۹/۰۶/۱۳۹۳

در سوك مادر صادق




در سوك مادر صادق

آه كه زمانه چه فراز و فرودهايي دارد!
من و صحبت در جمع؟ آن هم دربارة مادر بزرگوارم مادر صادق؟ تلخ است يا شيرين؟ نمي دانم. اما خوب مي فهمم كه عبرت آموز است.
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

بيش از چهل سال پيش كه با مجاهدين آشنا شدم از ايدئولوژي و مرام و آرمان آنها چيزي نمي دانستم. اما از همان ابتدا ميخ هايي بر من و اين سازمان كوبيده شد كه مهرش با جان به در شود. از مجاهدين چيزي نمي دانستم ولي شنيدم كه اولين شهيد اين سازمان تا آخرين گلوله اش جنگيد و با نارنجكي در مشت به ميان مزدوران شتافت و حرف اول و آخر مجاهدين را با آنها گفت. از مجاهدين چيزي نمي دانستم ولي شنيدم كه مادري به فرزندان خود پيام داد تا آخرين گلوله شان بجنگند والآ كه شيرش را حلالشان نخواهد كرد و شنيدم كه مادري در دادگاه فرزند خود، حلواي شهادت جوانش را آورد و بين همگان پخش كرد تا ديگران بدانند اين راه كه آغاز شده است چگونه ادامه خواهد يافت. آن زمان البته احمدها و ناصرها كم بودند. مادران اين قهرمانان راهگشا نيز اندك و انگشت شمار. اما اكنون با گذشت بيش از پنجاه سال از تولد اين خلق جديد كه تمام مفاهيم انقلابي و ايدئولوژيكي را در ذهن و دل ما دگرگون كرد اين مائيم و صف اندر صف برادران و خواهراني كه جاي شهيدان را پركرده اند و هريك سقف هايي نو از فدا و ايثار زده اند. در اين كوره كه يك دم از بازدم نايستاده است همه مفاهيم و ارزشها و واژه ها ذوب شده اند و معناهاي ديگري يافته اند. كه از جملة اين ها واژه و مفهوم «مادر» است.
پيش از اين مادر را در مفهوم بيولوژيك آن و حداكثر با روابطي عاطفي مي شناختيم. بعدها، همراه با گسترش مفهوم انقلاب،اين مفهوم نيز تكامل يافت. و براي اولين بار در رمان معروف ماكسيم گوركي مادري را شناختيم كه راه فرزندش را ادامه داد و در واپسين دم خود جمله اي تاريخي گفت: حقيقت را نمي توان به درياي خون خاموش كرد» اما واقعيت اين است كه انقلاب ادامه يافت. يعني باز هم مفاهيم و واژه ها ذوب شدند عيارشان ناب تر شد و معناي جديدي يافتند. به قول برادر بزرگمان رضا رضايي

سخن از ماندن و ماندنها نيست
سخن از رفتن هم نيست.‌
سخن اين است كه خاكستر تو،‌
تخم رزم‌آور ديگر باشد،
سخن از سوختن است.

و حالا براي ديدن اين واقعيت تجربه شده كه خاكستر ما تخم رزم آور هزاران رزمنده ديگر شده است به مادران مجاهد نگاه كنيم. به سير  تحول آنها در سازمان خودمان نگاه كنيم تا بيشتر و عميق تر بفهميم كه امثال مادر رضايي ها و مادر صادق ها چه كرده و حاوي چه ارزشهايي هستند.

قصة نسل من و تو چنين بود كه رفت
 كودكاني، خواهراني
و يكي چند برادراني...

مادراني دارم
بيتوته كرده در خرابه هاي  ماه
غزلخوان بيشه هاي آوارگي
و سوكوار ستاره هاي تشنة بي نام.
مادراني كه در سياحتهاي زميني خود
حقيقت را
برجنازه هاي جوانان خود دزدانه ديدند
و با چشم باز گذشتند از نخلستان سوختة خاطرات
مادراني دارم
آه! مادراني دارم
صبورتر از نهرهاي زلال بي صدا
و شادتر از شمشادهاي گذرگاه عطوفت.

