كه آخوندها به راه انداخته اند.
نمونه ها به قدري زياد است كه بهتر است بگوييم كسي نيست آنها را به رشته تحرير درآورد. من امروز در ميان اسناد قديمي كه در آرشيو دارم به يك نمونه برخورد كردم و در زير مختصر آن را مي آورم. بعد خودتان قضاوت كنيد كه پاسداران خميني شقي و وحشي تر هستند يا داعشي ها؟
سندي كه من در آرشيو خود دارم در مورد برخورد مزدوران رژيم در سال 1360 با مجاهد خلق مهدي يگانگي است. نويسنده اين گزارش آن طور كه خود تأكيد و تصريح كرده است در آن سالها مسئوليت پيگيري پرونده مهدي يگانگي را داشته است و شهادتش بنا بر تحقيقات موثق خودش در همان سالها استوار است.
ابتدا بهتر است ببينيم مهدي يگانگي كيست؟
مهدي جوان 18ساله اي است اهل بابل. پدرش از دكترهاي محترم و معتبر شهر بوده است.او، همچون بسياري از جوانان همسن و سال خود، در جريان انقلاب ضد سلطنتي فعال و پايش به ميدان مبارزه كشيده شد. به زودي به صف هواداران مجاهدين پيوست.
مهدي به رغم سن كم در نهادهاي دانش آموزي و محلات شهر كار مي كرد و سر از پا نمي شناخت. او در اكثر محلات شهر ، از جمله «چهارشنبه پيش» بابل، به عنوان جواني پرشور و فعال شناخته شده بود. اغلب هواداران مجاهدين در بابل به ياد مي آورند كه وقتي مراسم شبانه اي در بازار اين محله برگزار گرديد مهدي شعري خواند كه مورد استقبال همگان قرار گرفت. و از همان روز بود كه مورد كينة مزدوران واقع شد و در صدد دستگيري اش برآمدند.
او همچنين مسئول پيگيري امور زندانيان مجاهد در شهر بود. و در اين راستا بسيار با انگيزه بوده است. در آن روزگار بسياري از هوادان مجاهدين توسط عمال رژيم دستگير شده به زندان رفته و محكوم به خوردن شلاق شده بودند. و بسياري از زندانيان آن ايام مهدي را به خوبي به ياد مي آورند كه چگونه به خانوداه هايشان سر مي زد و حتي بعد از آزادي شان از زندان با چه شوري و حالي در كار تهيه امكانات پزشكي برايشان بود.
اين فعاليتها ادامه مي يابد تا صبح روز هشتم تير ماه 1360 فرا مي رسد. مهدي در ساعت هفت صبح از خانه يكي از اقوام خود در خيابان جنگلباني شهر بيرون آمده و مورد تعقيب گشت كميته قرار مي گيرد. مهدي براي فرار داخل كوچه‌اي مي‌شود. اما يكي از مزدوران به نام سعيد مكانيكي، كه بعدها در جبهه هاي جنگ ضدميهني كشته شد، او را به رگبار مي بندد. مهدي مجروح شده و به زمين مي افتد. و پاسدار سعيد مكانيكي به بالاي سر او مي رود و با شليك مستقيم به قلبش او را به شهادت مي رساند. مهدي نخستين شهيد شهر بابل بعد از 30خرداد1360 است.
تا اينجاي قضيه سرگذشت مهدي مانند هزاران جواني است كه زاده انقلاب ضدسلطنتي بودند و تن به تسليم در برابر آخوندها ندادند. و در برابر ارتجاع مذهبي بزرگترين مقاومت سراسري را پي ريزي كردند.
اما داستان مهدي  به همين جا ختم نشده است.
جسد تا ساعتي در محل، بر روي زمين، باقي مي ماند. سپس به بيمارستان شهر منتقل مي شود. خانواده مهدي با مراجعه به بيمارستان، و دادن تعهد كتبي كه هيچگونه مراسمي براي وي برگزار نكنند، جسد را تحويل گرفته و در گورستان معتمدي شهر دفن مي كنند. چند روز بعد مزدوران از محل دفن با خبر مي شوند. به گورستان حمله كرده و گور مهدي را به هم ريخته و جسد او را در بيرون گورستان مي اندازند. خانواده ناگزير به انتقال جسد به سردخانه بيمارستان مي شود. با اين اميد كه بتوانند اجازه دفن در يكي از گورستانهاي شهر را بگيرند. اما اين اجازه به آنها داده نمي شود. تنها راه براي دفن مهدي انتقال شبانه جسد وي به روستاي زادگاه مادرش در جويبار قائمشهر است. جسد به صورت مخفيانه در يك گورستان در جويبار دفن مي شود. اما فرداي آن روز مزدوران از موضوع مطلع شده و مجددا نبش قبر كرده و جسد را از خاك بيرون آورده و به مثله كردن آن مي پردازند. آنان با شقاوتي كه تنها از مزدوران رژيم آخوندي برمي آيد با بيل و كلنگ به جان جسد مي افتند. دست مهدي را از مچ قطع مي كنند تا بتوانند ساعت مچي او را بردارند. صورت او را كاملا له مي كنند و جسد عريان را با طناب به پشت وانت نيسان بسته و از جويبار تا اطراف قائمشهر(حدود 18كيلومتر) بر روي زمين مي كشند.
براثر گرما جسد بو مي گيرد. و رژيم ناگزير از حمل آن به بابل مي شود. عاقبت در گوشه اي از گورستان بهائيان، موسوم به گلستان جاويد، جسد مهدي به خاك سپرده مي شود. پس از او صدها شهيد مجاهد و مبارز ديگر در همين گورستان به خاك سپرده مي شوند.
سالها بعد، در جريان قتل عام سال1367، هادي يگانگي پسر عموي مهدي نيز توسط مزدوران به شهادت مي رسد.
و اين يك از صد جنايتهاي كساني است كه به درستي به ابوداعش هاي وطني موسوم شده اند.  داستان نبردي تا آن سوي مرزهاي زندگي و مرگ، براي پراكندن بذر كينه و توحش. براي مقابله و نبرد با اين افسارگسيختگي چه راهي جز پر كردن قلبهايمان از مهر مردمان داريم؟