و شادا كه امروز اين مادران كه خود كوههاي استواري و فداكاري هستند از شمارش بيرون شده اند. به دور و بر خود بنگريم و ببينيم مادر ابراهيم پورها و مادر مسيح ها و مادر فرزانه ساها را و مادران نسل جديد مجاهدين كه هريك شاهكارهايي در آگاهي و ايستادگي هستند. مادراني كه  در اشرف بر جنازه فرزندان خود حاضر شدند و مادراني كه از تلويزيونها و راه دور پيكر غرقه به خون جوانان خود را مشاهده كردند.
وقتي به من اين افتخار داده شد كه چند كلام در اين مجلس صحبت كنم بي اختيار ياد نامه عزيز به برادر مسعود افتادم كه درباره شهادت اشرف و موسي نوشته بود: «از كم سعادتي من بود كه شهادت نصيبم نشد. آن هم همراه موسي و ديگر فرزندان عزيزم. مثل اين كه خدا خيلي چيزها از من ميخواهد خدا كند كه من لياقتش را داشته باشم به قول فرزند شهيدم موسي كه مي گفت انسان بايد در راه خدا خيلي سختيها را تحمل كند تا بتواند به درجه شهادت برسد».
و بعد بهتر فهميدم كه چرا برادر مسعود در پاسخ نوشته بود: خدا را شكر كه تا كنون جز عزت و شرف و سرفرازي نصيب ما نكرده و ملت ما مي تواند به مادران و زناني همچون خود شما تا ابد افتخار كند. مگر نه كه شما به حق در رديف زنان بزرگ عالميد» و مادر بزرگوار مادر صادق يكي از همين بزرگ زنان عالم بود كه برادر مسعود اشاره كرد.
تسليت مرا بپذيريد
اجازه مي خواهم حرفهايم را با شعري كه به يكي از همين مادران تقديم شده به پايان ببرم



مادران انقلاب
انقلاب مادر است
مادر زيباييها،
مادر شهيدان،
مادر قهرمانان،
و مادر مادرانِ انقلاب،                                                                                     
وقتي كه در لباس سوك مي خندند.
وقتي كه سوگندشان
طنين ترانه هاي پرواز است
در كوچه هاي پژواك.
وقتي كه فراموش نمي كنند
فرزنداني را كه به خاك افتادند
تا مادران بدانند
انقلاب مادر مادرهاست
و انقلاب مادر زيباي ما است
در جامه سرخ سور
خندان بر تابوت پرگل جنازه اي خونين.

۸/۲۳/۱۳۹۳

اندر شقاوت ابوداعشي هاي وطني



اندر شقاوت ابوداعشي هاي وطني
اين روزها بحث داعش و ابوداعش داغ است. همه از شقاوتهايي سخن مي گويند كه داعشي هاي عراقي و سوري مرتكب مي شوند. ولي آن جنايتها به هرميزان كه ضد انساني و تكان دهنده هم باشند براي من زياد تعجب برانگيز نيست. چرا؟ براي اين كه،طي سالهاي حاكميت آخوندها، ابوداعش هاي وطني براي همة ما خاطراتي باقي گذاشته اند كه داعشي هاي عراقي و سوري نزدشان موجودات مهربان و پر ترحمي به نظر مي رسند. حداقل اين است كه جنايتها و شقاوتهاي آنان مربوط به «جهان زندگان» است. و همين كه پا به «جهان مردگان» بگذاريم ديگر از حداقل امنيت و آسايش برخورداريم. اما شقاوت حاكميت پليد و نحس آخوندها همة مرزهاي زندگان را در مي نوردد و پا به جهان مردگان مي گذارد و حتي در آن جهان نيز هيچ مرده و شهيدي آرامش و امنيت ندارد. حمله و تخريب مزار شهيدان در شهرهاي مختلف يكي از اين نمونه هاي جنگ بي انتهايي است كه آخوندها به راه انداخته اند.
نمونه ها به قدري زياد است كه بهتر است بگوييم كسي نيست آنها را به رشته تحرير درآورد. من امروز در ميان اسناد قديمي كه در آرشيو دارم به يك نمونه برخورد كردم و در زير مختصر آن را مي آورم. بعد خودتان قضاوت كنيد كه پاسداران خميني شقي و وحشي تر هستند يا داعشي ها؟
سندي كه من در آرشيو خود دارم در مورد برخورد مزدوران رژيم در سال 1360 با مجاهد خلق مهدي يگانگي است. نويسنده اين گزارش آن طور كه خود تأكيد و تصريح كرده است در آن سالها مسئوليت پيگيري پرونده مهدي يگانگي را داشته است و شهادتش بنا بر تحقيقات موثق خودش در همان سالها استوار است.
ابتدا بهتر است ببينيم مهدي يگانگي كيست؟
مهدي جوان 18ساله اي است اهل بابل. پدرش از دكترهاي محترم و معتبر شهر بوده است.او، همچون بسياري از جوانان همسن و سال خود، در جريان انقلاب ضد سلطنتي فعال و پايش به ميدان مبارزه كشيده شد. به زودي به صف هواداران مجاهدين پيوست.
مهدي به رغم سن كم در نهادهاي دانش آموزي و محلات شهر كار مي كرد و سر از پا نمي شناخت. او در اكثر محلات شهر ، از جمله «چهارشنبه پيش» بابل، به عنوان جواني پرشور و فعال شناخته شده بود. اغلب هواداران مجاهدين در بابل به ياد مي آورند كه وقتي مراسم شبانه اي در بازار اين محله برگزار گرديد مهدي شعري خواند كه مورد استقبال همگان قرار گرفت. و از همان روز بود كه مورد كينة مزدوران واقع شد و در صدد دستگيري اش برآمدند.
او همچنين مسئول پيگيري امور زندانيان مجاهد در شهر بود. و در اين راستا بسيار با انگيزه بوده است. در آن روزگار بسياري از هوادان مجاهدين توسط عمال رژيم دستگير شده به زندان رفته و محكوم به خوردن شلاق شده بودند. و بسياري از زندانيان آن ايام مهدي را به خوبي به ياد مي آورند كه چگونه به خانوداه هايشان سر مي زد و حتي بعد از آزادي شان از زندان با چه شوري و حالي در كار تهيه امكانات پزشكي برايشان بود.
اين فعاليتها ادامه مي يابد تا صبح روز هشتم تير ماه 1360 فرا مي رسد. مهدي در ساعت هفت صبح از خانه يكي از اقوام خود در خيابان جنگلباني شهر بيرون آمده و مورد تعقيب گشت كميته قرار مي گيرد. مهدي براي فرار داخل كوچه‌اي مي‌شود. اما يكي از مزدوران به نام سعيد مكانيكي، كه بعدها در جبهه هاي جنگ ضدميهني كشته شد، او را به رگبار مي بندد. مهدي مجروح شده و به زمين مي افتد. و پاسدار سعيد مكانيكي به بالاي سر او مي رود و با شليك مستقيم به قلبش او را به شهادت مي رساند. مهدي نخستين شهيد شهر بابل بعد از 30خرداد1360 است.
تا اينجاي قضيه سرگذشت مهدي مانند هزاران جواني است كه زاده انقلاب ضدسلطنتي بودند و تن به تسليم در برابر آخوندها ندادند. و در برابر ارتجاع مذهبي بزرگترين مقاومت سراسري را پي ريزي كردند.
اما داستان مهدي  به همين جا ختم نشده است.
جسد تا ساعتي در محل، بر روي زمين، باقي مي ماند. سپس به بيمارستان شهر منتقل مي شود. خانواده مهدي با مراجعه به بيمارستان، و دادن تعهد كتبي كه هيچگونه مراسمي براي وي برگزار نكنند، جسد را تحويل گرفته و در گورستان معتمدي شهر دفن مي كنند. چند روز بعد مزدوران از محل دفن با خبر مي شوند. به گورستان حمله كرده و گور مهدي را به هم ريخته و جسد او را در بيرون گورستان مي اندازند. خانواده ناگزير به انتقال جسد به سردخانه بيمارستان مي شود. با اين اميد كه بتوانند اجازه دفن در يكي از گورستانهاي شهر را بگيرند. اما اين اجازه به آنها داده نمي شود. تنها راه براي دفن مهدي انتقال شبانه جسد وي به روستاي زادگاه مادرش در جويبار قائمشهر است. جسد به صورت مخفيانه در يك گورستان در جويبار دفن مي شود. اما فرداي آن روز مزدوران از موضوع مطلع شده و مجددا نبش قبر كرده و جسد را از خاك بيرون آورده و به مثله كردن آن مي پردازند. آنان با شقاوتي كه تنها از مزدوران رژيم آخوندي برمي آيد با بيل و كلنگ به جان جسد مي افتند. دست مهدي را از مچ قطع مي كنند تا بتوانند ساعت مچي او را بردارند. صورت او را كاملا له مي كنند و جسد عريان را با طناب به پشت وانت نيسان بسته و از جويبار تا اطراف قائمشهر(حدود 18كيلومتر) بر روي زمين مي كشند.
براثر گرما جسد بو مي گيرد. و رژيم ناگزير از حمل آن به بابل مي شود. عاقبت در گوشه اي از گورستان بهائيان، موسوم به گلستان جاويد، جسد مهدي به خاك سپرده مي شود. پس از او صدها شهيد مجاهد و مبارز ديگر در همين گورستان به خاك سپرده مي شوند.
سالها بعد، در جريان قتل عام سال1367، هادي يگانگي پسر عموي مهدي نيز توسط مزدوران به شهادت مي رسد.
و اين يك از صد جنايتهاي كساني است كه به درستي به ابوداعش هاي وطني موسوم شده اند.  داستان نبردي تا آن سوي مرزهاي زندگي و مرگ، براي پراكندن بذر كينه و توحش. براي مقابله و نبرد با اين افسارگسيختگي چه راهي جز پر كردن قلبهايمان از مهر مردمان داريم؟

۸/۱۷/۱۳۹۳

پهلوان سفر خوش!



پهلوان سفر خوش!
در بدرقة پهلوان يعقوب ترابي

پهلوان از ديشب گيجم. باورم نمي شود. همين ديشبش در جمع ما بودي.مثل هميشه گردنفراز. و در سوك سرور شهيدان ساكت. امشب سر سفرة شام بوديم كه يكي گفت:يعقوب به سفر رفت. لقمه را در بشقاب گذاشتم و رفتم لختي به عكس گذاشته شده در ته سالن خيره شدم.
لبخندت از آن نوع لبخندهاست كه هيچگاه نمي شود فراموش شان كرد. كيست كه بتواند آن همه صميميت و خلوص را از ياد ببرد؟ كيست كه از مقابل روي «شما» بگذرد و «دزديده در شمايل خوب تو» بنگرد و بتواند آن همه نجابت نهفته در چشمان تو را فراموش كند؟
من ندانم به نگاه تو چه رازي است نهان
كه من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان
وقتي مي خنديدي آدم نمي توانست در برابر يكرنگي ات تسليم نشود. بي اختيار ميز فاصله ها را به هم مي زدي و آدم خودش را نه در رو در روي تو كه كنار و همسفرت مي يافت.
پهلوان!
از سالها قبل، قبل از اين كه حتي تو را ببينم، به برادري انتخابت كرده بودم. يعني در واقع اين تو بودي كه خودت را به برادري تحميل مي كردي. اين خصلت ويژة پهلوانان مجاهد است. خودشان را به برادري تحميل مي كنند. اين حرف بيانهاي ديگري هم دارد كه بارها به آن فكر كرده ام. امثال تو كمندي داريد جادويي. كمندي كه اگر به دست و قلب و ديده هركس بيندازيد، هميشه طرف را اسير كرده ايد. بعد نمي دانم چه رازي است؟ و راستي اين چه رازي است كه اگر كمند را باز كنيد ديگر كسي از شما و خانه و كاشانه تان گريزي ندارد.
ما خود نمي‌رويم دوان از قفاي كس                  
آن مي‌برد كه ما به كمند وي اندريم
و به قول سعدي هميشه اين من بوده ام « كه درين حلقة كمند» خود را «صيد لاغر» يافته ام.              
يك بار در يكي از برنامه هاي همياري خواهرت، و خواهرم، سوسن، روي خط بود و با تو كه در آن زمان در ليبرتي بودي صحبت مي كرد. من به راستي حيرت زده بودم. از آن همه عشق خواهرانه كه به تو داشت و گذشت سالها دوري و فراغ خللي در آن به وجود نياورده بود. آن موقع متوجه نبودم ولي حالا كه به سفر رفته اي بهتر و بيشتر متوجه مي شوم كه همان حكايت عشق است كه از هر زبان كه مي شنويم نامكرر است. و امثال شما نه تنها خودتان عاشق ترين عاشقان هستيد كه عاشق پروريد.
پهلوان!
داستاني است اين عاشق پروري امثال تو. تا به حال خيلي شنيده و خوانده ايم كه فلان كس عاشق است. اما بعد از سفر تو همه اش در اين فكر هستم كه آيا تو فقط عاشق بوده اي؟ آن خواهرم كه دو روز قبل ازتو از آلباني پركشيد و رفت فقط عاشق بود؟ نه پهلوان! شما من را و همة ما را عاشق كرده ايد. چندمين بارش بماند براي بعد. براي هميشه و براي هزارمين بار. كه كم بوده و زياد نيست. مگر نخوانده اي:
يك خانه پر زمستان ، مستان نو رسيدند
ديوانگان بندي زنجيرها دريدند
جانهاي جمله مستان، دلهاي دل پرستان
ناگه قفس شكستند، چون مرغ بر پريدند

پهلوان حالا تو قفس را شكسته اي و چون مرغ برپريده اي. ما مانده ايم عشقي به يادگار مانده از تو. و باور داري كه اگر اين ميراث گرانبها نبود آدمي از دست چرك و ريم زمانه خفه مي شد؟ از انبوه ابتذال و فرومايگي هرزگان سست عناصر دق مي كرد؟ ولي پهلوان تو، و تمام آن پهلوانان مثل تو، به ما درس داده اي تا از زبان ابوالحسن خرقاني بگوييم: «بايد كه در روزي هزار بار بميري و زنده شوي تا باشد كه زندگاني يي يابي كه هرگز نميري»
پس پهلوان به سفر رفتة ما! پهلواني كه خوش رفته اي بر بام ما! در آستان رفتن ات برايت مي خوانم:
اي برده دلم به غمزه جان نيز ببر
چون شد دل و جان نام و نشان نيز ببر
گر هيچ اثر بماند از من به جهان
تقصير روا مدار، آن نيز ببر